فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عروس اروپا
یا کشور جنگ زده!
🇫🇷 فرانسه ی مَکرون مَکّار
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
13.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌳 کردستان زیبا
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۶: نمیدانستم کجای دنیا ایستاده ام. گیجی امانم نمی داد. د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۲۷:
لباس هایم را پوشیدم. چشمم به آینه ی آویزان از دیوار افتاد. رنگ پریدگی صورتم زیادی خودنمایی میکرد. داشتم کیفم را برمی داشتم که مادر با آن پیراهن گلدار دوست داشتنی اش وارد اتاق شد. کفگیر به دست، میان چارچوب ایستاده بود. در نگاه متعجبش نگرانی موج می زد.
_ خوبی زهرا؟! چیزی شده؟ با این حالت کجا داری می ری؟!
می دانستم در صدم ثانیه فکرش تا انتهای اضطراب دویده و تا دلیل قانع کنندهای نیاورم اجازه ی خروج نمیدهد.
_ چیزی نشده مامان، فقط می رم یه سر به سارا بزنم. دیشب خواب بد دیدم.
نفس راحتی کشید و سپس مادرانه، آسمان و ریسمان بافت تا قانعم کند این جان تبدار استراحت لازم دارد و خوابم شیره ی هذیان گویی های دیشبم بوده؛ او نمیدانست چه آشوبی به کام داشتم.
با قربان صدقه راضی اش کردم و راهی شدم. در طول مسیر، مدام گفته های ناشناس را با دانیالی که می شناختم مطابقت میدادم اما یکی نمی شدند. ولی مگر این خاک، خائنین تسبیح به دستی چون «مسعود کشمیری» را کم دیده بود؟!
با حال معلق وارد راهرو شدم. فاطمه خانم روی یکی از صندلی ها نشسته بود و خیره به کفپوش زیر پایش، دانه دانه تسبیح میانداخت. مقابلش ایستادم. با صدایی خراشیده سلام گفتم. به محض دیدنم لبخندی بر چروک غصه دار صورتش نشاند اما انگار پریشان خیالی ام زیادی هویدا بود که دلواپسانه حالم را جویا شد. با آرامشی ساختگی تمام کاسه ها را بر سر سرماخوردگی شکستم.
نگاهم دانیال را جست و جو می کرد اما خبری نمی یافت. شوریده افکار، احوال سارا را جویا شدم. لرزش صدای فاطمه خانم حواسم را به خود کشید.
ـــ خوب نیست زهرا جان. اوضاع سارا اصلاً خوب نیست. یه ربع پیش با دکترش حرف زدم، می گه امیدی نیست. فقط دعا کن!
بند دلم پاره شد. آه از نهادم سر به آسمان گذاشت. دیگر نمی دانستم این درد را کجای دلم جا بدهم. کنارش روی صندلی نشستم.
_ آقادانیال می دونه؟
لبه ی چادرش را بین انگشتانش گرفت تا از سر لیز نخورد. آشفتگی یک مادر را در چشمان عزا زده اش می دیدم.
_ نه، خبر نداره، انگار خواست خدا بود که امروز این جا نباشه. اگر حرف های دکتر را می شنید پس می افتاد.
به فرض درست بودن گفته های آن ناشناس، دانیال باید سر بر زمین می گذاشت محض مُردن؛ چون او مقصر این نفس های یکی در میان سارا بود و بس.
این اغما یعنی این دخترک چشم آبی از هیچ چیز خبر نداشت؛ نه حیات پدر، نه روباه صفتی برادر.
اما...
اما باز هم نمی توانستم باور کنم که دانیال آن کسی که شهید حسام، پدر، طاها و اصلاً همه ی ما می شناختیم نباشد.
_ آقادانیال کجاست؟!
اشک از گوشه ی چشمش گرفت.
_ نمی دونم. صبح اومدم دیدم نیست. احتمالاً رفته خونه استراحت کنه؛ آخه اون هم سرماخورده. دیروز اومدم دیدم نای حرف زدن نداره، داشت تو تب می سوخت. هر چی گفتم برو خونه، این جوری خودت رو می کشی، گوشش بدهکار نبود.
خدایا خودت بگو، این دانیال می توانست شبیه به حرف های آن ناشناس باشد؟!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
من بیش تر از اون که با کسی رقابت کنم، با دیروز خودم مسابقه دارم و سعی میکنم ازش بهتر باشم.
