🌸 زندگی زیباست 🌸
🔰 دانش و بینش 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
👇🏼
۱. راه کسب آرامش کسب علم و دانشه.
جای دیگه دنبالش نگرد.
۲. دانشی که ما رو به بردباری و آرامش نرسونه، دانش واقعی نیست. توهم دانش و داناییه.
🍃
یه چیز بگم بخندیم؟!
دلار داره می رسه به ۶۴ هزار تومن اون وقت دغدغهی وزیر اقتصاد ما شده رفع فیلترینگ.
من که نفهمیدم.
شما ربط مسدودی و فیلترینگ رو به وزارت اقتصاد متوجه شدید؟!
دایی ناصر!
داری اشتباه می زنی،
تو وزیر اقتصادیا!
برس به داد بورسِ همیشه قرمز و نرخ دلار و قیمت سکه و طلا و گرونی اجناس از نان شب مردم و لبنیات تا همه چیز که داره زندگیها رو فلج میکنه!
〰 #تلخند
🍃 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
دنیا نه خوشبخت است، نه بدبخت؛
دنیا همان چیزی میشود
كه ما میاندیشیم.
دنیا بینش ماست.
دنیا در نگاهِ ما آفریده میشود.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
بگید ببینم تا حالا کیا بوتهی
«لوبیای چشم بلبلی» رو دیده بودید؟ 🌱
☀️فصل تابستون که می رسه صدها هکتار از زمینهای کشاورزی منطقهی ما زیر کشت تابستانهی لوبیای چشم بلبلی میرن.
🌳بفرمایید
این هم مزرعهی ما.
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
مخاطبان گرامی از اتاق فرمان میپرسن:
لوبیای چشم بلبلی چه جور لوبیایه؟
اینم از خود جناب لوبیای چشم بلبلی!
🌿🌿🌿
🍃
ما در گویش محلی به لوبیای چشم بلبلی میگیم: ماشَک
موشک نهها، ماشک! ☺️
به او غلافی که دور چندتا دونه لوبیا هست میگیم: پیله
پس در مجموع میشه: پیلهی ماشَک 🫛
که تا سبز و تر هست پخته میشه و با لیمو و... خورده میشه و خوشمزه هم هست.
🌿🌿🌿
👌🏽 این هم از نکتهی روانشناسی امشب!
☺️😋☺️
☘ «زندگی زیباست»
☘ @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۶۲: مدتی که گذشت، به پدرم گفتم کاش برویم دیره. (روستایی نزدیک گور سف
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۶۳:
یک روز نزدیک ظهر، کار پنبه چینی که تمام شد. سریع آمدم خانه و خمیر کردم. با خودم گفتم:
«خوب است امروز غذای خوشمزهای درست کنم تا همه خوشحال شوند.»
فکر کردم که چه درست کنم. گفتم از کدو و گوجه و کته حتماً خوششان میآید. آمده بودم فقط نان بپزم. اما خواستم غافلگیرشان کنم. شروع کردم به آماده کردن خمیر. آرد و آب و کمی نمک را قاطی کردم و توی تشت ریختم. تا خمیر ور بیاید و آماده شود، کدو و گوجه را درست کردم. دلم میخواست آن روز بچهها و همه ی کسانی که کار میکنند یک غذای حسابی بخورند.
بعد از این که غذا را بار گذاشتم، شروع کردم به نان پختن. بوی نان همه جا را گرفته بود. نان را که پختم، وسایل چای را حاضر کردم. همه چیز حاضر بود. نانها را توی دستمال پیچیدم. چای و قند را توی کیسهای ریختم و قابلمه ی غذا را روی سر گذاشتم. بقیه ی وسایل را هم دست گرفتم و با خوشحالی به طرف مزرعه ی پنبه چینی حرکت کردم.
همه مشغول کار بودند. زیر درخت، سایه ی قشنگی افتاده بود. وسایل را زیر درخت گذاشتم و نشستم. نفسی تازه کردم و فریاد زدم:
«آهای اهالی، بیایید غذای خوشمزه داریم!»
همه به طرف من برگشتند و با شادی دستها را تکان دادند. تندی دست از کار کشیدند و جمع شدند. خسته بودند و زیر سایه ی درخت نشستند. بچهها با خوشحالی غذا را بو میکشیدند. سفره را انداختند و من آتش بزرگی درست کردم. خیلی خوشحال بودیم. بعد از مدتها دلمان خوش بود.
کتری سیاه رنگ را روی آتش گذاشتم که تا غذا را میخوردیم، بساط چای هم حاضر شود. قابلمه را کنار دستم گذاشتم. همه هول میزدند. با خنده گفتم:
«هول نشوید، دارم غذا را میکشم.»
