🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۷: حق داشت، اما پدر من سر سوزنی مال شبهه ناک بر سفره ما ن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۸:
در آن سرما حس حرارت داشتم. بغضم را قورت دادم. در اجبار محض فرورفته بودم. بیچارگی ام را که دید شروع به توضیح دادن کرد و بیتعلل تماس را قطع نمود. فرصت زیادی نداشتم.
لنگان از نمازخانه بیرون زدم و به سمت باجه رفتم. شلوغ بود. سر به زیر توی صف ایستادم. قلبم تند تند میزد. حس میکردم همه ی آدمها صدایش را میشنوند. یک صدا نجوا میکرد:
«اگر کسی من را بشناسد چه؟»
و صدای دیگر نعره میزد:
«چه آتشی در آن کیف است؟ نکند ناخواسته ضامن نارنجکی خانه خراب کن را بکشم که خون روی خون بر گردنم بیفتد؟»
آخرین نفر در صف بودم. چند لحظه بعد جوانی ریزنقش با موهایی شبیه به لانه ی کلاغ پشت سرم ایستاد؛ بی حرف، بیکلام. یعنی خودش بود؟
به سختی جان کندن، افسار نگاه مضطربم را دست گرفتم و چشم دوختم به مقابل. چند قدم که جلو رفتیم پرسید:
«ببخشید خانم، چه جوری میتونم با مترو برم دانشگاه تهران؟»
چانه ام از شدت ترس میلرزید.
ــــ نمیدونم. از انتظامات بپرسید.
لبخندی مهربان و عادی زد. جرئت چرخاندن سر را نداشتم. چیزی از دستش افتاد. خم شد. حس کردم کولهای کنار پایم و نزدیک دیوار باجه قرار گرفت. قطرات سرد عرق، یکی پس از دیگری، روی شقیقه ام سبز میشد. جوان ایستاد. نگاهی ساده به اطراف انداخت. گوشی اش زنگ خورد.
_ روی پله هایی؟ بمون، اومدم. خب حالا! یادم رفت دیگه.
حین مکالمه از کنارم دور شد؛ شبیه به همه ی آدم های معمولی این شهر. باید کیف را برمی داشتم. دستپاچگی از حال و روزم می بارید. صف به جلو حرکت کرد. عابران آن قدر درگیر روزمرگی هایشان بودند که کسی توجهش پرت من نبود. چادر را روی سرم کش و قوس دادم؛ سپس تا آن جا که می شد، به شکلی عادی، کوله را از کنار پایم برداشتم. سر که بلند کردم، نگاهم به دوربین مترو روی دیوار مقابل افتاد. تلاطم درونی ام طوفان شد. ملتهب اطراف را بررسی کردم. همه چیز عادی به نظر می رسید. اگر شناسایی شده بودم، در چشم بر هم زدنی دستگیرم می کردند؛ پس خطری وجود نداشت. نرم از تیررس دوربین خارج شدم. گوشی ام زنگ خورد.
_ می ری به همون نشونی که برات می فرستم. فقط یادت باشه که تحت هیچ شرایطی، توی کیف فضولی نمی کنی.
کف دستانم گز گز می کرد.
_ چی تو این کیفه؟
تماس را قطع کرد. حال کارگری را داشتم که خانه ی کاهگلی اش بر سرش آوار شده. پیامی به تلگرام آمد. نشانی یک پیست سوار کاری بود در منطقه ای خاص. با هر قدم بیشتر در این باتلاق فرو می رفتم. لنگ لنگان از مترو خارج شدم. درد زانو بر پریشان حالی ام رحم نمی کرد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دردی که درمانش تو باشی دوست دارم
بغضی که بارانش تو باشی دوست دارم
🎵 #آواز
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🔹🔹❇️🔹🔹
«فریبا وفی» در یکی از نوشته هایش میگوید:
«هیچکاری بیمعنیتر از آن نیست که بخواهی برای کسی که برایش مهم نیستی از خودت بگویی.»
باید از یه جایی به آدم هایی که یا دوستمون ندارن، یا می گن دوستمون دارن ولی دوست داشتنشون رو حس نمیکنیم و براشون مهم نیستیم، از خودمون نگیم.
🍃«زندگی زیباست»
❇️ @sad_dar_sad_ziba
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی دم خروس ولنگاری و بی بندوباری بیرون می زند!
بی بندوباری های جنسـی
بیماری های آمیزشی
🇬🇧 انگلیس
🔸 #فرنگ_بی_فرهنگ
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
2_144178960573218317.mp3
6.08M
🌿
🎶 «کهکشان عشق»
🎙 محمد نوری
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🐍 افعی تر از افعی!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
9.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✋🏽 دودَمه ی زیبا و پرمعنا برای عزاداری های محرم امسال
🖤 #پیشواز
🏴 @sad_dar_sad_ziba
دردی که انسان را به سکوت وامیدارد
بسیار سنگین تر از دردی است که
انسان را به فریاد وامیدارد.
بی همراه و همدل
در برابر دردی جانکاه؛
چرا که انسان ها در بهترین حالت
به فریاد هم میرسند، نه به سکوت هم!
همیشه منتظر داد و فریاد همدیگر نباشیم،
گاهی به سکوت یکدیگر برسیم!
❇️ @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
دردی که انسان را به سکوت وامیدارد بسیار سنگین تر از دردی است که انسان را به فریاد وامیدارد. بی
🍁
بکُش و بسوز و بگذر، منگر به این که عاشق
به جز این که مهر ورزد گنهی دگر ندارد
غلط است هر که گوید که به دل ره است دل را
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد
«وحشی بافقی»
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
پدری به پسرش میگه:
این ساعتی هست که پدر بزرگم به من داده و قدمت زیادی داره!
قبل از این که بدمش به تو برو جواهرفروشی و ببین چه قدر بابت ساعت پرداخت میکنند!
پسر می ره و برمی گرده و به پدر میگه:
گفتند این ساعت زیادی کهنه و قدیمیه و فقط ۱۵ میلیون، اون هم بابت طلاش می تونند پرداخت کنند.
پدر دوباره یه پسرش میگه:
ببر یک دست دوم فروشی، ببین اون ها چه قدر میخرند!
پسر برمی گرده و میگه:
فقط یک میلیون بابت ساعت پول می دن چون خیلی کهنه هست!
پدر از پسرش درخواست میکنه به موزه هم بره و ساعت رو به اون ها هم نشون بده!
پسر به موزه میره و برمی گرده و میگه:
کارشناس موزه عاشق این ساعت شده و موزه حاضر هست ۱۰ میلیارد بابت یه همچین ساعت قدیمی و باارزشی پرداخت کنه چون یک نمونه ی خیلی کمیاب از یک سازنده ی معروف به حساب می آد!
پدر به پسرش میگه:
میخواستم بهت نشون بدم فقط جای درست میتونه ارزش واقعی تو رو بهت نشون بده.
اگه در جای اشتباه، کسی بهت اهمیت نداد اصلا ناراحت نشو، چون ارزش تو کم نشده فقط جای درستی قرار نداری!
با ترک اون ها، تو اون ها رو از دست نمی دی، اون ها تو رو از دست می دن!
📎
کسانی که ارزش واقعی شما را می دانند همیشه وجود دارند، بنابراین سعی کنید جای مناسب خود را پیدا کنید و آن جا قرار بگیرید.
#داستانَک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
12.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 شعارهای پوشالی
🔺 ادعاهای توخالی
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 آب بندان
/ بخش چهاردانگه
/ مازندران
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