eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رو به راه... 👣
 🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
میان این دو تصویر کوهی از اراده ی خدای بزرگ و غیرت ایرانی فاصله‌ است؛ روزی که صهیونیسم جهانی، صدام، آن سگ هار بعثی را به جان ایران انداخت و موشک هایش را بر سر این مردم ریخت فکرش را هم نمی‌کرد که روزی این چنین گرفتار اراده ی الهی و غیرت و ایمان همین مردم گردد. 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
🏵 دست‌بافتی به نام ورنی «ورنی» نام یکی از زیباترین و با ارزش‌ترین دست‌بافت‌های عشایر ایل قره‌داغ آذربایجان است. نقشه‌ ی ورنی نشانگر اعتقادات، آداب، رسوم و باورهای مردم این منطقه است. 🏵 # هنر_ایرانی / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🌷」 「🕊️」 ناجی غرب فاتح گردنه ها و ارتفاعات 🌷 شهید علی اکبر شیرودی ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 غم فردا مخور بر هم مزن اوراق دفتر را! 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌹 ‏در حاشیه ی بازی اتلتیکو بیلبائو و گراندا در لیگ فوتبال اسپانیا 😍 🇮🇷 #نیمه_ی_پر_لیوان 🌱 امید
🌹 🇮🇷 پرچم مقدس جمهوری اسلامی ایران در دست تظاهرکنندگان ایالت اوتاوای آمریکا 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
اگر جرأت گفتن حرف حق را نداری، دست کم، برای آن‌هایی که حرف ناحق می‌زنند، دست نزن! «زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۳: بعد از این اتفاق‌ها دقتم روی منابع و متن‌ها
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۴: بعد از شیعه شدن، نماز را به روش شیعه یاد گرفتم. خیلی سخت نبود. تفاوت‌های کمی نسبت به نماز اهل سنت داشت. دعاها را هم یاد گرفتم. عاشق دعا شدم. هر وقت جایی تنها می‌شدم دعا می‌خواندم. خیلی لذتبخش بود. البته زبان عربی ام آن قدر خوب نبود که خودم بتوانم به راحتی از روی متن دعا بخوانم. فایل صوتی دعا را بارگیری کرده بودم و همزمان هم گوش می‌دادم و هم ترجمه‌اش را می‌خواندم. خیلی برایم شیرین بود. هر وقت دعا می‌خواندم حس تنها بودنم از بین می‌رفت. قبل از شیعه شدنم با دعای «یستشیر» آشنا شده بودم اما فکر نکرده بودم راوی این مناجات هم یک فرد خاص است. فقط اولش شگفت زده شدم. از بس این دعا زیبا بود. از بس در آن معارف الهی وجود داشت. «...من شهادت می‌دهم که تنها تو خدایی، بالابرنده‌ای برای آنچه بر زمین نشاندی نیست و نه زمین زننده‌ای هست برای آنچه تو بالا برده‌ای و نه عزت بخشی هست برای آن که تو خارش کرده‌ای و خوار کننده‌ای نیست برای آن که تو عزیزش نموده‌ای.» حس کردم دعای یستشیر، یک دعای معمولی نیست. قرآن نیست، ولی متن معمولی هم نیست. با خودم گفتم حتماً انسان عالمی این دعا را نوشته است. بعد از شیعه شدنم فهمیدم این دعا را پیامبر (ص) به حضرت علی (ع) یاد داده‌اند. این دعا را هر کس بخواند فطرتش بیدار می‌شود. هر کس بخواند لذت می‌برد. خیلی زیباست. دومین دعایی که شناختم دعای «توسل» بود. بعد از آن با دعاهای کمیل و مشلول و عهد و زیارت عاشورا آشنا شدم. هر کدام از این دعاها برایم یک حسی داشت. در دعای توسل حس می‌کردم مستقیم دارم با اهل بیت(ع) صحبت می‌کنم. در دعای مشلول با پیامبران دوست می‌شدم. «...