کفگیر را که توی دیگ بردم تا غذا را بکشم، ناگهان صدای سوت توپ بلند شد. اولین توپ کمی دورتر زمین خورد ولی دومی افتاد وسط مزرعه. هراسان از جا پریدیم. توپها اطراف ما به زمین میخوردند. رنگ از روی همه پریده بود. جماعت بنا کردند به جیغ کشیدن. هر کس به طرفی میدوید. فریاد زدم:
«بیایید پیش من.»
بعد از این که همه را جمع کردم، به سمت کوه دویدیم. مجبور شدیم غذا و نان را ول کنیم و فرار کنیم. مرتب فریاد میکشیدم:
«همه بیایید سمت کوه.»
کوه امنتر بود؛ چون سنگ و صخره زیاد داشت و میتوانستیم پشت آن ها پناه بگیریم. رفتیم زیر تخته سنگها و از آن جا توپها را میدیدیم که زمین را تکه تکه میکردند.
شب، با دل شکسته به خانه برگشتیم. میدانستیم که دیگر آن جا هم امن نیست. باز کارمان شد پناه بردن به کوه. وقتی همه جا امن بود و گلوله از آسمان نمیبارید، به ده میرفتیم. آذوقه برمیداشتیم و دوباره به کوه برمیگشتیم.
همان جا بود که پسر عمویم به شوخی گفت:
«فرنگس، راست گفتی! رد تو را گرفتهاند. تو باعث شدی که روستای ما را هم بمباران کنند. دیدی چه بر سرمان میآورند؟!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「📿」
یا رب نظری بر من سرگردان کن
لطفی به من دلشدهی حیران کن
یا رب تو به فضل، مشکلم آسان کن
از فضل و کرم، درد مرا درمان کن
بر من منگر که بی کس و بی هنرم
هر چیز که لایق تو باشد آن کن
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🍀 بزرگترین نعمت 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌿
به نظرم از بزرگترین نعمتهایی که ازش غافلیم این دوتا هستند:
~ سلامت
~ امنیت
👑 این دوتا نعمت مثل تاجی هستند که تا وقتی روی سرمون هست نمی تونیم ببینیمش. اون زمانی میبینیمش که از سرمون افتاده باشه.
این دو نعمت ارزشمند که پایهی بسیاری از نعمات و برکات دیگه هست رو قدر بدونیم و تا هستند، ازشون نهایت استفاده رو ببریم.
🌳 سرتون سلامت!
🌸
🌱
🍃
با سپاس از همهی همراهانی که از راههای دور و نزدیک پیغام و پسغام میفرستند که:
«کجایی؟
پیدات نیست؛
امروز مطلب نگذاشتی
و همه نگرانت شدیم و
شاید رفتی برا جنگ با اسرائیل و...»
جونم براتون بگه که:
نه، هنوز موفق نشدیم بریم لبنان و فلسطین برا جنگ با بیشرفهای صهیونیست.
پس تا اطلاع بعدی همین جا در خدمتتون هستم.
می پرسید: کجا بودهم؟
همین جا، یه جایی بین زمین و آسمون. 🙄
🌿
زندگی، همیشه عالی و کامل نیست.
زندگی همانی است که تو می سازی،
پس آن را بهیادماندنی بساز.
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌳 درختی که به اندازهی تاریخ یک ملت حوادث و اتفاقاتی رو دیده و هزاران حرف در سینه ی خودش داره.
🌳 درخت چنار ۱۵۰۰ سالهی روستای آمره
/ بخش خلجستان
/ استان قم
نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی!
در بسته نیست
ما دست و پا بسته ایم.
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۶۳: یک روز نزدیک ظهر، کار پنبه چینی که تمام شد. سریع آمدم خانه و خمی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۶۴:
گلوله باران هر لحظه شدیدتر میشد. بعد از شش روز، گفتیم ماندن فایده ندارد، باید از این جا هم فرار کنیم. از زمین و آسمان بمب میبارید. همه ی وسایل را توی خانه گذاشتیم و از خانه ی عمویم، از کنار کوههای «بان دروش» فرار کردیم. این بار خانوادهی عمو هم همراه ما آواره شده بودند.
کوههای بان دروش را که پشت سر گذاشتیم، عمویم گفت:
«باید برویم دورتر، بهتر است به روستای گواور برویم. آن جا امنتر است. نزدیک هم که هست.»
نزدیک جاده رفتیم. یک ماشین ریوی ارتشی به آن سمت میرفت. ایستاد و رانندهاش گفت:
«خدا خیرتان بدهد! این جا چه میکنید؟ از جانتان سیر شدهاید؟ زود سوار شوید تا شما را به عقب ببرم.»