🌺 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
خبر خوب این که دانشمندانمان موفق به ساخت داروی بیماری «ام اس» در داخل کشور شدند.
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
مردی بود که زمینهای زراعی بزرگی داشت و بهتنهایی نمیتوانست کارهای مزرعه را انجام دهد.
تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیهای بدهد. چون محل مزرعه در منطقهای بود که طوفانهای زیادی در سال، باعث خرابی مزارع و انبارها میشد افراد زیادی مایل به کار در آنجا نبودند.
سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر، نزد مزرعهدار آمد.
مزرعهدار از او پرسید:
آیا تاکنون دستیار یک مزرعهدار بودهای؟
مرد جواب داد:
من میتوانم موقع وزیدن باد بخوابم.
بهرغم پاسخ عجیب مرد، چون مزرعهدار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد.
مرد بهخوبی در مزرعه کار میکرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام میداد و مزرعهدار از او راضی بود.
سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش میرسید.
مزرعهدار از خواب پرید و فریاد کشید:
طوفان در راه است.
فوری بهسراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت:
بلندشو، طوفان میآید باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آنها را با خود نبرد.
مرد همان طور که در خواب بود گفت:
نه، من که به شما گفته بودم وقتی باد میوزد من میخوابم.
مزرعهدار از این پاسخ عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند. سپس با شتاب بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد.
با کمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پوشیده شده است. گاوها در اصطبل و مرغها در مرغدانی هستند. پشت همه ی درها محکم شده است و وسایل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند.
مزرعهدار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه ی موارد ایمنی را در نظر داشته، بنابراین حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد.
📎
وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد داشت.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🌿
هر گاه حس کردی
حال دلت بی دلیل بهتره
بدون شاید یکی برات دعا کرده!
🤲🏼 #نیایش
🌹 @sad_dar_sad_ziba
☘
از عطر بهار مست، آسان مگذر
از هرچه بهاری است، آسان مگذر
با دیدن هر شکوفه یک شکر بگو
از این همه ناز شَست آسان مگذر
رباعی
«مریم بسحاق»
🦋 @sad_dar_sad_ziba
خوب
خوب تر
خوب ترین
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🌿
تو بقالی بودم سه تا جوون حدود سی ساله اومدن و به فروشنده گفتن:
سال ۹۲ ما چند تا دوست از مغازت بدون اجازه یه بیسکوییت برداشتیم و حالا اون دوستمون که با ما بود از دنیا رفته. اومدیم حلالیت بخوایم.
فروشنده گفت:
حلال رفیقتون و خودتون.
🌿
کاش از این دوست ها باشیم!
کاش از این دوست ها داشته باشیم!
🌿 @sad_dar_sad_ziba
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀 شرایط چهارگانه ی وجوب «امر به معروف و نهی از منکر»
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ، ﺳﺎﻝ ١٣٤٠. ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان و ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭو ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ.
ﻣﺎ ﮐﺘﺎبمون ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ. ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮدمون ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ میخوندم.
ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ. خانم ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بیحوصلهﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢﺧﻮﺭﺩﻩ ی ﻣﻦ!
هر ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽﺧﻮﻧﺪ میگفت: «ﻣﯽﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ؟» ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. اوﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ معلممون. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ میخوردم ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮه ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!
دیگه ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ.
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ خوش پوش اوﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪمون. ﻟﺒﺎس های مرتب ﻣﯽﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭن رو ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. میدونستم ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ.
ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ. ﮔﻔﺖ ﮐﻪ مشق رو ﺑﺮﺍی ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
اونقدر ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭو ﻧﻮﺷﺘﻢ، ﻭﻟﯽ ﻣﯽﺩوﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ی ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ بودن چیه!
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮشکل ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖﻫﺎ.
ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭو ﯾﺎ ﺧﻂ میزدن ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻥ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣ رﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ. ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽﺯﺩ.
ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ مینوشت.
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍی ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻪ؟
🖌 ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ:
«ﻋﺎﻟﯽ»
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽﺷﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ نخستین ﮐﻠﻤﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ. ﺳﺮﻡ ﺭو ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ نمیگذارم بفهمه ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ.
اوﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ بیست، ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿن طور ﺳﺎﻝﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ.
ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ اوﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ من رو ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.
📎
ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭو ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟
مراقب حرفهایمان باشیم!
🌱 #داستانَک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .