📖
«لاَ تُسْخِطِ اللَّهَ بِرِضَا أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ فَإِنَّ فِي اللَّهِ خَلَفاً مِنْ غَيْرِهِ وَ لَيْسَ مِنَ اللَّهِ خَلَفٌ فِي غَيْرِهِ»
«خدا را به خاطر خشنودی هيچ یک از آفريدگانش به خشم مياور!
زيرا خشنودی خدا جايگزين هر چیزی است، اما هيچ چيز جايگزين خشنودی خدا نمی شود.»
[نامه ی ٢٧]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
▪️◾️◼️⬛️◼️◾️▪️
«إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیهِ راجِعون»
پس از گذشت ده روز، داغ تازه شد و باز هم خادم، پیر غلام اهل بیت و مؤذنی دیگر، مرحوم
🍀 «حسین (امیر حسین) جهان بزرگی»
دعوت خدا را لبیک گفت و به سوی او کوچید و پیکر او امروز تشییع و دفن شد.
مردی ساده و متواضع که روز قبل، با طهارت و وضو و پس از آماده شدن برای نماز ظهر و دقایقی بعد از ورود به مسجد، با وضو در مسجد و در حال عبادت، جان به جان آفرین تسلیم نمود.
🖤
از کسانی که برایشان ممکن است خواهشمندیم که برای این خادم اهل بیت، نماز شب اول قبر بخوانند:
دو رکعت،
در رکعت نخست، پس از سوره ی حمد، آیت الکرسی
در رکعت دوم پس از سوره ی حمد، ده بار سوره ی قدر
پس از سلام نماز بگوید:
«الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ ءالِ مُحَمَّدٍ
وَ ابْعَثْ ثَوابَها إِلی قَبرِ حُسین ابْنِ عَسکَر.»
@sad_dar_sad_ziba
⬛️◼️◾️▪️◾️◼️⬛️
زمان، دارایی ارزشمندی است که
نمی توان از خرج شدنش جلوگیری کرد،
فقط می توان
آن را با تبدیل به عبرت و مهارت،
پس انداز کرد.
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🌿🌸🌿
🛩 در مسافرت هوایی، خلبانت را نمی شناسی ولی در هواپیما آرام و بی خیال مینشینی!
حالا چه طور در پرواز زندگی آرام نمیگیری و این اندازه نگرانی، در حالی که میدانی اگر مسافر خوبی برای سفر عمر باشی هدایت آن به دست خداست.
👌🏽 خوب باش و آرام بگیر!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 راهکاری برای جلوگیری و اصلاح مفاسد مسئولان
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🕊჻ᭂ࿐
🌷 #شهید_حمیدرضا_الداغی
جوان باغیرت سبزواری که دو روز پیش برای دفاع از ناموس ایرانی و به دست دو تن از اراذل و اوباش که در حال ایجاد مزاحمت برای نوامیس بودند به شهادت رسید.
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿
۳) تنها راهی که می شود یک زندگی
بهتر داشت این است که رشد کنیم.
۲) تنها راهی که می شود
رشد کرد این است که تغییر کنیم.
۱) تنها راهی که می شود تغییر کرد این
است که همیشه یاد بگیریم و عمل کنیم.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📰
نشریه ی گاردین؛ از ترس دختران ۱۱ تا ۱۶ ساله از آزار جنسی در مدارس خبر میدهد!
بر اساس یک نظرسنجی ۲۲٪ دختران جوان ۱۱ تا ۱۶ ساله، ترس از آزار و اذیت جنسی را عامل عقب ماندن خود در مدرسه دانستهاند.
🔸 «زن، زندگی، آزادی» به معنای غربی
🔸 #تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
⛰ کوه سبلان در بهار
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۲: پای پدر که وسط می آمد نفس در سینه ام یخ می زد. دیگر یق
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۲۳:
روی صندلی عقب نشستم. دانیال به محض نشستن، بخاری ماشین را روشن کرد. سرمای نشسته بر مغز استخوان هایم، خیال جنگیدن با گرمای فضا را داشت. لرز بر جانم افتاد. دندان هایم تق تق به هم می خوردند. محکم خود را به آغوش کشیدم. دانیال نگاهی از آینه ی جلو بر حالم انداخت و پیاده شد. حس بدی داشتم. پیچیده در خود، چشمانم را بستم و سرم را روی صندلی گذاشتم. افکار تبدارم، جانم را می سوزاند. کاش می توانستم با کسی حرف بزنم و از او کمک بخواهم.
