🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۲: بی حسی چون طفلی بازیگوش در وجب به وجب وجودم لی لی بازی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۱۳:
محتاطانه گام برداشتم تا مبادا این یک جرعه آرامش را بر هم زنم. کنار بستر دخترک چشم آبی ایستادم. چهره اش به زردی می کشید و بلندی مژه هایش در تکیدگی صورت، دل را می سوزاند. این پیکره ی نیمه جان به عجز کدام دعا برگشتنی می شد؟
نگاهم به قرآن باز مانده روی تخت و زیر دستان باند پیچی شده ی دانیال افتاد. آرام عزم برداشتنش را نمودم. سر پنجه هایم که به قرآن رسید، مرد مو طلایی چون ببر خیز برداشت. دستانم را تسلیم وار بالا بردم.
_ نترسید! منم، زهرا.
هوشیاری چشمانش که برگشت، نفسی راحت به ریه داد و عذر خواهی کرد. هنوز همان گرمکن شب قبل را به تن داشت و این یعنی برای ثانیه ای دل نکندن از ته مانده ی زندگی اش سارا، لباس باران خورده را به تن خشک کرده.
_ مگه دیشب بابا و طاها این جا نبودن؟
خجول سر به تأیید تکان داد و از زحماتشان گفت. حرفش را بریدم.
_ پس چرا نرفتین خونه و لباس هاتون رو عوض نکردین؟ سارا این جوری شما را ببینه پس می افته ها! اون از وضع دستاتون، این هم که از وضع لباس های خونیتون. برید خونه، من می مونم تا برگردین.
نگاهش رضا نمی داد اما رفت. صلوات صلوات خرجِ دانه های رنگی تسبیحم می کردم به این امید که چشم بگشاید از این خواب مصنوعی و پاسخگویی گوید به سؤالاتم. ذهنم قرار نداشت. دلم گواه به اتفاقی خوب نمی داد.
غرق در داستان بافی های پراضطراب همیشگی ام بودم که زنگ گوشی نجاتم داد. به سرعت ارتباط را برقرار کردم تا خواب پر ناله ی سارا بر هم نخورد. گوشی را کنار گوشم قرار دادم و آرام جواب گفتم اما جز نفس های منظم در سکوتی محض، چیزی عاید شنوایی ام نشد.
دوباره مخاطب را خواندم ولی باز هم همان دم و بازدم منظم، بدون کلامی محض پاسخ.
بی دلیل، دلهره بر حالم وزید. سکوت که به جان زبانم افتاد، تماس قطع شد. نگاهی به شماره ی ثبت شده بر صفحه ام انداختم. کمی عجیب به نظر می رسید و این یعنی دلیلی برای پرواز بی اختیار افکارم تا بی نهایت. باید حواسم را پرت می کردم از این اضطراب بی منطق؛ پس متوسل شدم به کتابچه ی کوچک دعایم. از زیارت عاشورا خواندم تا حدیث کسا و دعای توسل. نجوایم بر سوره ی انعام ختم شد به بازگشت دانیال در هیبتی مرتب. آرام سلام گفت. نایلون آویزان از دست باند پیچی شده اش را روی میز کنار تخت گذاشت و به سراغ خواهرش رفت.
_ هنوز بیدار نشده؟
اگر چشم می گشود جای تعجب داشت. کتابچه را بستم و از قدرت مسکن های تزریقی برایش جمله بافتم که صدای زنگ گوشی ام بلند شد. باز هم شماره ی روی صفحه عجیب بود. نمی دانم چرا
اما تپش های قلبم تند شد. گوشی را به گوشم چسباندم و با مکث «بله» گفتم؛ اما پاسخ باز هم چیزی جز نفس های یک موجود زنده نبود. حس بدی در جانم پیچید. حسی که طعم مزخرفش را فقط یک نظامی زاده می دانست و بس.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
من پرندگان غمگین زیادی را دیده ام
که هنوز پرواز میکنند.
#امید چنین چیزی است!
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹
یکی از تأثیرگذارترین آدم های زندگی من مرحوم همسایه ی کتابفروشمان بود.
بهش گفتم:
آقا میشه حالا که تابستونه بیام این سه ماه پیش شما کار کنم؟
گفت:
آره من زیاد وقت نمیکنم کتاب بخونم. وظیفه ی تو اینه که کتاب هایی که بهت میدم بخونی و عصرها خلاصهش رو برام بگی.
من همین کار را می کردم و او قشنگ گوش می داد.
🌱 این آدم با این روش به یک بچه حقوق داد تا کتاب بخواند، خلاصه کند و متن کتاب و برداشت های خودش را به زیبایی بیان کند!
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🕊჻ᭂ࿐
🔘 میدان را خالی نکن!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
📖
«و َأَکْرِمْ عَشِيرَتَکَ، فَإِنَّهُمْ جَنَاحُکَ الَّذِي بِهِ تَطِيرُ، و َأَصْلُکَ الَّذِي إِلَيْهِ تَصِيرُ و َيَدُکَ الَّتِي بِهَا تَصُولُ»
«خويشاوندانت را گرامى دار،
زيرا آنها پر و بال تو مى باشند، كه با آن پرواز مى كنى و ريشه ی تو هستند كه به آنها باز مى گردى و دست نيرومند تو مى باشند كه با آن حمله مى كنى.»
[نامه ی ۳۱]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
▪️◾️◼️⬛️◼️◾️▪️
«إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیهِ راجِعون»
خادم، مؤذن، مناجات خوان و قاری قرآن مسجد، دعوت خدای بزرگ را لبیک گفت و پیکر او امروز تشییع و دفن شد.
مردی صادق، ساده، بی آزار، کم توقع، صبور و فروتن که در آخرین دیدارش با اهالی مسجد با چشمانی اشک بار و گریان این گونه وصیت کرد:
«مسجد را رها نکنید، قرآن را رها نکنید!»
🖤
از کسانی که برایشان ممکن است خواهشمندیم که برای این خادم قرآن و مسجد، نماز شب اول قبر بخوانند:
دو رکعت،
در رکعت نخست، پس از سوره ی حمد، آیت الکرسی
در رکعت دوم پس از سوره ی حمد، ده بار سوره ی قدر
پس از سلام نماز بگوید:
«الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ ءالِ مُحَمَّدٍ
وَ ابْعَثْ ثَوابَها إِلی قَبرِ خَلیلِ ابْنِ مُحَمَّدحَسَن.»
@sad_dar_sad_ziba
⬛️◼️◾️▪️◾️◼️⬛️
🌿🌸🌿
دیدی بعضی آدم ها وقتی می آن تو زندگیت تازه میفهمی دنیا ارزش ادامه دادن داره، میفهمی که خوشبختی هنوز داره نفس می کشه و میفهمی که چه قدر حضورشون وسط زندگیت معجزه س؟!
شاملو راجع به این آدمای زندگیمون خیلی قشنگ مینویسه که:
«اگر میدانستم پس از آن همه رنج ها و نابه سامانیها تو را میتوانم داشته باشم، بی شک با ارادهی آهنین تری تحملشان میکردم.»
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔹 به عمل کار بر آید!
دختر کوچولوی خواهرم از من بیسکوییت خواست.
گفتم:
امروز مى خرم.
وقتى به خانه برگشتم فراموش کرده بودم.
دوید جلو و پرسید:
دایی بیسکوییت کو؟
گفتم:
یادم رفت.
شروع کرد و گفت: دایی بَده، دایی بَده.
بغلش کردم و گفتم:
دایی جان! دوستت دارم.
گفت:
بیسکوییت کو؟
🍃 فهمیدم دوستى بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد. فهمیدم دوست داشتن را نه می نویسند نه می گویند، ثابت می کنند.
🌺 @sad_dar_sad_ziba
🌹
دو زندان در سوییس، به دلیل نداشتنِ زندانی، تعطیل شدند!
چه قدر خوشبختند! چه قدر خوبه!
مگه نه؟!
👈🏻 خب خب! این اتفاق در سوئیس نیفتاده،
طی سال گذشته در کرمان و بوشهر رخ داده!
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🔹💠💠🔹
🌿 برای بهبود اوضاع هر جامعه، همراهی، همدلی و مشارکت مردم آن جامعه، یک اصل ضروری است.
🔺 سه مانع بزرگ بر سر راه مشارکت مردم:
۱- مدیران خوبِ دلسوز، امّا سادهاندیش
۲- مدیران خائن زرنگ
۳- احزاب و گروه هایی که به جای نمایندگی از مردم، رأی مردم را چپاول میکنند
🔹 «علی رضا پناهیان»
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍀🌺🍀
می گفت:
یه روز سرزده رفتم خونه پدربزرگم دیدم
خودش یه قیمه ی خیلی خوشمزه درست کرده.
