فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌺🍀
اگر بچه هایمان را دوست داریم
پدر و مادرهای این شکلی نباشیم!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌿🌸🌿
دیگران را ببخش
نه الزاماً به خاطر این که آنها
سزاوار بخشش هستند!
بلکه
به خاطر این که تو شایسته ی آرامشى.
ببخش و درس بگیر و بگذر!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
عکس هوایی
برای به تصویر کشیدن
شکوه حضور مردم در نماز عید
📷 #عکاسی
🏠خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 برای آزادی...
⚫️ #تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
کوچ بهاره ی عشایر
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۴: _ الو... الو...جواب نمی دی؟ لالی؟! خیال حرف زدن ند
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۱۵:
به یاری قلم، دیگر از آن دخترک ناآرام خبری نبود؛ می خواندم، می نوشتم، یاد می گرفتم. به این امید که اتفاق دلخواهم بیفتد، مدام متن و طرح به هر کجا که می شناختم می فرستادم اما دریغ...
خیلی بخت همراهم می شد، افرادی چون اکبری سر راهم سبز می شدند که یا متن باید به نام خودشان می رفت روی کار یا اگر اسمی از من بود، بی پولی تهیه کننده را برای ندادن دستمزد بهانه می کردند. دیگر بماند افراد به ظاهر محجوبی که ناگهان بنده ی هوس از آب در می آمدند و تو وامانده از این همه کاردستی در ریا بازی، عطای آرزویت را به لقایش می بخشیدی.
حالا از این همه رؤیاپردازی فقط ته مانده ای باقی بود که آن هم صرف نوشتن متن های سیاسی برای سایتی خبری می شد. حداقل خوبی اش این بود که به نام امثال اکبری نمی خورد و بعد چند ماه، دستمزدی هرچند ناچیز دریافتی ام محسوب می شد. این همه دوندگی، این همه تشنه رفتن تا لب چشمه و تشنه تر برگشتن، این همه خواستن و نرسیدن... آخرش زمزمه ی بعضی دوست و فامیل می شد «به لطف شغل پدر، فتح الفتوح می کند این دخترک پاسدار زاده.»
واقعاً درد نداشت؟ به خدا که فقط پوست کلفت میطلبید این رزم نابرابر.
در افکارم دست و پا می زدم که گفت و گوی مضطرب اهل خانه مرا به خود آورد. از جایم پریدم و راهی سالن شدم پدر جوراب هایش را می پوشید، طاها دکمه ی پیراهنش را میبست و مادر غمبرک زده تقاضای بیخبر نماندن داشت.
ـــ چی شده؟ کجا می رید؟
فرمانده ی خانه با عجله گوشی و دسته کلیدش را از روی مبل برداشت.
ـــ می ریم بیمارستان. حال سارا خوب نیست. دانیال هم تنهاست.
کف دستانم شد دریاچه ی عرق. حال آن رفیق چشم آبی که همیشه خوب نبود!
این همه اضطراب کمی عجیب به نظر نمیرسید؟ به سمت اتاق پا تند کردم.
_ من هم الآن حاضر می شم، با شما می آم.
صدای طاها حکم ایست داد.
ـــ نه، نیا! از تو کاری بر نمی آد.
چشمان ملتهبم را به نگاهش دوختم.
مکث به کلامم داد.
ـــ سارا رفته تو کما!
آه از نهادم بلند شد. سارا، سارا، سارا... بیچاره دانیال.
شب، پدر به خانه بازگشت. اما یگانه برادرم برای همراهی رفیقش همان جا ماند. پدر با روحی غم زده از وخامت حال دخترک چشم آبی گفت؛ از دعا و توسل، از بی قراری دانیال. بی قراری؟ اگر می مُرد هم حق داشت. قرار زندگی اش رو به انتها بود و بی قراری در قبالش معنایی نداشت.
صبح راهی بیمارستان شدم. در خلوت دلگیر راهرو به سمت اتاقی که پرستار نشانم داد رفتم. همیشه بوی عجیب بیمارستان، دلشوره به جانم می انداخت.