زلزله ی چند ریشتری تنم، مهارنشدنی نبود. هر چه بیشتر به بازوهایم چنگ می زدم، بیشتر مهار از کف می دادم. صدای باز و بسته شدن در آمد. مخلوطی از عطر همیشگی دانیال و شیر کاکائوی داغ در فضا پیچید. با نگرانی صدایم زد:
«زهرا خانم اگه حالتون خوب نیست بریم درمونگاه.»
چشمانم را گشودم.
_ لطفاً من رو برسونید خونه مون.
روی صندلی اش به سمت عقب چرخید و تک لیوان شیر کاکائو را به طرفم گرفت.
_ خب پس حداقل این رو بخورید. چون فشارتون افتاده، گفتم حسابی شیرینش کنه. حالتون رو جا می آره.
این مرد مو طلایی آن قدر خیال ناآرام داشت که این بازی برایش زیاد بود. دستانم را به دور دیواره ی داغ لیوان حلقه زدم. گرمایش بر انجماد استخوان هایم خوش می نشست. بعد از چند جرعه که نوشیدم، حرکت کرد.
حالم بهتر نشد اما سرگیجه ام پرید. صدای لیز خوردن برف پاک کن ماشین در بازی با شُر شُر باران، آرامشی بدمزه به روحم پاشید. دانیال متین تر از همیشه خطاب قرارم داد.
_ زهرا خانم، مشکلی پیش اومده؟
چه باید می گفتم؟
اصلاً چه می توانستم بگویم؟!
مگر جرئتی برای سخن گفتن باقی مانده بود؟!
به «نه»ای خشک و خالی اکتفا کردم. قانع نشد.
_ می دونم به من ربطی نداره اما وقتی تو سرمای پاییز، آدم یه ربع زمان و مکان رو گُم کنه و بشینه زیر بارون تا این که به این حال بیفته، یعنی یه مشکلی وجود داره؛ یه مشکل که زیاد هم کوچیک نیست.
جز سکوت، حرفی در آستین نداشتم. صدای پیام تلگرام بلند شد. قلبم تند کوبید. پیام را گشودم:
«ما بهشون می گیم مجاهدین خلق، شما می گین منافق. من که می گم یه منافق زاده همیشه یه منافق زاده ست، حتی اگر به خاطرت زیر بارون بمونه و برات شیر کاکائوی داغ با شِکر اضافه بگیره و نگرانت بشه. می دونی چرا؟ چون با نون یه رجوی پرست بزرگ شده. پس خیلی مراقب باش دخترِ حاج اسماعیل.»
خشکم زد. درباره ی دانیال حرف می زد؟ به خدا حق داشتم به جای تمام آدم های زمین بترسم. نگاه هراسانم از پشت شیشه ی ماشین در حال حرکت به اطراف چرخاندم اما چیزی توجهم را جلب نکرد. او حتی می دانست شیر کاکائوی من شِکر اضافه دارد. زیر دوربین چه کسی بودم؟
حرکات عصبی ام از نظر دانیال مخفی نماند، این را از خیرگی چشمان خسته اش در آینه ی جلو متوجه شدم، ولی چیزی نگفت و ساکت ماند.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
روزی خواهد آمد
بی شک،
که از گریه های شبانگاه پرسیده شود
و از بی وفایی های پَست،
از شرم نگاه ها
از قلب های شکسته
از امیدهای گسسته
از محبت های به هدر رفته
از عشق های واگذاشته!
و آن روز چه کس را
یارای پاسخ است؟!
🌿 @sad_dar_sad_ziba
در زندگی به راحتی به کسی اعتماد نکن!
آیینه با تمام یک رنگی اش
دست چپ و راست را
به تو اشتباه نشان می دهد!
🌴 @sad_dar_sad_ziba
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿
💢 #زمانه_ی_ما_زمانه_ی_علی (۴)
🎙 «صابر دیانت»
🕰 هفته ی نخست اردی بهشت ماه ۱۴۰۲
🕌 هیئت حضرت علی اصغر (ع) _ شهر کارزین
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
💠 امیر المؤمنین علی (درود خدا بر او):
«من هیچ ذلّتی را از این بالاتر ندیدم که دلم به کسی مشغول باشد که دلش از من فارغ است!»
📚 [تنبیهالخواطر، جلد ۱، رویه ی ۱۶]
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
آغاز کسی باش که پایان تو باشد
بیمار کسی باش که درمان تو باشد
سرگشته ی آن باش که ویران تو باشد
ویرانه ی آن باش که سامان تو باشد
محتاج همان باش که امکان تو باشد
افسون همان باش که حیران تو باشد
خواهی که جهان در کف دستان تو باشد خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
🌿 @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
پیکی به محضر خواجه نظامالملک وارد شد و نامهای تقدیم کرد.