ای برطرف کننده ی رنج ایوب، ای آمرزنده ی داوود، ای بالابرنده ی عیسی بن مریم و رهایی بخش او از دست یهود، ای پاسخ دهنده به ندای یونس در دل تاریکی‌ها...» به این فراز که می‌رسیدم فکر می‌کردم خدایی که صدای یونس را در دل تاریکی و در دل نهنگ شنید حتما صدای من را هم می‌شنود. منی که جایی میان این همه تاریکی و ظلمت تنها مانده بودم و غریب. بعد از دعای کمیل سعی می‌کردم از گناهان کاملاً دوری کنم و حس می‌کردم چه قدر در برابر خدا کوچک و ضعیفم. «... ولا یُمکِنُ الفِرارُ مِن حُکومَتِک: هیچ کس توان گریختن از حاکمیت تو را ندارد...» غیر از دعا خواندن، هر روز به اهل بیت سلام می‌دادم. می‌دانستم جواب سلام واجب است و معصوم به انجام دادن واجباتش مقید است. می‌دانستم وقتی سلام می‌دهم اهل بیت جوابم را می‌دهند برای همین هر روز بهشان سلام می‌دادم. به امام زمان سلام مخصوص می‌دادم. هر روز صبح بعد از دعای عهد به امام زمان سلام می‌دادم و با ایشان درد دل می‌کردم. بعد از این که خوب درباره ی شیعه مطالعه کردم، دلم برای شیعه سوخت. این که چه قدر مطالب عمیق زیبایی در شیعه هست و هیچ کدامشان به مردم دنیا نمی‌رسد. داشتم می‌فهمیدم دست‌هایی هست که نمی‌گذارند این معارف به مردم برسد. اگر هم کسی بخواهد خودش درباره ی شیعه تحقیق کند، حتماً باید زبان انگلیسی بلد باشد. برای همین بود که تصمیم گرفتم مقالاتی را که درباره ی شیعه می‌خواندم به زبان ژاپنی ترجمه کنم و در صفحه ی شخصی ام قرار دهم. شروع کردم به ترجمه ی مقالات مختلف و در بین آن قرآن و دعاهای زیبای شیعه را هم ترجمه می‌کردم. هر مقاله‌ای که می‌خواندم و فکر می‌کردم تأثیرگذار است ترجمه می‌کردم. زیارت عاشورا را هم ترجمه کردم. البته زبان عربی که بلد نبودم ولی چند ترجمه متفاوت انگلیسی را مقایسه می‌کردم و ترجمه‌ای را که صحیح‌تر بود به ژاپنی ترجمه می کردم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 بازی های شیطان با ما! 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از رو به راه... 👣
🖌 (آبرنگ) 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄  
🌀 بد گمان 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او تنها یک سؤال داشت. پرسیده بود: چرا اسرائیل چندین هزار کودک را قتل عام می کند و سردمداران غرب، سکوت می کنند؟! ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
هرچه بالاتر می رویم، در نگاه آنانی که از پرواز چیزی نمی‌دانند، کوچک تر می شویم. 🕊 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۴: بعد از شیعه شدن، نماز را به روش شیعه یاد گرف
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۵: «فصل هفتم» روزنامه ی نیازمندی‌ها را تا کردم و گذاشتم روی میز. سرم را بین دستانم گرفتم و فشار دادم. بعد چنگ انداختم لای موهایم و با نوک انگشت‌هایم که ناخن‌هایش را تازه گرفته بودم، کف سرم را خاراندم. هرچه به عقلم فشار آوردم چیزی به ذهنم نرسید. نبود که نبود. شغلی که به کارم بیاید پیدا نمی‌کردم. اکثر شرکت‌ها دنبال استخدام خانم‌های زیباپوش و جذاب بودند. دنبال خانم‌هایی که کت و دامن تنگ و جذب بدن بپوشند و با هزار عشوه، محصولاتشان را معرفی کنند، یا خانم‌هایی که با آرایش‌های غلیظ پشت میز فروش بنشینند و مشتری و ارباب رجوع دل از دلش برود و خواسته یا ناخواسته جنسشان را بخرد. مطمئناً کسی را که از حجابش کوتاه نیاید نمی‌خواستند. پدرم که متوجه به هم ریختگی‌ام شده بود، صدایم کرد گوشه ی تالار پذیرایی و گفت: «تو که تدریس زبان انگلیسی ات را می‌کنی، دنبال کار گشتنت برای چیه؟ گفتم: «می‌خواهم بیشتر پول در بیاورم.» گفت: «من هر چه قدر بخواهی بهت می دم.» از بچگی دوست داشتم مستقل باشم. دوست نداشتم با پول پدرم زندگی کنم. برای همین چند لحظه‌ای درنگ کردم و گفتم: «می‌خواهم روی پای خودم باشم.» چشم‌هایش برق زد. از حرفم خوشش آمده بود. گفت: «یکی از دوستانم دنبال منشی برای دفتر وکالتش می‌گردد. لازم نیست لباس‌های خیلی باز بپوشی، ولی با شال و کلاه هم نباید بروی.» گفتم: «از این کارها صدتاش توی روزنامه هست، دنبال کاری هستم که بتوانم به قول شما شال و کلاه کنم.» چایش را هورت کشید. از پشت فنجان که هنوز نزدیک لب‌هایش بود، گفت: «خب دنبال کاری باش که لباس رسمی اش شال و کلاه باشه.» خندید و بلند شد و رفت. اولش خندیدم، ولی بی درنگ برق از سرم پرید. چرا به فکر