باهم خوردیم آخرش گفت:
به مامانت اینا نگی بلدم غذا بپزما، دیگه بهم سر نمی زنن.
🔹 این گل های بی مانند زندگی را فراموش نکنیم!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔹🔹🔻🔹🔹
مراقب باش!
دوست حسود باهوش جوری حسودی نمی کنه که واضح و تابلو باشه، ولی سر بزنگاه زهر خودش رو میریزه.
مثلا وقتی سر چند راهی قرار گرفتی، عمداً مشورت اشتباه بهت می ده تا فرصت و موقعیت خوبی رو از دست بدی و بهترین نتیجه برات رقم نخورده.
یا تلاش می کنه پیشنهاد خوبی که داری رو رد کنی،
ولی اگر مورد مشابهی برا خودش پیش بیاد، تو هوا قبول می کنه.
یا تو رو برا انجام کاری که فکر می کنه زمینت می زنه تشویق می کنه، ولی وسط بحبوحه رهات می کنه و گاهی با دشمنت هم همراهی می کنه.
یا...
🔺 اگه ریشههای حسادت رو تو کسی دیدید بگذاریدش کنار، چه برسه به این که باهاش مشورت کنید!
👌🏽 البته اگه زیرک باشی، شناختن این افراد، سخت نیست!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
آرامش
با ارزش ترین حس و
بزرگترین گمشده ی انسان هاست.
🌹 آرامش، روزیتان!
🌺 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۳: محتاطانه گام برداشتم تا مبادا این یک جرعه آرامش را بر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۱۴:
_ الو... الو...جواب نمی دی؟ لالی؟!
خیال حرف زدن نداشت. بی اختیار و عصبی تماس را قطع کردم. باید به خانه برمی گشتم. دلم آرامش می خواست. کتابچه و تسبیح را داخل کیفم انداختم که دانیال صدایم زد.
_ زهرا خانم چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟
چه باید می گفتم؟ این که چند سالی است با دلشوره دست و پنجه نرم می کنم و یک مزاحم تلفنی ساده می تواند حالم را ویران کند؟
_ نه چیزی نیست. با اجازه، من دارم می رم خونه. اگر کاری بود بگید.
به نایلون روی میز اشاره کرد.
_ اما من ناهار گرفتم براتون. بمونید ناهار...
حرفش را بریدم و با عذرخواهی عازم شدم. وقتی به خانه رسیدم عطر سیب زمینی سرخ شده و صدای بخار سماور بر ناآرامی ام نشست. هیچ وقت اهل بیان احساسم نبودم. نرم به آشپزخانه خزیدم تا با بهانه ی سرک کشیدن به غذا از وجود مادر نفس بگیرم.
حوالی عصر، چسبیده به تخت زیر پنجره، هوای ابری پاییز را بی نوری اتاقم مزه مزه می کردم. همیشه از دلگیری عصر لذت می بردم و مادربزرگ از این تاریک نشینی ام بدش می آمد. طاق باز، چشم به سقف چسبانده بودم که گوشیم زنگ خورد؛ یعنی باز هم... بی درنگ گوشی را از زیر تخت برداشتم و جواب دادم.
_ مگه مرض داری هی زنگ می زنی؟! مشکل تنفسی داری ؟خب برو...
صدای خنده ای زنانه در شنوایی پیچید:
_ والّا من نه مرض دارم نه مشکل تنفسی، فقط تماس گرفتم تا بعد از عرض سلام ادب و ارادت سفارش کار بدم.
گونههایم سرخ شد. خانم اکبری بود. باز هم چند متن می خواست تا به نام خودش تحویل شبکه دهد و مبلغی ناچیز از دریافتی اش را با هزار منت دستمزد کارم کند. دیگر از نوشتن به نام و کام دیگران حالم به هم می خورد. هر بار هم که اعتراض می کردم با وقاحت تمام جواب این می شد:
«چیزی که زیاده نویسنده. شما نخوای، می رم سراغ یکی دیگه. هنوز اول راهی، خیلی زود می خوای اسمت بره روی کار؟»
و من هنوز نفهمیدم چند سال دیگر باید به این هفت_ هشت سال نویسندگی اضافه می شد تا بتوانم کارهایم را به نام خودم ثبت کنم. خنده دار بود.
