eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
550 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🌿🌸🌿 احساس خوبی خواهی داشت اگر امروزت را چنان زندگی کنی که نه دلهره ی فردایی باشد و نه حسرت گذشته. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفاً نرو، لطفاً بمون، لطفاً تموم نشو، به خاطر پادشاه رؤیاها! ☺️ 🤭 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
「🦋」 لطفاً آدم امنی باشید؛ برای عشق برای رفاقت برای زندگی آدم ها. مراقب تصوری که از شما در ذهن دارند، مراقب اعتبارتون تو قلب خوبان و عزیزانتون باشید. «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از رو به راه... 👣
(درود خداوند بر ایشان) مبارک!🎈 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» https://eitaa.com/rooberaah 🪴
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۶: مادر دست‌ها را باز کرد تا ابراهیم را در آغوش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۷: تا نیمه شب در بسترش دست زیر سر گذاشت و به رقص شعله در آتشدان خیره شد و فکر کرد. خود را می دید که مقابل دو راهی ایستاده بود و نمی دانست کدام راه را در پیش بگیرد. یک طرف آمال بود و یک طرف حبه. کفه ی حبه اندک اندک سنگینی می کرد، زیرا مادر کنارش بود. حدس می زد اگر به خواستگاری حبه بروند، جواب منفی خواهد شنید، اما مطمئن نبود، آرزویش آمال بود، اما نمی خواست او را به قیمت آزردن مادر به دست آورد. آرزو داشت مادر آمال را بپذیرد و دوست داشته باشد. آه می کشید. این آرزویی بود که انگار به آن دسترسی نداشت! دلخوشی اش به این بود که اگر مجبور می شد با حبه زندگی کند. آمال نمی رنجید، چون آمال به او علاقه ای نداشت؛ عشقشان یک طرفه بود! فقط خودش رنج می برد! خروس خوان که مادر بیدارش کرد. سرش مثل کلوخ به گِل نشسته و نم کشیده سنگینی می کرد و چشمانش باز نمی شد. خواب دیده بود که در بازار سکه ای کف دست آمال گذاشته بود و کلوچه ای گرفته بود که می درخشید. آمال به او لبخند زده بود. به شانس خودش پوزخند زد که باید آن لبخند محبت آمیز را در خواب می دید! صبحانه که خوردند. مادر گفت: «تا صندوقچه ی لباسش را بیاورد.» گفت: «صبحی کار را تعطیل کن! تا من لباس مناسبی می پوشم. برو الاغی برایم کرایه کن! خودت هم لباس مهمانی ات را بپوش! به خانه ی عبدالکریم می رویم! باید به او بگویی که پیشنهادش را قبول کرده ای! من هم تصمیم دارم حبه را برایت خواستگاری کنم!» ابراهیم بهانه آورد: «خیلی زود نیست؟ نباید گمان کنند دستپاچه شده ایم! تازه دیشب به عیادت شما آمدند و امروز آفتاب بالا نیامده می خواهید راه بیفتد و بروید خواستگاری؟ این همه شتاب برای چه؟می گویند هول شده ایم!» مادر لبخند پر مهری زد. _ تا تنور داغ است باید نان را چسباند! می خواهم با آمدن حبه به این خانه به زندگی تو و خودم سروسامانی بدهم! ابراهیم پیش از رفتن گفت: «دو چیز از من می خواهید که هر دو برایم سخت و ناگوار است؛ ازدواج با حبه و شاگردی عبدالکریم! برایم مثل اسارت و بندگی است! برای رضای خدا که در خشنودی شماست. حاضر شدم از آمال بگذرم و با حبه ازدواج کنم. اما اجازه بدهید اگر خواستگاریمان را نپذیرفتند، من هم به پیشنهادشان جواب رد بدهم!» مادر موافقت کرد. _ اگر قرار است دختر به ما ندهند، کارشان هم بخورد توی سرشان! ابراهیم الاغ را تا در اتاق برد. دست مادر را گرفت تا از چهار پایه ای بالا برود و سوار الاغ شود. روی پالان الاغ، بالشی گذاشته بود تا مادر راحت باشد. پاهای مادر را در