مقابل در نیمه باز ایستادم. نمی دانم چرا از تماشای آن چه پشت در می گذشت می ترسیدم. نفسم را حبس کردم. دست روی دستگیره گذاشتم و آرام هلش دادم. در با کندی حرکت کرد و مسیر تماشایم عریض تر می شد. اولین عایدی ام شد زنی چادری که پشت به من روی صندلی نزدیک به تخت، قرآن می خواند. دومین دریافتی ام دانیال بود با شانه هایی افتاده که چسبیده به صندلی آن طرف تخت دستانی سرُم پیچ را بین انگشتانش نوازش می داد.
متوجه حضورم نشد. چشم به میزبان غصه داشت و روحش آن حوالی پرسه نمی زد. چیز دیگری جز کلیتی از دستگاه و ملحفه ی سفید نمی دیدم؛ زن مسیر نگاهم را مسدود کرده بود. مردد، یک گام به جلو برداشتم. تنم یخ بست. چانه ام لرزید. در هجوم نامردان سیم ها دیگر از سارای چشم آبی چیزی جز مشتی استخوان روی تخت باقی نمانده بود.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌿🍁🌿
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم، به تو بر میخورم اما
آنسان شدهام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام، جای تو خالی است
فردا که میآیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همهی بودن ما جز هوسی نیست
«هوشنگ ابتهاج»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144151472490380422.mp3
8.13M
🌿
🎶 «جادوی نی»
🔹 امیر جاهد
برای دوستداران موسیقی بی کلام
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍁 بد نشو!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
یه روزایی تو زندگیمون هست که هیچ اتفاق خاصی نمی افته.
ما به این روزا میگیم:
روز تکراری.
ولی حواسمون نیست که میتونست اتفاقای بدی بیفته.
🌇 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 «اثبات ولایت فقیه در قرآن»
🎤 حجت الاسلام قرائتی
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🍃🍃
قبل از پاسخ دادن به پرسش های ديگران،
اندکی سكوت كن تا پاسخ بهتری بيابی.
سكوتت در خاطر هيچ كس نخواهد ماند.
اما پاسخت را هميشه به خاطر خواهند سپرد!
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🍏 سيب تا هنگامی که با چوب باريکش به درخت متصل است، همه ی عوامل در جهت رشدش در تلاشند؛
باد باعث طراوتش می شود،
آب باعث رشدش می شود
و آفتاب پختگی و کمال می بخشد.
اما به محض منقطع شدن از درخت
و جدايى از اصل،
آب باعث گندیدگی
باد باعث پلاسیدگی
و آفتاب باعث پوسیدگی
و از بين رفتن طراوتش می شود.
مراقب وصل بودن به اصالتمان باشیم!
🌴 @sad_dar_sad_ziba🌴
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۵: به یاری قلم، دیگر از آن دخترک ناآرام خبری نبود؛ می خوا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۱۶:
تک دانه ی اشک روی گونه ام لیز خورد. زن متوجه حضورم شد. ایستاد، با لبخندی نمایشی سلام گفت و نگاهم را به خود کشید. چه قدر چهره ی پُر چین و چروکش برایم آشنا بود. دانیال همچون مردگانِ متحرک به خود آمد. چشمان قرمز و ورم کرده اش، خبر از بی قراری می داد.
حال دخترک دل شکسته را جویا شدم.
نای پاسخ نداشت.
ـــ هیچ تغییری نکرده. هیچی!
آه پردرد زن توجهم را جلب کرد. این چشمها... کجا دیده بودمشان؟ حالِ کنجکاوم را خواند.
ـــ من مادر شوهر سارا هستم. شما باید زهرا خانم باشید، خواهر آقاطاها. امیر مهدیِ من با برادرتون دوستای صمیمی بودن. صبح که اومدم، دانیال رو سپرد به من و خودش خسته و کوفته رفت سر کار، خدا خیرش بده!