_ نه خانم اکبری، گفته بودم دیگه نمی نویسم. کلاً نوشتن رو گذاشتم کنار، حوصله ندارم.
انگار خوب می دانست از کلاه رفتن سرم ناراحتم و با تلخی خداحافظی کرد. از کودکی، آرزوهای بزرگی نداشتم. دوست نداشتم دکتر یا خلبان شوم. بر عکس دخترکان هم سن و سالم، از خاله بازی فراری بودم و هیچ وقت موهایم کرشمه ی دخترانه به خود نمی دید. آن وقت ها مادر کارمند بانک بود. بیچاره از شر شیطنت هایم آب خوش از گلویش پایین نمی رفت. هر روز بعد از تعطیلی مدرسه، با مقنعه ی سفید کج و مانتویی که از فرط خاکی بودن رنگ سرمه ای اش به خاکستری می زد به محل کارش می رفتم و تازه آتش سوزاندنم در آن جا شروع می شد.
معمولا یک پای اصلی فوتبال و تفنگ بازی پسرهای فامیل و همسایه بودم. بیش تر وقت ها که توپ روی دیوار همسایه یا بالای درخت گیر می کرد، من مأمور بیرون آوردنش می شدم. تبحر عجیبی در چند لایه کردن توپ های پلاستیکی داشتم. دیگر از نمره ی انضباط و احضار هر روزه ی والدین به مدرسه سخن نگویم بهتر است. وقتی موضوع انشا «در آینده می خواهید چه کاره شوید؟» بود. من در رؤیای فضانوردی، سرآشپزی، هیجانات پلیسی، خبرنگاری، نقاشی و نویسندگی غوطه ور می گشتم. در آخر هم بازی تخیلات، نمک گیرِ نوشتنم کرد و تمام رؤیایم شد فیلمنامه نویسی.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
جلسات قرآنی ماه رمضان
با حال و هـــوای خوب
روستای چهلحصار
شهر اسفراین
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
اون قدر آدمِ بد می بینی،
اون قدر آدمِ بد می آد و می ره
تا یاد بگیری آدمای خوب زندگیت رو
روی چشمات نگه داری.
چون ساده می آن و اگر مراقب نباشی ساده می رن.
قدر آدمای خوب زندگیتون رو بدونین.
به قول حافظ:
«گل، عزیز است، غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
«خورشید، دوباره با نويد آمده است
از پنجـره ى ابرِ سپيد آمده است
برخيز و ببين دوباره از مشرقِ عشق
يک صبح پر از نورِ اميد آمده است»
🌄صبح شما به خیر!
🌺 عید شما مبارک!
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #زمانه_ی_ما_زمانه_ی_علی (۳)
🎙 «صابر دیانت»
🕰 شب پایانی ماه رمضان
🕌 هیئت حضرت علی اصغر (ع) _ شهر کارزین
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
📖
«اللَّهُمَّ اجْعَلْ نَفْسِي أَوَّلَ كَرِيمَهٍ تَنْتَزِعُهَا مِنْ كَرَائِمِي»
«خدایا چنان کن که از چیزهای ارزشمند زندگی ام، جانم نخستین چیزی باشد که از من می گیری!»
[خطبه ی ۲۱۵]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🕊჻ᭂ࿐
🌷 ...و چه قدر جای تو خالی است...
(امروز، نماز عید فطر)
💠 شهدا را یاد کنیم اگرچه با یک صلوات!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو هم هموطن بار تکلیف داری
تو هم در همین خاک، تشریف داری
من و تو به هر کار، مشغول هستیم
بدانیم ما نیز مسئول هستیم
🍃 @sad_dar_sad_ziba
پدربزرگم نصیحتم میکرد و میگفت:
«اگه فلان قصابی گوشت ارزون بفروشه، مردم میگن:
معلوم نیست گوشت چه حیوونیه.
💙 دلت رو ارزون نفروش.»
«زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
🔘 حساس باش:
روی زمانی كه برای ديگران میگذاری
روی احترامی كه به ديگران میگذاری
روی اعتمادی كه به ديگران میکنی
روی احساسی كه برای ديگران صرف میکنی
و...
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
اگر این گونه باشیم،
آینده ی روشن تری داریم.
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─