خورجین گذاشت تا تعادلش را حفظ کند و سردش نشود. راه افتادند. _ دیشب از آن روغن مار به پاهایم مالیدم، راحت تر خوابیدم. _ اما من دیشب تا سحر بیدار بودم. خواب به چشمم نمی آمد. نمی دانستم باید چه کار کنم! عاقبت تصمیم گرفتم برای این که شما ناراحت نشوید پای روی دلم بگذارم و با شما همراهی کنم! با خودم گفتم چه فایده اگر عروسی به این خانه بیاید و شما چشم دیدنش را نداشته باشید! _ کم کم دارد عقل به سرت می آید! من خیرت را می خواهم از این تصمیم پشیمان نمی شوی! ابراهیم کنار مادر حرکت می کرد تا بیشتر مراقبش باشد. _ بهتر نبود به اُم جیران هم می گفتیم تا با ما بیاید! - نمی آید من می شناسمش! از من دلخور شده است. وقتی حبه را به خانه آوردم می فهمد حق با من بوده است! نرمک نرمک از کوچه ها و محله ها و بازارهایی می گذششتند و به قسمت ثروتمندنشین شهر رسیدند. این جا کوچه ها و خانه ها بزرگ تر و زیباتر بود. کسی حق نداشت در آن محله گدایی کند. مادر خسته شده بود که مقابل خانه باغی بزرگ ایستادند. مادر آهی کشید و گفت: «نباید دست خالی می آمدیم! کاش تحفه ای برای عروسم گرفته بودم!» ابراهیم حلقه ی بزرگ روی در را کوبید و گفت: «بگذارید به ما جواب مثبت بدهند، آن وقت هدیه ای برای عروستان بگیرید!» دلش پر از آشوب بود. به یاد امامش افتاد. در دل به او گفت: «از خدا بخواهید مرا به خودم وا نگذارد!اگر رضای خدا در این باشد که حبه همسرم شود و آمال را از یاد ببرم، من هم راضی ام! اما به دعایتان نیاز دارم که بتوانم از پس این کار دشوار و طاقت فرسا برایم!» خدمتکاری در را باز کرد. مادر سرش را بالا گرفت و گفت که از اقوام صاحب خانه اند. خدمتکار آن ها را تا ساختمان میان باغ همراهی کرد. خدمتکار دیگری رفت تا خبر دهد. ابراهیم الاغ را کنار ایوان برد و کمک کرد مادر پیاده شود. خدمتکار الاغ را به اصطبل برد. خدمتکار دوم آمد و به اندرونی راهنماییشان کرد. از سرسرایی گذشتند و وارد اتاق بزرگ و مجلل، ویژه ی مهمانان شدند. مادر روی کرسی ظریفی نشست که تشک داشت. لب گزید و پاهایش را مالید. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📿 جایی که تو دستت نمی‌رسد، خدا شاخه‌ها را پایین می‌آورد. من این صحنه را بارها دیده‌ام. 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
2_144195453637022833.mp3
5.79M
🌿 🎶 «درمانا» 🎙 حسین حقیقی /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖 «خَالِطُوا النَّاسَ مُخَالَطَةً إِنْ مِتُّمْ مَعَهَا بَکَوْا عَلَیْکُمْ، وَإِنْ عِشْتُمْ حَنُّوا إِلَیْکُمْ» «آن گونه با مردم معاشرت کنید که اگر بمیرید بر مرگ شما اشک ریزند و اگر زنده مانید شوق دیدار شما را داشته باشند.» [حکمت ۱۹] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
قــــدر لـحـظـه ها را بـــدان! ⏳ زمـــانـی مـی رســد کــه تــــو دیـــگـر قــــادر نـــیستی بــگـویـی: «جــــبـــران مــی کـــنم.» ⌛️ «زندگی زیباست» ☘ @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۷: تا نیمه شب در بسترش دست زیر سر گذاشت و به رق
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۸: ــ انگار استخوان‌هایم دارد از گوشت بیرون می‌آید! ابراهیم گفت: «ما کجا و این جا کجا! خدا کند احتراممان شکسته نشود!» مادر که تحت تاثیر آویز‌های گران بها، ظروف چینی، پرده‌های گلدار و فرش‌های رنگارنگ قرار گرفته بود، گفت: «آمدند که آمدیم!» ــ آن ها از کجا به کجا آمدند و ما از کجا به کجا آمدیم! ــ آن ها برای تو آمدند و ما برای حبه آمدیم! خودت را دست کم نگیر! زمانی گذشت تا عبدالکریم و همسرش آمدند و خوش آمد گفتند. مادر گفت: «دیشب زحمت کشیدید و به خانه ی ما آمدید! شرمنده ی فروتنی شما شدیم! آمدیم تا تشکر کنیم!» خدمتکار میوه و شیرینی آورد. عبدالکریم به ابراهیم گفت: «قصد دارم هفته ی دیگر سفری دریایی را به سوی اسکندریه و تونس و مغرب آغاز کنم. خوب است وقت را تلف نکنی و برای همراهی با کاروان آماده شوی! شاید به اندلس هم سری زدیم!» مادر پرسید: «حبه کجاست؟» مادرش گفت: «خواب است!» ــ همانطور که دیشب گفته شد، اگر ابراهیم بخواهد مرا بگذارد و به سفر برود، باید همسری بگیرد تا در غیاب او همدم و مونس من باشد. حالا آمده‌ام آن نازنین را برای ابراهیم خواستگاری کنم. نمی‌شود که عروسم را نبینم و بروم! ابراهیم گفت: «من به زودی عازم سفر حج خواهم شد. اگر افتخار دامادی شما را پیدا کنم، در سفرهای بعدی در خدمتتان خواهم بود!» مادر حبه خندید. ــ عذر ما را بپذیرید! حبه نامزد دارد! عموزاده‌اش از او خواستگاری کرده است! برای خودش تجارت خانه‌ای دارد! شرط ما این بود که با ما زندگی کند و حبه همین جا بماند؛ او هم قبول کرد. عبدالکریم دستی به شانه ی ابراهیم زد. ــ همانطور که دیشب گفتم، چیزی که فراوان است، دختر شایسته است! لبخند از لب‌های مادر پرید. ــ پس شما فقط برای این آمده بودید که پسرم را به نوکری بگیرید؟ عبدالکریم گفت: «به بازار زرگرها رفته بودیم تا برای حبه زینت آلات بگیریم؛ در مسیر برگشت به شما هم سری زدیم.» ابراهیم نمی‌توانست شادی اش را پنهان کند. خنده کنان گفت: «مادر عزیزم فکر کرده بود شما حبه را با خود به خانه ی ما آورده‌اید تا من او را ببینم و طالبش شوم! سوء تفاهمی بود که شکر خدا به خیر گذشت! نه شما او را به این قصد به خانه ی ما آوردید و نه من طالب او هستم! نه حبه به خانه ی ما می‌آید و به مادرم خدمت می‌کند و نه من دکانم را می‌فروشم و مباشر شما می‌شوم!» ایستاد. ــ نه مشکی دریده و نه روغنی ریخته است! مادر به سختی از جا برخاست. ــ آن روغن مار هم افاقه‌ای نکرد! ابراهیم الاغ را به صاحبش سپرد و به بازارچه رفت. آمال را که دید، پا سست کرد تا بهانه‌ای برای حرف زدن پیدا کند. هنوز جای انبر روی پیشانی‌اش بود. مانع بزرگی به اسم حبه به راحتی از جلو راهش کنار رفته بود. اگر در این باره حرف می‌زد آمال توجهی نشان نمی‌داد و می‌گفت: «کاش خواستگاری ات را پذیرفته بود!» تصمیم گرفت خوابی را که دیده بود برایش نقل کند، جلو رفت و سکه‌ای به طرفش گرفت. ــ سلام یک کلوچه و یک ذرت! خانه ی عبدالکریم چیزی نخورده بود. گرسنه بود. نزدیک ظهر بود. هارون در دکه با دونفر حرف می زد و دستی را که می لرزید، توی صورت آن ها تکان می داد. آمال به ابراهیم خیره شد. سکه را گرفت و با دقت به آن نگاه کرد. سکه را در پیاله نینداخت؛ در جیبش گذاشت. برای ابراهیم عجیب بود که این بار اثری از خشم و ناراحتی در چهره ی آمال نمی دید. از فرصت استفاده کرد و گفت: «دیشب هیچ امیدی نداشتم که دوباره به این جا بیایم و تو را ببینم! پس از ساعت ها بیداری به خواب رفتم و خواب تو را دیدم! در خواب سکه ای دادم و کلوچه ای از تو گرفتم؛ کلوچه ای که به من دادی، می درخشید! نمی دانم معنایش چیست! باید از ابوالفتح بپرسم!» چشمان آمال به اشک نشست. شگفت زده گفت: «باورکردنی نیست!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌱 به خدا که وصل می شوی آرامش وجودت را فرا می‌گیرد؛ نه به راحتی می رنجی و نه به راحتی می رنجانی. «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌🌿🌸🌿 برخی افراد زندگی نمی‌کنند، مسابقه دو گذاشته اند. می‌خواهند به هدفی كه در دور دست دارند برسند. در حالی كه نفسشان به شماره افتاده می‌دوند و زيباییهای پيرامون خود را نمی‌بینند. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
