eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
551 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ هیچ کسی بی برنامه وارد زندگی ات نمی‌شود. هر کسی در زندگی تو نقشی دارد: بعضی مجازات و تاوان، بعضی آزمون و امتحان، بعضی هدیه و ارمغان! ‍‌ 💫 @sad_dar_sad_ziba
ماسوله 🏴 شب هفتم محرم اجرای آئین ۸۰۰ ساله علم‌بندی / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
عشق یعنی تشنه ای خود نيز اگر واگذاری آب را بر تشنه تر «مولوی» 💠 @sad_dar_sad_ziba
2_144184458166206089.mp3
14.97M
🌿 🎶 «انتخاب» 🎙 علی اکبر قلیچ /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍀 آسوده باش! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید ایرانی عصر عاشورا در کربلا در رکاب حضرت سید الشهدا! ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در پاسخ به کسانی که می گویند: هر کسی را با هر شرایطی و به هر نحوی باید به اماکن مذهبی، مساجد و هیئت ها جذب کرد! 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
🌿🌸🌿 زندگی، عمر کردن نیست، رشد کردن است. عمر کردن کاری است که از همه ی موجودات زنده برمی‌آید. اما رشد کردن هدف والای انسان است که عده ی معدودی می‌توانند ادعایش را داشته باشند. زندگی بدون رشد کردن بی معناست و رشد کردن، بدون رنج، ناممکن! خدا در قرآن فرمود: «لَقَد خَلَقنَا الإنسانَ فی کَبَد» «ما انسان را در رنج آفریدیم!» از رنج های زندگی ات مرنج و رو برمتاب. با آن ها مبارزه و از آن ها عبور کن که رشد تو در همین است! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🌸🌿 زندگی، عمر کردن نیست، رشد کردن است. عمر کردن کاری است که از همه ی موجودات زنده برمی‌آید. اما ر
🌿🌿🌹🌿🌿 تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی تا شب نرود صبح پدیدار نباشد آهنگ دراز شب رنجوری مشتاق با آن نتوان گفت که بیدار نباشد مرغان قفس را اَلَمی باشد و شوقی کان مرغ نداند که گرفتار نباشد دل آینه ی صورت غیب است و لیکن شرط است که بر آینه زنگار نباشد آن را که بصارت نبود یوسف صدیق جایی بفروشد که خریدار نباشد «سعدی» 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿 ‌ «بدانید که دوستان خدا نه می‌ترسند و نه غمگین می‌شوند.» 📖 «سوره ی یونس / آیه ی ۶۲» 🤲🏼 🌹 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۷: بدون این که برگردم لنگ لنگان به بیرون اتاق دویدم. وارد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۸: گوش‌هایم زنگ می‌زد و حرف‌هایش را درست نمی‌فهمیدم. _ توی این فلش چیه؟ مکثی سنگین در کلامش نشست و سپس گفت: _ اطلاعات محرمانه و پوشه های خاص که پته ی خیلی‌ها رو می‌ریزه رو آب. گرمکن چرم مشکی رنگش در نظرم آشنا آمد. آن را کجا دیده بودم؟ بی‌حسی، عضلات پایم را تسخیر کرد. ذهنم دست از جستجو برنمی‌داشت. یادم آمد. خودش بود؛ همان که در صحنه ی تصادف، به ضرب و زور اسلحه، من را از دست آن کلاه کاسکت پوش دیوانه نجات داد. زندگیم را مدیون او بودم اما... اما او رهایم کرده بود و مسیر را برای مصیبت‌های بعدی‌اش هموار. سلول‌های خاکستری مغزم یاری ام نمی‌دادند. نمی‌دانستم شریک دزد است یا رفیق قافله؛ ولی هرچه که بود نمی‌توانست آدم خوب قصه باشد. اصلاً منافق‌زاده را چه به معتمد بودن. دیگر حتم داشتم اگر خود آن ابلیس نباشد یک پایش وصل به اوست. صدایی توی گوشم نعره می‌زد که این جا گیر افتاده ام تا پدر برای حفظ جانم وارد تله ی آن اهریمن شود. حفظ زندگی من حکم اهرم فشار برای کج کردن مسیر بابا را داشت. دیوانگی به سرم زد. می‌توانستم به یک چشم برهم زدن، نفسم را قطع کنم تا برای بستن راه پدر مشتشان پر نباشد. چاقو را به سمت قلبم گرفتم و بالا بردم. مردن ترس داشت. بی‌قرار جیغ زدم: _ برگ برنده تون نمی شم! وحشت در صورتش دوید. دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و جلو آمد. فریاد زدم: _ قدمی نزدیک بیای، قلبم رو پاره می کنم. چی می خواین از بابام؟! چی می خوااااااین هاا؟! رنگش به وضوح مثال گچ دیوار شد. _ دیوونگی نکن دختر. اون چاقو رو بیار پایین، من همه چیز رو برات توضیح می دم: _ بی شرف، تو نون و نمک ما رو خوردی. تو رفیق طاها بودی. اما حالا... چی می خوای؟ دنبال چی هستی؟ چرا من رو آوردی این جا؟ چرا؟! نیروی صدایم بر پرده ی گوشم ناخن می کشید. دیگر او هم عنان اختیار به کف نداشت. مردانه و هراسان فریاد زد: _ چون حاجی گفت! حاجی یعنی سردار اسماعیل، پدر من؟ گریه ام قطع شد. زل زدم به خیرگی پروحشت چشمانش. دنبال صداقت در آن مردمک های روشن می گشتم. رمق نم کشیده ام اخطار اتمام می داد. هاله ای مبهم بینایی و شنوایی ام را احاطه کرد. ناگهان زیر پایم خالی شد. دانیال هراسان به سمتم جهید و مچ دستم را گرفت تا قبل از زمین خوردن، من و چاقو را مهار کند. دیگر توانی برای کشمکش نداشتم. بی حال، روی سرامیک سرد آشپزخانه افتادم. دانیال چاقو را گرفت و نگران مقابلم زانو زد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
دو مسئله در ‏کیفیت زندگی هر فرد تأثیر زیادی دارد: ~ کتاب هایی که می خواند ~ انسان هایی که ملاقات می کند 🌳 « زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
📱 یک زن فرانسوی به دلیل این که در صفحه ی فیس بوک خود در مورد مکرون کلمه ی کثافت را به کار برده است، ۱۲۰۰۰ یورو (۶۵۰ میلیون تومان) جریمه شد! /جهان رسانه 📡 💻 📱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀 تازگی به سبک معماری اسلامی_ایرانی اقامتگاه بوم‌گردی خانه ی توسلیان / نطنز / اصفهان / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
✨ شام فراق ار پیش شد، صبح وصال آمد ز پِی برخیز و ساز راز دل با آن بت طنّاز کن تا چند سازی در جهان، با خار و خاشاک آشیان ای مرغ لاهوتی مکان، بر اوجِ خود پرواز کن «غبار همدانی» 💫 @sad_dar_sad_ziba
❇️ او کافی است... 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۸: گوش‌هایم زنگ می‌زد و حرف‌هایش را درست نمی‌فهمیدم. _ ت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۹: چون ماهی دور مانده از آب، فقط لب می زدم. عطش داشتم. جان یخ زده ام خیس عرق بود. مرد موطلایی به سرعت برخاست. سرم گیج می رفت. چشمانم را بستم. نفس هایم تند تند شده بود. دلم می خواست که خودم را در آغوش بگیرم و به خواب بروم. با صدا زدن های پی در پی دانیال پلک هایم را گشودم. دستپاچه مشتی قند در لیوان بلوری آب ریخت و چند بار با چنگال به هم زد. _ این رو بخور... لیوان را به لب هایم چسباند. حال خودش بهتر از من نبود و رنگ بر رخسار نداشت. به سختی چند جرعه نوشیدم. شیرینی بیش از حدش دل را زد. دوباره حالت تهوع پیدا کردم. آرواره هایم را روی هم فشردم و نفسی عمیق گرفتم. _ الآن بهتر می شید. چیزی نیست، فشارتون افتاده. کاش می مردم. گاهی مرگ، بهترین گزینه است برای زندگی. زبانم به سخن نمی چرخید. سنگینی اش به هزار تُن می رسید. برایم اهمیتی نداشت در چه وضعی قرار دارم، فقط پاسخ سؤالاتم را می خواستم. سردرگمی را در چشمانم خواند. دوباره لیوان را به دهانم نزدیک کرد. _ از من نترس، من دشمن نیستم. من دانیالم، برادر سارا، دوست طاها. آخ سارا! آهی بلند از نهادم برخاست. یعنی می دانست که دفتر عمر خواهرش بسته شده؟ به نگرانی چهره اش زل زدم. عقلم پوزخند زد. اعتماد، گزینه ی این روزهایم بود. یک بند انگشت نیرویم را در ظرف حنجره ریختم و گفتم: _ می خوام با پدرم حرف... ناگهان صدای متلاشی شدن فقل ورودی، آرامش فضا را درید. دانیال انگشتش را به نشانه ی سکوت مقابل بینی اش گرفت. وحشت، نیمچه قرارم را بی قرار کرد. کسی آرام در را هل داد و با احتیاط وارد خانه شد. صدای پایش را می شنیدم. دانیال آرام و بی صدا، دست به پشت لباسش برد و کلتی کمری بیرون کشید. ما پشت ستون سنگی، در آشپزخونه نشسته بودیم و در تیر رس نگاه آن تازه وارد قرار نداشتیم. صدای پایش قطع شد؛ این یعنی ایستاده بود و فضا را بررسی می کرد. سکوت ترسناک محیط، رعشه به جانم انداخت. دانیال، شانه به شانه ام، تکیه بر دیوار سنگی داد و پناه گرفت. صدای پا دوباره بلند شد. داشت به سمت ما می آمد. قلبم بر طبل می کوبید. به وضوح می لرزیدم. دانیال دستش را به نشانه ی آرامش تکان داد؛ اما مگر می شد؟! تیغه ی دستم را بین دندان هایم قرار دادم تا صدایم در نیاید. قفسه ی سینه ی مرد موطلایی، از شدت هیجان، به سرعت بالا و پایین می رفت. با هر گامی که به سمت آشپزخانه نزدیک می شد، فشار دندان ها روی گوشت دستم بیشتر می کردم و محکم تر پلک بر پلک می فشردم؛ آن قدر که حس فلجی در صورتم دوید و طعم آهنی خون در دهانم نشست. ناگهان ایستاد و مسیرش را به طرف اتاق ها تغییر داد. باید نفس راحت می کشیدم؟ صدای نرم کوبیده شدن در به دیوار، بلند شد. دانیال با احتیاط اسلحه اش را مسلح کرد. نگاهی محتاطانه به سالن انداخت. عزم برخاستن کرد که به گرم کنش چنگ زدم. نشست. نباید جایی می رفت. آن تازه وارد بوی مرگ می داد و من زیادی بی پناه بودم. اطمینان در مردمک های رنگی اش ریخت. و چشم به چشمم دوخت. بی آوا لب زد: _ نترس! من همین جام. سپس روی پنجه ی پایش نشست. گردن کشید و در ورودی را از نظر گذراند. صدای قدم های تازه وارد هنگام خروج از اتاق بلند شد و دانیال به سرعت پناه گرفت. نگاه به اضطرابم کرد و لب زد: _ می تونی راه بری؟! می توانستم نتوانم؟! سری به نشانه ی تأیید تکان دادم. صدای قدم های تازه وارد به سمت اتاق بعدی می رفت. مرد موطلایی لب زد: _ همین جا بمون. تکون نخور تا برگردم. قلبم قصد ایستادن داشت. فرصت حلاجی نداد. کمین کرد و خیز برداشت که بدود. ناگهان نجوای خفه ی گلوله از سمت اتاق در فضا پیچید و دانیال به پناهگاهش برگشت. وحشت، چنگالش را به دور گلویم فشرد. جیغ، حنجره ام را درید. دانیال اسلحه به دست، نگاهی به طوفان وجودم انداخت. خواست برای القای آرامش به من جمله ای بگوید که صدای تازه وارد بلند شد؛ مطمئن و پخته: _ من اومدم فلش و اون دختر رو با خودم ببرم، و می برم. حالا انتخاب این که چه طوری ببرنش با خودته. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🏴 آیین عزاداری دهه ی دوم محرم 🎤 «صابر دیانت» 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 💢 (۱) 🎙 «صابر دیانت» 🕰 هفتم مردادماه ۱۴۰۲ / دهه ی دوم محرم مسجد امام خمینی شهر کارزین 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
🔸 بندگان دنیا 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
اگر جرأتِ زدنِ حرف حق را نداری، دست کم برای کسانی که حرف ناحق می‌زنند، دست نزن! دنیا پر از تباهی است، نه به خاطر وجود آدم های بد، بلکه به خاطر سکوت آدم های خوب! 🌿 @sad_dar_sad_ziba
21.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌲 عماد مقاومت 🌷 ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
اگر گرونترین ساعت های جهان رو هـم داشتـه باشی، نمی تـونی یک ثانیه پیش که گذشته رو برگـردونی! ⏳ از زمانت، خوب استفاده کن! @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
✨ تا دست به اتّفـاق، بر هم نزنیم پایی ز نشاط، بر سر غم نزنیم خیزیم و دمی زنیم پیش از دمِ صبح کاین صبح بسی دمد که ما دَم نزنیم! «خیام نیشابوری» 💫 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشکل و ناکارآمدی هست، خیانت و نفوذ هست؛ ولی جای ناامیدی نیست! 🎤 «حجت الاسلام مسعود عالی» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
وقتی دیـــــدی کسی مــانند نوک پـرگــار، همــه جـــوره پــــــات ایستاده، دورش نـــــــزن، دورش بگــــــــرد! «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌺🍀 ✔️ ده نکته برای بهبود روابط همسران ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۹: چون ماهی دور مانده از آب، فقط لب می زدم. عطش داشتم. جا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۰: مرد موطلایی چشم به صورت تشویش زده‌ام داشت اما تمام حواسش پی کلمات محکم آن تازه وارد بود. _ یک: فلش و دختر با یه آدم زنده و دو: فلش و دختر با یه جنازه. شک نداشتم که او آدم خوب قصه نیست. خود ناشناس بود یا نوچه‌اش؟ نمی‌دانستم. نفس‌هایم سر به جنون گذاشت. تکه‌های یخ در خونم سرازیر شد. من از مردن نمی‌ترسیدم اما از جان کندن برای مردن، چرا. چهره ی دانیال کلامی نمی‌گفت تا بفهمم چه در سرش می‌گذرد. صورت اضطراب آور مرد، ناخن کشید بر تخته سیاه دلهره‌ام. ــــ در ضمن، فرصت زیادی واسه فکر کردن نداری؛ تا پنج می‌شمرم، اگه جوابی نیومد، خودم تصمیم می‌گیرم. آن ها من را هم کنار فلش می‌خواستند. ارزشم برایشان چه بود؟ چرا این معمای ترسناک را نمی‌توانستم حل کنم؟ آخر چه اطلاعاتی و از چه کسانی آن فلش منحوس را سنگین کرده بود که این همه جان در ازایش سبکی می‌کرد؟ کاش روح از تنم دل می‌کند و خلاص می‌شدم از این آتش نمرود. تازه وارد شمارش را آغاز کرد و با قنداق اسلحه روی در ضرب گرفت. _ یک... ضرب‌ها چون چکش به جان اعصاب زلزله زده‌ام افتادند. به ناخوانی چشمان دانیال زل زدم. دلم نمی‌خواست برای جانم، امنیت گدایی کنم. اصلاً مگر توفیری هم داشت؟ اگر التماس هم می‌کردیم، باید برای حفظم می‌جنگید و چه کسی تضمین می‌کرد که دانیال پیروز میدان است؟ قلبم سر بر دیوار سینه می‌کوبید و چیزی به انفجارش نمانده بود. شمارش اعداد به چهار رسید. دانیال به سرعت چرخید و قبل از شنیده شدن عدد پنج، به سمت تازه وارد شلیک کرد. مرد با صدایی بی ترس دانیال را خطاب قرار داد. _ پس تصمیمت را گرفتی؛ فلش و دختر با یه جنازه. ناگهان در چشم بر هم زدنی، جنگ فشنگ‌ها آغاز شد. دست بر گوش‌هایم فشردم تا شاید از صدای گلوله‌ها کم شود، اما بی‌فایده بود. وحشت را با مویرگ‌هایم لمس می‌کردم. هیچ وقت حتی از هزار فرسخی ذهنم هم نمی‌گذشت که وسط تهران در چنین جهنمی گرفتار شوم. هر ثانیه برایم یک ساعت بود. دانیال تیراندازی‌ها را بی‌جواب نمی‌گذاشت و من وحشت زده، انتظار انتهای بازی را می‌کشیدم. اولین خشاب خالی شد. مرد موطلایی به سرعت مشغول جایگزینی شد. متحیر به فِرزی دستانش برای بیرون کشیدن خشاب جدید از جیب گرمکن نگاه کردم. او کاملاً مجهز بود. سکوتی ترسناک بر روح مخدوش فضا نشست. دیگر از آن طرف گلوله‌ای شلیک نمی‌شد. تازه وارد دیوانه، خشاب تمام کرده بود یا جان؟ کاش جان تمام کرده باشد. بازوهایم را بغل گرفتم تا لرزش صد ریشتری‌ام را مهار کنم. دانیال نگاهی نگران به استیصالم انداخت. دوست داشتم مادر تکانم دهد و بگوید: «بیدار شو... خواب بد می‌دیدی...» مرد موطلایی کلتش را مسلح کرد و محتاطانه سرکی به آن طرف کشید. باز هم خبری از فریاد گلوله‌ها نشد. نجوا کرد: _ فکر کنم زدمش. نیم خیز شد. _ از جات تکون نمی‌خوری تا برگردم. اولین قدم را برنداشته بود که ناگهان ایستاد. چون تیر از کمان در رفته، به سرعت کمر صاف کرد و کلتش را به سمت مقابل گرفت. خواستم چرایی این حرکتش را بیابم که نزدیک شقیقه ام گرما را احساس کردم. نفسم بند آمد. سرم را بالا گرفتم. لوله ی داغ اسلحه در یک وجبی ام قرار داشت. نفس کشیدن از خاطرم پرید. نگاه سنگی مرد قفل بود در خیرگی چشمان دانیال. اسلحه ی تازه وارد من را هدف داشت و کلت دانیال، مرد را. دوئل مردمک‌هایشان، سرنگ سرنگ ناامنی در رگ‌های خشکیده ام تزریق می‌کرد. تازه وارد با آن قد بلند و چهره ی سبزه اش انگار که به میهمانی آمده باشد، موهایش آب و شانه داشت و عطر غلیظی از کت و شلوار مشکی‌اش در هوا جولان می‌داد. لبخند مطمئنش دلم را زیر و رو کرد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