با ماشین قسمتی از راه را رفتیم تا به گواور رسیدیم. خسته و کوفته، از ماشین پیاده شدیم. گواور تقریباً از جنگ دور بود. آن جا نیروهای امداد مستقر بودند. چند تا چادر به ما دادند و چراغ علاءالدین و پتو و دیگر وسایل را گرفتیم و چند روزی ماندگار شدیم. در آن چند روز، یک چشممان به سمت گیلان غرب بود و چشم دیگرمان به آسمان. بعد از چند روز، به شوهرم گفتم:
«من دلم طاقت نمیآورد. بیا به دولابی برویم. زنها میگویند بعضی از مردم آن جا پناه گرفتهاند. آن جا نزدیک گیلان غرب است. به خدا این جا از ناراحتی میمیرم.»
علیمردان وقتی ناراحتیم را دید، قبول کرد. رفتم و با عمویم صحبت کردم. حال روز او از من بدتر بود. او هم سریع قبول کرد. اما پدر و مادرم تصمیم گرفتند با بچهها به ماهیدشت بروند، به یک جای دورتر و امنتر.
همگی جمع شدیم و دوباره آمدیم سر جاده. آن جا با هم خداحافظی کردیم. آن ها به سمت ماهیدشت حرکت کردند و ما منتظر ماشین ماندیم تا به سمت گیلان غرب برویم. این بار هم ماشینهای نظامی ما را سوار کردند. پشت ماشین سوار شدیم. چند تا ارتشی هم کنار ما توی ماشین بودند. با تعجب میگفتند:
«مردم دارند به جاهای دورتر فرار میکنند، شما میخواهید بروید توی دل آتش؟!»
یکی از ارتشیها گفت:
«چرا این کار را میکنید؟ به جای این که به جای امنتر بروید، به قلب دشمن میروید؟ بروید همدان، اصفهان یا تهران. چرا فرار نمیکنید؟»
با ناراحتی گفتم:
«برادر، شما نمیدانید توی قلب ما چه خبر است. از وقتی چشم باز کردیم، این جا را دیدهایم. وجب به وجب خاکش را میشناسیم. کجا برویم؟ نزدیک خانهمان، توی کوهها زندگی کنیم، بهتر است از این که از این جا دور شویم.»
به دولابی که رسیدیم، دیدیم توی دره، یک عالمه چادر زدهاند. با دیدن آن منظره و مردمی که آن جا بودند دلم شاد شد. دولابی نزدیک گیلان غرب بود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🦅🍃🌲
🦅 عقاب دریایی دمسفید
بزرگترین عقاب ایران
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
Homayoun Shajarian - Chouni Bi Man (128).mp3
7.34M
🌿
🎶 «چونی بی من؟»
🎙 همایون شجریان
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
به چی دل بستی؟ اندوه؟ 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
🔸 وابستگی به دنیا و عادت کردن به اون، مانند اعتیاده.
🍂 کسی که معتاده از نظر جسمی، پژمرده و از نظر روانی، افسرده و گوشهگیر میشه.
🍂 به هیچ کس و هیچ چیزی جز مصرف مواد، فکر نمیکنه.
🍂 ترس از خماری مواد هست که باعث میشه به سمتش بره، نه لذت مصرفش.
بنابراین حتی از همون مصرف مواد هم لذت نمی بره.
🍂 دوستان سالم و اطرافیان خوبش رو از دست میده.
🍂 اعتیاد، همهی زندگیش رو تحت تأثیر قرار میده، از جمله روابط خانوادگی و دوستانه و...، کار، محبت، احساسات و عاطفه، خواب و بیداری، سلامت، آراستگی، باورها و...
🔸 دنیاطلبی و وابستگی به دنیا مانند اعتیاده.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
「🍃「🌹」🍃」 🔸 وابستگی به دنیا و عادت کردن به اون، مانند اعتیاده. 🍂 کسی که معتاده از نظر جسمی، پ
🍂 🌳 🍂
وابستگی دنیا شما رو از همه چیز میاندازه؛
هم از اسب، هم از اصل.
خلاصه این که همراهان عزیز!
تلاش کنید، کار کنید، زحمت بکشید ولی
معتادِ دنیا نباشید!
🍂 🌳 🍂
🌳🍃🕊🍃🌲
زندگیتون به زیبایی و رنگارنگی پرهای این پرندهی زیبای رنگارنگ 🦜
و دلتون به آرومی دلش!
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌳🍃🕊🍃🌲 زندگیتون به زیبایی و رنگارنگی پرهای این پرندهی زیبای رنگارنگ 🦜 و دلتون به آرومی دلش! 🌿 #آف
🦜
می دونم الآن دارید میگید پرهای رنگارنگش یه چیزی، آرومی دلش رو از کجا میدونی؟! ☺️
بله؛
دیگه بعد از این همه مشاوره و ارتباط با مراجعین گوناگون، تا حدودی میتونم حدس بزنم به چی دارید فکر می کنید.
🌿
6_144238335632334128.ogg
9.88M
🐥
از حیوانات یاد بگیریم!
🦜
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
عمر صندوقچهای است که هم می توان آن را با افکار و اعمال زیبا پر کرد
و هم با افکار و اعمال نازیبا.
چه قدر خوبه
صندوقچهی عمرمون
پر از افکار زیبا و قشنگ باشه.
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۶۴: گلوله باران هر لحظه شدیدتر میشد. بعد از شش روز، گفتیم ماندن فای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۶۵:
دولابی نزدیک گیلان غرب بود. جای زیبا و امنی بود. اطرافش همه کوه و تپه بود و توی دره، رودخانهی بزرگی جریان داشت. از آبادیها و طایفههای مختلف آن جا جمع شده بودند.
با مردم، شروع کردیم به خوش و بش کردن. هر کدام از یک ده و از یک طایفه بودند. این همه چادر را هیچ وقت یک جا با هم ندیده بودم. همهی مردم از طایفههای مختلف کنار هم بودیم. زیر هر درخت بلوط، چادری بود. توی کوه، پر از آدم بود؛ از نوک کوتاه ته دره. همه جا چادر بود.
به محض این که رسیدیم، به ما هم چادر دادند؛ یک چادر، چراغ خوراک پزی، چند تا پتو و مقداری وسایل ریز دیگر. با خوشحالی چادر زدیم و پتوها را توی چادر گذاشتیم. از دبهی آبی که داده بودند، توی کتری ریختم و روی چراغ گذاشتم. احساس خوبی داشتم. به خانهام نزدیکتر بودم. شاید روزی هم میتوانستم توی دل تاریکی تا خانهام بروم و برگردم.
آن جا ساکن شدیم. کار و تفریحمان شده بود به ماشینهایی که میآمدند و میرفتند، نگاه کنیم. علیمردان حرص میخورد. میگفت کاش میشد برویم جایی که بشود کارگری کرد و بتوانیم خرجمان را در بیاوریم. چارهای نبود. باید مانند بقیهی مردم روزگار میگذراندیم. هوا کم کم سرد شده بود.
در آن روزها، چراغ علاءالدین برایمان خیلی مهم بود. بیشتر کارهایمان را با آن انجام میدادیم. کم کم احتیاج به نفت بیشتر شد. نیروهای امدادی، تانکرهای نفت را میآوردند. گاهی نفت را مجانی میدادند، اما گاهی مجبور بودیم خودمان نفت بخریم. آنهایی که توان داشتند، تانکرهای کوچک خریدند و نفت را توی آن نگهداری میکردند. بعضی بشکه داشتند و عدهای هم چند تا دبهی پلاستیکی خریده بودند. اما من و علیمردان که فقیرتر بودیم، توان خرید نداشتیم. یک روز علیمردان را فرستادم و سه تا دبه از روستای نزدیک خرید و آورد. گفت: «باید با همین سه تا دبه بسازیم.» دبهها را پر کردیم. سعی میکردم قناعت و صرفهجویی کنم.
یک روز نگاه کردم و دیدم قطرهای نفت نداریم. سوز سردی می آمد. توی کوه، سرما تن را میسوزاند. با خودم فکر کردم که چه کار کنم. نمیخواستم از کسی هم نفت قرض بگیرم. نفت برای همه مهم بود و در آن سرما حکم کیمیا را داشت. رفتم سمت کوه. پارچه ای دور دستم پیچیدم و بنا کردم به کندن چیلی. صبح بود و هوا سرد. علیمردان را فرستادم تا منقلی از روستاهای نزدیک بخرد. تا برگشت، چیلیها را دسته کردم. چوبها را آتش زدم و زغال که شدند، آن ها را ریختم توی منقل و بردم توی چادر گذاشتم. چادر گرم گرم شد. کمی که چادر دم گرفت، علیمردان گفت:
«حالا چه کار کنیم؟ گاز زغال ما را میگیرد.»
خندیدم و گفتم:
«برای آن هم فکری دارم!»
کمی نمک روی آتش ریختم تا گاز ما را نگیرد. علیمردان که این وضع محقرانه آزارش میداد، با ناراحتی و خجالت گفت:
«فرنگیس ببخش!»
بلند شدم و گفتم:
«این چه حرفی است که میزنی؟ این جا که خانه ی خودمان نیست. باید خودمان چاره کنیم. ما آوارهایم.»
خیلی تلخ بود، اما باید تحمل میکردم.
رفتم بیرون و جلوی در چادر نشستم. توی سرما، دستهایم را بغل کردم و به رود دولابی که تا ته دره میرفت نگاه کردم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