خواجه با خواندن نامه، چنان گریست که حاضران در مجلس ناراحت شدند.
در نامه نوشته بود:
خیل اسبان شما در فلان ولایت، مشغول چرا بوده که پرندگان بزرگی مثل عقاب بر آنان حمله کردهاند و اسبها وحشتزده دویدهاند و ناگاه تعدادی از آن ها به درهای سقوط کردهاند و ۲۰ اسب، تلف شدهاند.
گفتند:
عمر خواجه دراز باد. مال دنیاست که کم و زیاد میشود. خودتان را اذیت نکنید.
خواجه نظامالملک، وزیر اعظم سلاجقه، اشکهایش را پاک کرد و پاسخ داد:
از بابت تلف شدن مال و ثروت نگریستم. به یاد ایام جوانی افتادم که از شهرم توس قصد حرکت به نیشابور برای جستن کار و شغل داشتم.
پدرم هرچه کرد نتوانست اسبی برایم بخرد. استری فراهم کرد و خجالت بسیار داشت. من هم شرمگین بودم که مرکبی حقیر داشتم و با آن رفتن به درگاه امیران موجب خجالت بود.
پدر و مادرم در درگاه ایستادند و شرمگین، بدرقهام کردند و دستها را بالا بردند و دعا کردند:
خدایا به این فرزند ما برکت بده و از خزانه ی غیبت به او ببخش.
امروز ۴٠ سال از آن وقت گذشته. ثروت و املاک من به لطف الهی چنان فراوان شده که الآن نمیدانم این خیل اسبها کجا هستند و تلفشدن ۲۰ رأس از آنها ابداً خللی به دستگاه زندگیام نیست که صدها برابر آن را دارا شدهام و همه اینها به برکت دعای والدینم و توجه الهی است.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
احساس ضعف!
🌷 #شهید_محسن_وزوایی
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌸🌿
🍁 ناپرهیزی های کلامی که باعث ویرانی شخصیت ها و روابط می شوند
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
برکت،
تنها نانِ درون سفره نیست؛
برکت،
گاهی آدمی است که با بودنش
در سفرهی زندگی و خانه ی دلت،
زیبا میکند ادامهی زندگی ات را!
️
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🇬🇧 در بیمارستانهای انگلیس ۶۵۰۰ تجاوز جنسی طی ۳ سال (هفتهای ۳۳ تجاوز) اتفاق میافتد! 📰 «نشریه ی دی
📹 نصب دوربین روی لباس پرستاران انگلیسی برای کاهش آزار و تجاوز جنسی!
🔻 اکنون پرستاران بریتانیایی برای محافظت در برابر آزار و اذیت و تجاوز باید از دوربین های بدن استفاده کنند.
چند روز پیش، نشریه ی «دیلی میل» از آمار بالای تجاوز جنسی در بیمارستانها خبر داده بود.
🔴 #زن_زندگی_آزادی به روش غربی
⚫️ #تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جاده ی زیبای ساحلی مقام
/هرمزگان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🌸🌿
وقتی موانع، بروز می کنند،
مسیر حرکت برای رسیدن به هدفتان را تغییر دهید،
نه هدفتان را!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۳: روی صندلی عقب نشستم. دانیال به محض نشستن، بخاری ماشین
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۲۴:
افکار پریشان، دَم به دَم بر صفحه ی آسایشم ناخن می کشید. حالا به طومار سؤالات مخدوشم چند ابهام دیگر اضافه شده بود. آن ناشناس چه طور از همه چیز اطلاع داشت؟ منافق زاده یعنی دانیال؟
آن شب دانیال من را به خانه رساند و بدون حرفی رفت. خود را میان آتش می دیدم. دیگر یقین داشتم زیر نگاه کسی قرار دارم اما چه کسی و چه طور، نمی دانستم.
تا نیمه های شب با هجومی از کابوس ها جنگیدم. صدایی در گوشم می گفت نکند حرف های آن شَبح در مورد مردِ موطلایی درست باشد یا اصلاً تمام این بازی ها زیر سر خود دانیال باشد؛ اما نه، امکان نداشت. او قبلاً امتحانش را پس داده بود.