خودم نرسیده بود. سریع پریدم روی مبل و روزنامه را از روی میز برداشتم. باید دنبال آگهی‌هایی می‌گشتم که لباس رسمیشان کلاه داشته باشد. مشاغلی که با خوراکی‌ها سر و کار داشتند، معمولا باید از لباس‌هایی استفاده می‌کردند که کلاه داشته باشد تا مویشان توی غذا نیفتد. یک آگهی استخدامی آشپزخانه ی یک مهمانسرا پیدا کردم و یک استخدامی کارخانه ی تولید «موچی». به احتمال زیاد هر دو لباس رسمی داشتند. اداره ی بهداشت، اجبار کرده بود همه ی کارکنان شرکت‌های تولید مواد غذایی لباس سرتاپا پوشیده داشته باشند. به هتل که زنگ زدم گفتند نیروی مورد نیازشان را گرفته اند، ولی کارخانه هنوز نیرو استخدام می‌کرد. قرار شد فردا صبح اول وقت بروم آن جا. صبح با صدای دیلینگ دیلینگ ساعت کوکی قدیمی پدرم از خواب بلند شدم و صبحانه خورده نخورده از خانه زدم بیرون. با این که هنوز یک ساعت تا قرار مانده بود، دلهره داشتم دیر برسم. سوار اتوبوس شدم و نیم ساعتی زودتر از وقت به کارخانه رسیدم. برای نگهبان کارخانه توضیح دادم برای استخدام آمده‌ام و او هم به دفتر مدیر راهنمایی ام کرد و گفت منتظر باشم تا مدیر از راه برسد. روی صندلی چرمی نشستم. صدای جیرجیر چرم بلند شد. سرم را روی پشتی صندلی به عقب خم کردم و گردنم را استراحت دادم. بوی موچی تا توی دفتر مدیر هم می‌آمد. یاد موچی‌های مادرم افتادم. برنج را می‌جوشاند و خمیر می‌کرد. بعد که خمیرها خشک می‌شد، کباب می‌کرد. آدم دلش می‌خواست انگشتانش را هم بخورد از بس خوشمزه می‌شد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌳🌱🌺🌱🌴 ⚠️ به سادگی به کودکانتان برچسب بیش فعالی نزنید! / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🤛🏼 دشمن ستمگر یار ستمدیده ✋🏼 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
12.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 مراقب دارایی های خودت باش! 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۵: «فصل هفتم» روزنامه ی نیازمندی‌ها را تا کر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۶: داشتم به دعواهای بچگانه که با برادرم سر موچی می‌کردیم فکر می‌کردم که یک دفعه در باز شد و مدیر آمد داخل. سریع از صندلی بلند شدم و سلام کردم. مرد چهل پنجاه ساله‌ی جا افتاده‌ای بود با پالتوی بلند و کت قهوه‌ای. جواب سلامم را داد و پالتوش را آویزان چوب لباسی کرد. نگهبان بهش گفته بود که برای آگهی استخدام آمده ام و بدون مقدمه شروع به سؤال و جواب کرد. از تحصیلاتم پرسید و از این که چرا این شغل را انتخاب کردم. راستش را گفتم. خنده‌اش گرفت. گفت: «این شکلی اش را ندیده بودم. تا دلت بخواهد سر کامل پوشیدن لباس کار با کارگرها سر و کله زده ام، ولی کارگری ندیده بودم که برای لباس کار بخواهد توی کارخانه ی ما استخدام شود.» دستم را جلو بردم و کاغذ را از دستش گرفتم. از کارخانه که آمدم بیرون دل توی دلم نبود. نفهمیدم چه طور خودم را به خانه رساندم و خبر استخدام شدنم را به پدر و مادرم دادم. پدرم تا شنید توی کارخانه به عنوان کارگر استخدام شده‌ام ریخت به هم. چشم‌هایش سرخ شد و پیشانی‌اش عرق کرد. هر وقت عصبانی می‌شد رگ گردنش می‌زد بیرون. رفتم توی اتاق که جلوی چشمش نباشم. رفته بود توی آشپزخانه و سر مادرم داد و بیداد می‌کرد، می‌گفت: «خجالت هم خوب چیزیه. آبرو حیثیت ما را برده، فقط کافیه یک نفر بفهمه دختر هوشینو داره توی کارخونه کارگری می‌کنه.» حدس می‌زدم مامان الآن دست‌های پدر را گرفته و لب پایینش را می‌گزد. با ایما و اشاره می‌گوید صدایش را بیاورد پایین. همیشه این کار را می‌کرد. پدر را می‌برد توی آشپزخانه و دست‌هایش را می‌گرفت. بابا هم سریع آتشش فرومی‌نشست. دراز کشیدم روی تخت و گوشی را فرو کردم توی گوشم. چیزی پخش نکردم. فقط می‌خواستم صدایی نشنوم و راحت فکر کنم. پدر همین امروز