همنشین خوب نعمت است و همنشین بد، بلا و مصیبت. «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۸: ــ انگار استخوان‌هایم دارد از گوشت بیرون می‌
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۳۹ : چشمان آمال به اشک نشست و شگفت زده گفت: «باور کردنی نیست. من به دنبال یک نشانه بودم و به آن رسیدم!» ابراهیم چند لحظه فکر کرد، اما نتوانست منظور آمال را از نشانه بفهمد. گیج شده بود. نفهمید چرا آمال با شنیدن خوابش اشک به چشم آورده بود. در عین حال خوشحال شد و احساس سعادت کرد. به یاد چیزی افتاد. ــ شعبان را که می‌شناسی، دیروز به دکانم آمد و گفت که حرف‌های الیاس درباره تو دروغ است. دلم گواهی می‌داد که تو اهل آن حرف‌ها نیستی. نمی‌دانم چه طور، اما این را مطمئن بودم! به تو گفته بودم. نمی‌دانی چه قدر خوشحال شدم! می‌خواهم شعبان را بیاورم پیش خودم! وقتی با ابوالفتح به حج رفتم، شعبان دکان مرا می‌چرخاند و طارق دکان ابوالفتح را. آمال با علاقه به حرف‌هایش گوش می‌کرد. لبخند کم رنگی چهره‌اش را زیباتر کرده بود. ابراهیم نشست. دوست داشت باز هم حرف بزند. ــ مادرم اصرار داشت که با دختری به نام حبه ازدواج کنم. از اقوام دورند. خیلی ثروتمندند. پدرش بازرگانی است که از چین تا مغرب در سفر است. دیشب به خانه ی ما آمدند تا از من دعوت کند مباشرش شوم. حبه هم همراهشان بود. مادرم فکر کرد او را آورده‌اند تا من او را ببینم و بپسندم. نگو که برای خرید گردنبند و گوشواره و النگو رفته بودند و سر راه به خانه ی ما آمده بودند. وقتی رفتند، مادرم پاهایش را در یک کفش کرد که باید با حبه عروسی کنم، وگرنه دیگر هرگز با من حرف نمی‌زند و مرا عاقل خواهد کرد. مجبور شدم بپذیرم. راستش با برخوردهایی که از تو دیدم، امیدی نداشتم به ازدواج با من راضی شوی! حس کرده بودم که از من خوشت نمی‌آید و برایت مهم نیست که با چه کسی ازدواج می‌کنم! گفتم پس بهتر است جنگ و دعوا راه نیندازم و مادرم را اذیت نکنم. آمال به آرامی ذرتی را با انبر از دیگ بیرون آورد و در برگی پیچید. کلوچه‌ای روی آن گذاشت. معلوم بود کنجکاو شده است. ــ امروز با مادرم به خواستگاری حبه رفتیم. باید می‌بودی و خانه و زندگیشان را می‌دیدی! معلوم شد حبه نامزد ثروتمندی دارد. من از خوشحالی می‌خواستم پرواز کنم. به امامم متوسل شده بودم! به برکت دعای ایشان به خیر گذشت. آمال کلوچه و ذرت را به ابراهیم داد و نگاه گذرایی به او کرد. ــ خواب عجیبی دیده‌ای! من هم دیشب خواب دیدم که سکه‌ای به من دادی و کلوچه‌ای خواستی. سکه‌ات می‌درخشید. از خواب بیدار شدم و دیگر به خواب نرفتم. نمی‌دانستم خوابم چه معنایی دارد. ابوالفتح کیست؟ تعبیر خواب مرا هم از او بپرس! ابراهیم از ته دل خندید. ــ حالا فهمیدم چرا گفتی خواب من باور کردنی نیست! عجیب است که هر دو یک خواب را دیده‌ایم. این خیلی پرمعناست! اگر من خواب تو را ببینم، تعجبی ندارد! بار اول نبود که خوابت را می‌دیدم. انگار باز دارم خواب می‌بینم که می‌گویی مرا در خواب دیده‌ای. تو دیگر چرا؟ دارم شاخ در می‌آورم. آمال اندکی شانه بالا برد و لبخند زد. آن دو نفر که در دکه بودند، صدایشان را بالا بردند و با عصبانیت بیرون آمدند و رفتند. هارون پشت سرشان شکلک درآورد. ابراهیم را که دید چشم‌هایش را از هم دراند. ابراهیم ایستاد. به آمال گفت: «معلوم می‌شود که من و تو را برای هم آفریده اند. می‌خواهم با بزرگترها به خواستگاری ات بیایم. اگر عروسی کنیم و به خانه ما بیایی، من خوشبخت‌ترین مرد دنیا خواهم بود. آن وقت مادرم را به تو می‌سپارم و به حج می‌روم. اگر او بیمار نبود، هر سه با هم می‌رفتیم. سال‌هاست آرزو دارم به مکه و مدینه و کربلا و کوفه بروم. شب‌ها خوابش را می‌بینم. سال بعد تو را هم می‌برم!» ابراهیم کلوچه را گاز زد. ــ باید با عمویت حرف بزنم! آمال ایستاد و این بار پوزخند زد. ــ حرف زدن با کسی که خدایش سکه‌های طلاست، کار ساده‌ای نیست. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«خلوتی با خدا» 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
⭕️ نادانی آشکار 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌙 هر کسی را همدم غم ها و تنهایی مدان سایه همراه تو می آيد ولی همراه نيست 🌳 «زندگی زیباست» 💫 @sad_dar_sad_ziba
‌🌿🌸🌿 هر بار که نعمت های زندگیتان را می‌شمارید، وضعیت احساسی شما بهبود می یابد و شادتر می‌شوید. هرچه سپاسگزارتر باشید، احساس می‌کنید شادتر هستید و زندگیتان نیز سریع تر تغییر خواهد کرد. وقتی هر روز به شمارش نعمت های بی شمار زندگیتان ادامه می‌دهید، پی می‌برید هر بار احساستان بهتر و بهتر می‌شود و مشاهده می‌کنید که نعمت های زندگیتان به شیوه ای معجزه آسا چند برابر خواهد شد و انگیزه و نیرویتان برای تغییر و روشن کردن بخش های تاریک زندگیتان بیش تر است. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ داستان یک سرزمین سرسبز و آباد تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
اگر در حال پروازی، از تیرها نهراس! ☘ «زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۳۹ : چشمان آمال به اشک نشست و شگفت زده گفت: «
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۴۰: ابراهیم داخل دکه شد. بوی پیرمردهای تک و تنها و مریض به دماغش خورد. نتوانست بقیه ی کلوچه را بخورد. هارون با بدگمانی نگاهش کرد و سلامش را جواب نداد. ــ چه می‌خواهی؟ آمال آمد کنار در تا به گفت و گوی آن دو گوش کند. ابراهیم گفت: «من به برادرزاده ی شما علاقه مندم؛ اجازه می‌خواهم با بستگان به خواستگاری اش بیایم.» هارون صدایی شبیه به خرناس از خودش درآورد و با پرخاش به آمال گفت: « چه می‌گوید این مزاحم؟» آمال با خونسردی گفت: «مزاحم نیست؛ جوان برومندی است که می‌خواهد با من ازدواج کند!» ــ به این جوان برومند نگفتی که خواستگار داری؟ مهم این است که این جوان برومند چه قدر پول دارد و تو چه می‌گویی؟ ــ خیلی بهتر از پیرمرد رباخواری است که تو برایم در نظر گرفته‌ای، گرچه پول زیادی نداشته باشد. هارون دست لرزانش را به طرف آمال تکان داد و نشست. ــ دهانت را ببند! تو چه می‌دانی که پول چه ارزشی دارد؟ بنشین کلوچه ات را بفروش بیچاره. دستی به ریش بلندش کشید و ابراهیم را ورانداز کرد. ــ جوان برومند! چه کاره‌ای؟ ــ پارچه فروشم. نزدیک مسجد جامع دکانی دارم. ــ بدک نیست! می‌پذیرم به خواستگاری بیایی، به شرط آن که پارچه‌ای گران قیمت برای من و عیالم هدیه بیاوری، اما قول نمی‌دهم که بتوانی جواب مثبت بگیری. او خواستگار پولداری دارد که قرار است صد سکه ی طلا به من و صد سکه ی طلا به آمال بدهد. آمال به ابراهیم گفت: «پیرمرد رباخواری به نام حسیب را می‌گوید که دایی همسرش است. حسیب چند ماه پیش، از عمویم صد سکه گرفت تا خواهرزاده‌اش قصیده را به او بدهد. حالا عمویم می‌خواهد آن صد سکه را پس بگیرد و مرا به حسیب بدهد.» هارون به حرف آمال اعتنا نکرد. از ابراهیم پرسید: «جوان برومند! بگو چه قدر پول داری؟ فکر کنم اگر تمام زندگی ات را روی هم بریزی، پنجاه سکه نشود. می‌توانی با آن خواستگار مایه‌دار رقابت کنی؟» پشت بند حرفش آروغی زد و ترش کرد و چهره در هم کشید. ابراهیم از دکه بیرون آمد و رو به آمال گفت: «به نظرم این تویی که باید برای زندگی ات تصمیم بگیری، نه تعداد سکه‌های طلا؟» هارون صدا رساند: «برو دنبال کارت جوان برومند! از من می‌شنوی، برای رسیدن به آمال بختی نداری! به هر کجای دنیا که بروی، شاید خدا را نشناسند، ولی سکه و شمش طلا را می‌شناسند و آن را می‌پرستند. به عقیده ی من وقتی سامری برای بنی اسرائیل گوساله‌ای از طلا ساخت، بنی اسرائیل طلا را پرستیدند نه گوساله را. حالا هم طلا را می‌پرستند. با طلاست که به آرزوهایت می‌رسی. ابراهیم گفت: «شما کی قرار است سکه‌هایتان را خرج کنید و به آرزوهایتان برسید؟ فرصت زیادی ندارید؟ ــ جوان برومند! سرمایه را که خرج نمی‌کنند، به آن اضافه می‌کنند. ــ تا کی؟ تا آخرین نفس؟ این بت باید به یک دردی بخورد به درد آخرت که نمی‌خورد! آن جا بهایی ندارد. آمال گفت: «ابراهیم ثروتمند است؛ خوب بودن بالاترین ثروت است.» ابراهیم آهسته به آمال گفت: «دیشب امیدی نداشتم که با تو زیر یک سقف زندگی کنم. حالا هم خوشحالم و هم امیدوار! تو هم مثل همیشه باید تسلیم نشوی و تلاش کنی. من آرزو دارم تو را از این جا و از دستفروشی و از خانه ی عمویت نجات دهم! باید کمک کنی» آمال طره‌ای از مویش را زیر روسری برد و لبخند زد. ــ به مادرت بگو برایمان دعا کند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍀🌺🍀 ❣همسر عزیزم! شاید من قدرت حدس زدن احساساتت را نداشته باشم. اگر از من دلخوری با من حرف بزن. یادت باشد رابطه‌های زیبا و قوی هم با نگفتن‌ها به پایان می رسند! / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
📿 خدایا! اراده ام را به زمان کودکی برگردان؛ همان زمان که برای یک بار ایستادن، هزار بار می افتادم، اما ناامید نمی شدم. 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
16.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ به رسم پهلوانی «زندگی زیباست» 🌴 @sad_dar_sad_ziba
زیادے فڪر ڪردن به گذشته، تونل زدن به تاریڪیه. مراقب باش تا حدے به گذشته فڪر ڪنی ڪه بتونے ازش درس بگیری. «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🍀🍁🍀 خاتون من! آن جا که تویی مشک خُتَن چیست؟ جز عطر تو در این غزل تازه ی من نیست این قصه که واگویه شده سینه به سینه افسانه ی عشق است که آوازه ی من نیست من ماهی ام اما به سرم شور نهنگ است این برکه ی بی حوصله اندازه ی من نیست شهری که منم، رو به تو آغوش گشوده است هر رهگذری در خور دروازه ی من نیست دفترچه ی آن شاعر یک لایه قبایم جز خرقه ی غم بر تن شیرازه ی من نیست دیوانه شوم یا نشوم، عشق می آید پیدا شدن ماه به خمیازه ی من نیست «علی رضا بدیع» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144195453648980827.mp3
7.29M
🌿 🎶 «برای آخرین بار» 🎙 احسان خواجه امیری /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
▫️طراحی هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹
❗️مراقب باشیم فرعون نشویم! 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
🚢 کِشتی، در ساحل، جایش امن است. اما برای ماندن در ساحل، ساخته نشده است. چشمانت را باز کن و دل به دریا بزن! 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba