🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۶۲: مدتی که گذشت، به پدرم گفتم کاش برویم دیره. (روستایی نزدیک گور سف
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۶۳:
یک روز نزدیک ظهر، کار پنبه چینی که تمام شد. سریع آمدم خانه و خمیر کردم. با خودم گفتم:
«خوب است امروز غذای خوشمزهای درست کنم تا همه خوشحال شوند.»
فکر کردم که چه درست کنم. گفتم از کدو و گوجه و کته حتماً خوششان میآید. آمده بودم فقط نان بپزم. اما خواستم غافلگیرشان کنم. شروع کردم به آماده کردن خمیر. آرد و آب و کمی نمک را قاطی کردم و توی تشت ریختم. تا خمیر ور بیاید و آماده شود، کدو و گوجه را درست کردم. دلم میخواست آن روز بچهها و همه ی کسانی که کار میکنند یک غذای حسابی بخورند.
بعد از این که غذا را بار گذاشتم، شروع کردم به نان پختن. بوی نان همه جا را گرفته بود. نان را که پختم، وسایل چای را حاضر کردم. همه چیز حاضر بود. نانها را توی دستمال پیچیدم. چای و قند را توی کیسهای ریختم و قابلمه ی غذا را روی سر گذاشتم. بقیه ی وسایل را هم دست گرفتم و با خوشحالی به طرف مزرعه ی پنبه چینی حرکت کردم.
همه مشغول کار بودند. زیر درخت، سایه ی قشنگی افتاده بود. وسایل را زیر درخت گذاشتم و نشستم. نفسی تازه کردم و فریاد زدم:
«آهای اهالی، بیایید غذای خوشمزه داریم!»
همه به طرف من برگشتند و با شادی دستها را تکان دادند. تندی دست از کار کشیدند و جمع شدند. خسته بودند و زیر سایه ی درخت نشستند. بچهها با خوشحالی غذا را بو میکشیدند. سفره را انداختند و من آتش بزرگی درست کردم. خیلی خوشحال بودیم. بعد از مدتها دلمان خوش بود.
کتری سیاه رنگ را روی آتش گذاشتم که تا غذا را میخوردیم، بساط چای هم حاضر شود. قابلمه را کنار دستم گذاشتم. همه هول میزدند. با خنده گفتم:
«هول نشوید، دارم غذا را میکشم.»
کفگیر را که توی دیگ بردم تا غذا را بکشم، ناگهان صدای سوت توپ بلند شد. اولین توپ کمی دورتر زمین خورد ولی دومی افتاد وسط مزرعه. هراسان از جا پریدیم. توپها اطراف ما به زمین میخوردند. رنگ از روی همه پریده بود. جماعت بنا کردند به جیغ کشیدن. هر کس به طرفی میدوید. فریاد زدم:
«بیایید پیش من.»
بعد از این که همه را جمع کردم، به سمت کوه دویدیم. مجبور شدیم غذا و نان را ول کنیم و فرار کنیم. مرتب فریاد میکشیدم:
«همه بیایید سمت کوه.»
کوه امنتر بود؛ چون سنگ و صخره زیاد داشت و میتوانستیم پشت آن ها پناه بگیریم. رفتیم زیر تخته سنگها و از آن جا توپها را میدیدیم که زمین را تکه تکه میکردند.
شب، با دل شکسته به خانه برگشتیم. میدانستیم که دیگر آن جا هم امن نیست. باز کارمان شد پناه بردن به کوه. وقتی همه جا امن بود و گلوله از آسمان نمیبارید، به ده میرفتیم. آذوقه برمیداشتیم و دوباره به کوه برمیگشتیم.
همان جا بود که پسر عمویم به شوخی گفت:
«فرنگس، راست گفتی! رد تو را گرفتهاند. تو باعث شدی که روستای ما را هم بمباران کنند. دیدی چه بر سرمان میآورند؟!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「📿」
یا رب نظری بر من سرگردان کن
لطفی به من دلشدهی حیران کن
یا رب تو به فضل، مشکلم آسان کن
از فضل و کرم، درد مرا درمان کن
بر من منگر که بی کس و بی هنرم
هر چیز که لایق تو باشد آن کن
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🍀 بزرگترین نعمت 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌿
به نظرم از بزرگترین نعمتهایی که ازش غافلیم این دوتا هستند:
~ سلامت
~ امنیت
👑 این دوتا نعمت مثل تاجی هستند که تا وقتی روی سرمون هست نمی تونیم ببینیمش. اون زمانی میبینیمش که از سرمون افتاده باشه.
این دو نعمت ارزشمند که پایهی بسیاری از نعمات و برکات دیگه هست رو قدر بدونیم و تا هستند، ازشون نهایت استفاده رو ببریم.
🌳 سرتون سلامت!