نمی دانم کی خوابم برد اما وقتی بیدار شدم، سر دردی بدمزه جمجمه ام را می فشرد. آن صبح، دوست نداشتم از خانه بیرون بروم اما چاره ای نمی دیدم؛ به خواست طاها، مادر مقداری سوپ برای دانیال پخته بود و من باید آن را برایش می بردم.
تمام حواسم در مسیر به اطراف می چرخید. حس امنیت نداشتم و هر آن انتظار اتفاقی غیرمنتظره را می کشیدم. وارد حیاط بیمارستان که شدم نگاهم به دانیال افتاد. گوشه ای ایستاده بود و با مردی حرف می زد. به دلیل فاصله صدایشان را نشنیدم ولی حرکات عصبی دانیال، خبر از بحثی غیردوستانه می داد. مرد دست در جیب پالتو داشت و آرام به نظر می رسید. به درِ ورودی که رسیدم مرد در زاویه ی دیدم قرار گرفت؛ همان پیرمرد بود، همان که کلاه فرانسوی سر می کرد و به نظر آشنا می آمد.
یعنی از نزدیکان خانواده ی سارا بود؟
آن قدر درگیری ذهنی داشتم که فرصتی برای طرح سؤال جدید نمی یافتم، پس به راهم ادامه دادم.
تا آمدن دانیال، روی صندلی کنار تختِ سارا نشستم. دست استخوانی اش را قاب گرفتم. دیگر در ظرف تَن چیزی جز چند پاره استخوان نداشت. انگار مرگ، فقط روحش را برایمان باقی گذاشته بود.
اشک هایم بی اختیار بارید. به بی خبری اش غبطه خوردم؛ کاش جایمان عوض می شد. در دل از اضطراب آن روزهایم گفتم، از معماهایی که کُرور کُرور بر سرم آوار می شدند و من جز سکوت حق دیگری نداشتم، از ترسی که حتی جرئت حرف زدن با سارای به اغما رفته را از من گرفته بود.
به لطف گریه، حال ناخوشم ناکوک تر شد. سردرد چون رقصندگان کولی بر جمجمه ام پا می کوبید. سنگینی فضا شقیقه هایم را می فشرد. از اتاق خارج شدم و روی یکی از صندلی های راهرو نشستم. چشمانم سیاهی می رفت. قِلقلک گلو، بر سرماخوردگی ام گواه می داد. سر به دیوار تکیه دادم و پلک بر پلک نهادم. با بندهای انگشتانم صلوات می فرستادم تا بلکه ذهنم از حوالی سؤالات بی جواب دور شود.
سلام ملتهبِ دانیال حواسم را جمع کرد. چشمان به خون نشسته و سرخی گونه هایش فریاد می زدند که در تب می سوزد. عذاب بر وجدانم مشت می کوبید؛خودم را مُسبب این حالش می دانستم. دو صندلی آن طرف تر نشست. ظرف کوچک سوپ را از ساک دستی ام بیرون کشیدم و مقابلش گرفتم.
_ مامان واسه تون درست کرده. طاها زنگ زد گفت سرما خوردین. واقعاً شرمنده ام، تقصیر من بود.
ظرف سوپ را گرفت و سرد تشکر کرد. عصبی و بی قرار به نظر می آمد؛ احتمالاً به حرف هایش با پیرمرد کشمیرپوش مربوط می شد.
اصلاً آن پیرمرد که بود؟
چرا یادم نمی آمد که قبلاً کجا او را دیده ام؟
_ تا گرمه بخورید. واسه تون خوبه.
سر به زیر داشت و با قاشق، محتویات سوپ را بازی می داد. راستی زشت بود اگر نسبتش را با آن پیرمرد می پرسیدم؟!
_ سوپ دوست ندارین؟
با مکث سر بلند کرد.
_ زهرا خانم! نمی خواید بگید دیروز عصر چی باعث شد که حالتون اون طور بد بشه؟
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌺🍀
👧🏻👶🏻 جهان زیبای آبجی داداشی!
😘🥰😍
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🍁🌿
باری سوار گُردهی مردم نکردهایم
خود را به نعمتی گذرا، گم نکردهایم
گر در تنور، دست تهی پیش بردهایم
یک جو طمع به حرمت گندم نکردهایم
دریای شوربخت صبوریم و سالهاست
طوفان کشیدهایم و تلاطم نکردهایم
جنگل! گواه باش اگر خانه سرد بود
یک شاخه از درخت تو هیزم نکردهایم
ما را به جرم آینه بودن شکستهاند
زیرا به روی رنگ، تبسم نکردهایم
«مجید افشاری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