این پیرزن رنگ پریده و شکسته، مادر شهید حسام بود؟! چه قدر توفیر داشت با فاطمه خانمی که در عکس های سارا و امیرمهدی می خندید.
گوش هایم می شنید اما نگاهم میخ بود به نفس های مصنوعی سارا. گوشی دانیال زنگ خورد. بی رمق برای پاسخ بیرون از اتاق رفت. چند ثانیه گذشت که سراسیمه در چارچوب در قرار گرفت.
ـــ من... من باید برم. مامان... مامانم...
تا به خود بیاییم پا به دویدن گذاشت. مانده بودیم حیران که باز چه شده.
فاطمه خانم مضطربانه خواست به دنبالش بروم. نمیدانستم چه کنم. صدای خش دار پیرزن هلم داد.
ـــ بدو دیگه مادر، تو حال خودش نیست. یه بلایی سرش می آد.
کیفم را برداشتم و شروع به دویدن کردم. بین مراجعین چشم می چرخاندم بلکه پیدایش کنم. نگاهم به در خروجی کشیده شد و دانیالی که دیوانه وار از آن گذشت. اطمینان داشتم به پارکینگ می رود. پس باید از حراستِ جلوی بیمارستان عبور می کرد. به طرف خروجی پارکینگ دویدم. نفس نفس زنان کنار اتاقک نگهبانی ایستادم. شانس یار بود و دیدم که با ماشین به این سمت می آید. می دانستم آن قدر تلاطم دارد که اگر گوشه ای بایستم من را نمی بیند؛ پس درست وسط مسیر، پشت درگاه تردد، ایستادم. به محض ترمز ماشینش، بدون کسب اجازه، روی صندلی عقب نشستم.
ـــ من هم باهاتون می آم.
چیزی نگفت. با فشار روی پدال گاز از زمین کنده شد. عصبی و متشنج، مدام با خانه تماس میگرفت اما پاسخی دریافت نمی کرد. گاه به زبان آلمانی کلماتی فریاد میزد که معنایشان را نمی فهمیدم. در این بین فرمان بیچاره ی ماشین، محل تاخت و تاز مشت هایش شده بود. با پیچ و تاب در کوچه پس کوچه ها سعی در دور زدن ترافیک خیابان ها داشت و من یقین داشتم این گونه پیش برود به جای خانه مقصدمان قبرستان است.
در آن گیر و دار صدای زنگ گوشیم بلند شد. به این امید که شاید پروین خانم باشد، سریع جواب دادم. اما... باز هم همان نفس های منظم. صاحب این نفس ها که بود؟ چه می خواست ؟ چرا تماس میگرفت و هیچ نمی گفت؟
با ترمز شدید ماشین به جلو پرت شدم. صدای«لعنتی» گفتن دانیال در گوشم نشست. باز هم ترافیک! ترمز دستی را کشید و به طرفم چرخید.
ـــ زهرا خانم، رانندگی بلدی؟
چرا میپرسید؟
ـــ بله... اما...
خواستم دلیل سؤالش را جویا شوم که شتاب زده بیرون پرید و شروع به دویدن از میان خودروها کرد. با حالی مضطرب خود را روی صندلی جلو کشیدم. زیر لب ذکر می گفتم تا شاید التهابم کور شود. صدای پیامک گوشی ام بلند شد. بازش کردم؛ یک جمله بود از شماره ای عجیب:
«تلگرامت رو چک کن»
سرما در جانم نشست. به ماشین های رو به رویم چشم دوختم. آسمان غرید و باران تندی شروع به باریدن کرد. نمیدانم چرا اما از انجام آن چه خواسته بود ترسیدم. با انگشتانی یخ زده، تنها پیام ناشناس در صفحه ی تلگرامم را گشودم.
از آن چه می دیدم نفس در سینه ام حبس شد؛ عکس هایی از دانیال در حال دویدن، عکس هایی که شاید چند ثانیه از گرفته شدنشان می گذشت، عکس هایی که در همه شان خطی قرمز به دور سر دانیال کشیده شده بود. این ها یعنی چه؟
باید به شوخی می گرفتم؟
پیام آمد:
«حدس بزن قراره چه اتفاقی بیفته؟!»
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://splus.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌺 بهشت
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
یارا بهشت، صحبت یاران همدم است
دیدار یار نامتناسب، جهنم است
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان، حاصل آن دم است
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمی است
بس دیو را که صورت فرزند آدم است
دنیا خوش است و مال عزیز است و تن شریف
لیکن رفیق، بر همه چیزی مقدم است
«سعدی»
@sad_dar_sad_ziba
┗━━━━•••━━ 🌺 ━┛
رفیق. سروش کریمی .mp3
5.02M
🌿
🎶 «رفیق»
🎙 سروش کریمی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔹🔹🔻🔹🔹
می گفت:
تو یکی از بانک ها یه صندوق امانت داشتم، زنگ زدن گفتن شعبه داره جابه جا میشه، بیایید تخلیه کنید، وقتی رفتم روی بیش از ۵۰ تاش برچسب زده بودن فوت شده.
پیش خودم گفتم:
بنده خداها برای آینده چه برنامه ها داشته ن و حالا این پس اندازها دیگه به دردشون نمیخوره.
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عامل رشد انسان
روح همه ی عبادات
بالاترین و بهترین ویژگی
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۶: تک دانه ی اشک روی گونه ام لیز خورد. زن متوجه حضورم شد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۱۷:
اتفاق؟! احساس خطر، بیخ گلویم را چنگ زد. حتی اگر این پیام را یک شوخی بچگانه به حساب می آوردم، باز هم جایی برای احتمال خطر وجود نداشت؛ چون دانیال یک فرد عادی نبود. نمیدانستم چه چیزی انتظارش را می کشد، پس باید خود را به او می رساندم. کلید ماشین را برداشتم. در همهه ی بوق های اعتراض آمیز، ماشین را به حال خود رها کردم و زیر شلاق باران پا به دویدن گذاشتم. فاصله ی زیادی تا خانه نمانده بود. باید می رسیدم و هوشیارش می کردم از خطری که اصلاً نمی دانستم چیست.
خیابان را پشت سر گذاشتم. نفس زنان وارد کوچه شدم. دانیال را در اواسطش دیدم که پرتشویش به سمت خانه می رفت. حتی اگر نامش را فریاد می زدم هم در آن پریشان حالی نمی شنید.
آن اتفاق احتمالی کجا قصد افتادن داشت؟
هرچه توان بود به گام هایم سپردم. چشم از او بر نمی داشتم. مقابل درِ خانه ایستاد. پی در پی زنگ را می فشرد اما خبری از گشایش نبود. کلیدِ خانه روی حلقه ی کلیدها خوش رقصی می کرد و هنگام پیاده شدن به خاطر نداشت آن را با خود ببرد. چند گام به عقب برداشت. چون گربه ای چابک روی در جهید و از دیدم ناپدید شد. ترس به جانم افتاد.
چرا پروین در را باز نکرد؟
نکند آن اتفاق در خانه انتظارش را می کشید؟
سرعت بیشتری به پاهایم دادم. پیاده رویِ خیس از باران و برگ های پاییزی را زیر کفش هایم لگد کوب می کردم. چند قدم مانده به مقصد، در باز شد و دانیال هراسان بیرون آمد. دیگر ریه ام یاری نمی کرد. مکث کردم. پهلویم تیر کشید. چشم دوخته به او، دست به دیوار گرفتم بلکه از التهاب نفسهایم کم شود. سرگردان در میانه ی کوچه ایستاد. چنگ در گندمزار طلایی موهایش فرو برد و به دنبال چیزی، ابتدا و انتهای کوچه را از دیده گذراند.