🌸
🌱
🍃
با سپاس از همهی همراهانی که از راههای دور و نزدیک پیغام و پسغام میفرستند که:
«کجایی؟
پیدات نیست؛
امروز مطلب نگذاشتی
و همه نگرانت شدیم و
شاید رفتی برا جنگ با اسرائیل و...»
جونم براتون بگه که:
نه، هنوز موفق نشدیم بریم لبنان و فلسطین برا جنگ با بیشرفهای صهیونیست.
پس تا اطلاع بعدی همین جا در خدمتتون هستم.
می پرسید: کجا بودهم؟
همین جا، یه جایی بین زمین و آسمون. 🙄
🌿
زندگی، همیشه عالی و کامل نیست.
زندگی همانی است که تو می سازی،
پس آن را بهیادماندنی بساز.
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌳 درختی که به اندازهی تاریخ یک ملت حوادث و اتفاقاتی رو دیده و هزاران حرف در سینه ی خودش داره.
🌳 درخت چنار ۱۵۰۰ سالهی روستای آمره
/ بخش خلجستان
/ استان قم
نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی!
در بسته نیست
ما دست و پا بسته ایم.
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۶۳: یک روز نزدیک ظهر، کار پنبه چینی که تمام شد. سریع آمدم خانه و خمی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۶۴:
گلوله باران هر لحظه شدیدتر میشد. بعد از شش روز، گفتیم ماندن فایده ندارد، باید از این جا هم فرار کنیم. از زمین و آسمان بمب میبارید. همه ی وسایل را توی خانه گذاشتیم و از خانه ی عمویم، از کنار کوههای «بان دروش» فرار کردیم. این بار خانوادهی عمو هم همراه ما آواره شده بودند.
کوههای بان دروش را که پشت سر گذاشتیم، عمویم گفت:
«باید برویم دورتر، بهتر است به روستای گواور برویم. آن جا امنتر است. نزدیک هم که هست.»
نزدیک جاده رفتیم. یک ماشین ریوی ارتشی به آن سمت میرفت. ایستاد و رانندهاش گفت:
«خدا خیرتان بدهد! این جا چه میکنید؟ از جانتان سیر شدهاید؟ زود سوار شوید تا شما را به عقب ببرم.»
با ماشین قسمتی از راه را رفتیم تا به گواور رسیدیم. خسته و کوفته، از ماشین پیاده شدیم. گواور تقریباً از جنگ دور بود. آن جا نیروهای امداد مستقر بودند. چند تا چادر به ما دادند و چراغ علاءالدین و پتو و دیگر وسایل را گرفتیم و چند روزی ماندگار شدیم. در آن چند روز، یک چشممان به سمت گیلان غرب بود و چشم دیگرمان به آسمان. بعد از چند روز، به شوهرم گفتم:
«من دلم طاقت نمیآورد. بیا به دولابی برویم. زنها میگویند بعضی از مردم آن جا پناه گرفتهاند. آن جا نزدیک گیلان غرب است. به خدا این جا از ناراحتی میمیرم.»
علیمردان وقتی ناراحتیم را دید، قبول کرد. رفتم و با عمویم صحبت کردم. حال روز او از من بدتر بود. او هم سریع قبول کرد. اما پدر و مادرم تصمیم گرفتند با بچهها به ماهیدشت بروند، به یک جای دورتر و امنتر.
همگی جمع شدیم و دوباره آمدیم سر جاده. آن جا با هم خداحافظی کردیم. آن ها به سمت ماهیدشت حرکت کردند و ما منتظر ماشین ماندیم تا به سمت گیلان غرب برویم. این بار هم ماشینهای نظامی ما را سوار کردند. پشت ماشین سوار شدیم. چند تا ارتشی هم کنار ما توی ماشین بودند. با تعجب میگفتند:
«مردم دارند به جاهای دورتر فرار میکنند، شما میخواهید بروید توی دل آتش؟!»
یکی از ارتشیها گفت:
«چرا این کار را میکنید؟ به جای این که به جای امنتر بروید، به قلب دشمن میروید؟ بروید همدان، اصفهان یا تهران. چرا فرار نمیکنید؟»
با ناراحتی گفتم:
«برادر، شما نمیدانید توی قلب ما چه خبر است. از وقتی چشم باز کردیم، این جا را دیدهایم. وجب به وجب خاکش را میشناسیم. کجا برویم؟ نزدیک خانهمان، توی کوهها زندگی کنیم، بهتر است از این که از این جا دور شویم.»
به دولابی که رسیدیم، دیدیم توی دره، یک عالمه چادر زدهاند. با دیدن آن منظره و مردمی که آن جا بودند دلم شاد شد. دولابی نزدیک گیلان غرب بود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🦅🍃🌲
🦅 عقاب دریایی دمسفید
بزرگترین عقاب ایران
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
Homayoun Shajarian - Chouni Bi Man (128).mp3
7.34M
🌿
🎶 «چونی بی من؟»
🎙 همایون شجریان
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