و فردا می‌آمد سراغم که از کار کردن منصرفم کند. باید حرف‌هایی را که می‌خواستم بهش بزنم آماده می‌کردم. باید راستش را می‌گفتم که برای مهاجرت به پول زیادی نیاز دارم. چشم‌هایم را بستم و داستات مهاجرتم را توی ذهنم بررسی کردم. هر روز می‌رفتم سر کار و عصرها خسته و کوفته برمی‌گشتم خانه. حسابی کار می‌کردم، بعضی وقت‌ها هم اضافه کاری می‌ایستادم تا بهم بیشتر حقوق بدهند. باید به یک کشور اسلامی مهاجرت می‌کردم. زندگی در ژاپن آن هم با خانواده‌ام خیلی برایم سخت بود. فشارهای مردم کوچه و خیابان یک طرف و گیر دادن‌های خانواده ی خودم طرف دیگر. این گیر دادن‌ها باعث شده بود در خانواده سختی زیادی تحمل کنم. باید خودم برای خودم جدا غذا درست می‌کردم یا در خیلی چیزها مراقب طهارتم می بودم. در دست دادن با خانواده خیلی حواسم جمع بود که اگر دستم خیس بود و دست دادم فوری بروم دستم را بشویم. تازه این‌ها گوشه‌ای از سختی‌های بود. من آن موقع مجرد بودم، اگر می‌خواستم در ژاپن ازدواج کنم پیدا شدن مرد مسلمان کار راحتی نبود. با مرد غیر مسلمان هم که به دلیل دستور اسلام و اثرپذیری زن نمی‌شد ازدواج کرد؛ ولی اگر به کشوری اسلامی مهاجرت می‌کردم در ازدواج هم راحت‌تر بودم. تمام این سختی‌ها باعث شده بود به فکر مهاجرت بیفتم و قرآن هم می‌فرماید: «سرزمین خداوند وسیع است و اگر زندگی در جایی که هستید برایتان سخت است هجرت کنید.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「🍃「🌹」🍃」 🏆 بَرنده باش! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 🔸 می توانستند هنرمند باشند، ولی علاوه بر هنر، زندگی خود را نیز به گند کشیدند! 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
「⛅️」 بــــی‌حضــــــورت هـــــرچــــه کردم، زندگـــــی زیبـــــا نشـــــد. / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حیف که ایرانی نیستی! حیف که تو یک دختر ایرانی نیستی و این پلیس هم نیروی انتظامی مظلوم ما نیست، وگرنه چه داستان‌ها و چه نوحه‌ها و چه اشک‌ها و چه گیس‌بریدن‌ها و چه یقه‌ دریدن‌ها برای همین یک صحنه خلق نمی‌شد. چه ترانه ها که برایت نمی‌خواندند و چه غزل‌ها که برایت نمی‌سرودند. 🇺🇸 آمریکا خیزش استادان و دانشجویان ضد صهیونیسم /دشمن شناسی 🐺 🔰 @sad_dar_sad_ziba ♦️
📿 🌸 🌱 خدایا شکرت! 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌙 چون است حال بستان ای باد نوبهاری کز بلبلان برآمد فریاد بی‌قراری؟ گل نسبتی ندارد با روی دل‌فریبت تو در میان گل‌ها چون گل میان خاری «سعدی» ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
「🍃「🌹」🍃」 انسان صاحب عزت نفس، حرص بی جا نمی‌خورد، حسد نمی‌ورزد و خود را لايق می‌داند. ❇️ باعث می شود برای بزرگداشت خود احتياج به تحقير ديگران نداشته باشید.  زيرا انسان دارای عزت نفس، خوب می‌داند که هر انسان، مخلوق و هدیه ی منحصر به فرد خداست. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌗 عارفی را گفتند: دنیا تاریک است... 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 سنگ تمام هواداران تیم فوتبال سلتیک اسکاتلند برای فلسطین 🌏 بیداری جهان 🏴󠁧󠁢󠁳󠁣󠁴󠁿 اسکاتلند 🇬🇧 بریتانیا 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🌳🌱🌺🌱🌴 ❌ سه چیز رابطه تو و فرزندت رو نابود می‌کنه: ۱. وقتی درد کتک رو حس میکنه ۲. وقتی داره صحبت می‌کنه و تو گوش نمی دی ۳. وقتی با دیگران مقایسه ش می‌کنی ❌ سه چیز بچه‌ات رو بد بار می آره: ۱. بیش از اندازه اسباب‌بازی خریدن ۲. بیش از اندازه بله گفتن ۳. یاد ندادن صبر به کودکان ❌ سه چیز عزت ‌نفس بچه ت رو نابود می‌کنه: ۱. گفتن کلماتی مثل دست و پا چلفتی و بی‌عرضه ۲. وقتی بچه سؤال می‌کنه و سرش داد می‌زنی ۳. قدرت انتخاب رو از کودک گرفتن / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─