خروج سلامتش از خانه یعنی چراغ یک احتمال، خاموش شد، یعنی آن اتفاق میهمان چهاردیواریشان نبود. در تلاطم افکاری مشوش دست و پا می زدم که جیغ درنده ی موتوری، ناخن بر هوشیاریم کشید. چشمانم به سمت منبع وحشت کشیده شد. حتم داشتم خودش است؛ همان اتفاق شوم که حالا چون عقابی تیزپرواز به طرف شکار می رفت. زمان در کف دستانم ایستاد. آتشی سرمازده زیر پوستم نشست. دانیال را دیدم. حواسش این حوالی پرسه نمی زد. باید کاری میکردم تا جانش را نربوده بودند.
قوایم را به مشت گرفتم. نامش را فریاد زدم. فاصله ی مانده را پشت سر نهادم. چنگ انداختم به پلیور طوسی رنگش و تا جایی که قدرت یاری می کرد به سمت خود کشیدم. سوت آزار دهنده ی اگزوز، دیوار صوتی گوش هایم را شکست. نامتعادل در چاله ی کوچک آب پرت شدم. گیجی در خونم آزاد شد. زمان و مکان را گم کردم. تیررس تار نگاهم امتداد زمین باران خورده بود و موتوری که با دو سرنشین مخفی در کلاه ایمنی، تخته گاز دور می شد.
نمی دانم چند ثانیه گذشت. اما وقتی به خود آمدم که سرمای خیسی آب، در عبور از چادر و روسری ام، قصد خزیدن به موهایم را داشت. گردنم یخ بست و همه چیز برگشت؛ حرکت، زندگی، عقربه های ساعت.
به سرعت در جایم نشستم و چشم چرخاندم. دانیال کمی آن طرف تر نقش زمین بود. قلبم از تپش ایستاد. وحشت زده به طرفش خیز برداشتم که تکانی خورد و نشست. بهت، ترس و تعجب یک جا در نمودار باران خورده ی صورتش نمایان شد. عصبی فریاد زدم
_ هیچ معلومه حواستون کجاست؟
با نگاهی دردناک کتفش را ماساژ داد. صدایش غمی پریشان داشت.
_ پیش سارا... پیش مامانم.
حُزن کلماتش دلم را سوزاند. نفس راحتی کشیدم از جان سالم به در بُردنش اما وجودم سراسر ترس شد. از غریبه ی ترسناکی که می خواست عزرائیل زندگی او باشد. از جایش برخاست. نگاهم به باند خونی دستانش افتاد. زخم ها باز شده بودند.
_ زهرا خانم شما این جا چه کار می کنی؟ ماشین کجاست؟!
چه باید می گفتم در این تشویش روحی؟ خبر از دیوانه ای می دادم که زندگی اش را هدف گرفته بود؟ نه، او شرایط مساعدی نداشت. باید با پدر و طاها در میان می گذاشتم. شرمنده سر افکندم.
_ ببخشید، فکر کنم تا الآن دیگه جرثقیل ماشینتون رو برده.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فشار خون بالا
چه گونگی
درمان
🍏 #سلامت
🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎
┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
🌿🌸🌿
🌳 هفت اصل اساسی برای زندگی:
🌿 گذشته را رها کنید و در حال زندگی کنید!
🌿 اهمیت ندهید دیگران درباره شما چه فکری میکنند!
🌿 زمان حلال مشکلات است. پس به خود زمان بدهید!
🌿 زندگی خود با دیگران مقایسه نکنید!
🌿 خود را اذیت نکنید، جواب سؤالات هنگامی که انتظارش را ندارید به ذهنتان خطور میکند!
🌿 هیچ کس به جز خودتان باعث خوشبختیتان نمی شود!
🌿 بخندید شما تنها کسی نیستید که در زندگی با مشکلات دست و پنجه نرم میکنید!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
🔻 خطر خودتحقیری
🔺 خطر بیگانه پرستی
خطری در کمین جامعه ی ما
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک روز عادی در سرزمین فرصت ها ❗️
🇺🇸 آمریکا
ایالت کالیفرنیا
شهر لس آنجلس
⚫️ #تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌱 تنها یک راه به سوی «بهشت» وجود دارد که در زمین آن را «عشق» می نامیم.
🌺 @sad_dar_sad_ziba