eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
551 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 با سپاس از همه‌ی همراهانی که از راه‌های دور و نزدیک پیغام و پسغام می‌فرستند که: «کجایی؟ پیدات نیست؛ امروز مطلب نگذاشتی و همه نگرانت شدیم و شاید رفتی برا جنگ با اسرائیل و...» جونم براتون بگه که: نه، هنوز موفق نشدیم بریم لبنان و فلسطین برا جنگ با بی‌شرف‌های صهیونیست. پس تا اطلاع بعدی همین جا در خدمتتون هستم. می پرسید: کجا بوده‌م؟ همین جا، یه جایی بین زمین و آسمون. 🙄 🌿
این جا جایی بین زمین و آسمان 🌴 بر بلندای نخل‌های سربلند 🌴 بر فراز نخل‌های سرفراز 🌴🌴🌴
زندگی، همیشه عالی و کامل نیست. زندگی همانی است که تو می سازی، پس آن را به‌یادماندنی بساز. 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌳 درختی که به اندازه‌ی تاریخ یک ملت حوادث و اتفاقاتی رو دیده و هزاران حرف در سینه ی خودش داره. 🌳 درخت چنار ۱۵۰۰ ساله‌ی روستای آمره / بخش خلجستان / استان قم نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۶۳: یک روز نزدیک ظهر، کار پنبه چینی که تمام شد. سریع آمدم خانه و خمی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۶۴: گلوله باران هر لحظه شدیدتر می‌شد. بعد از شش روز، گفتیم ماندن فایده ندارد، باید از این جا هم فرار کنیم. از زمین و آسمان بمب می‌بارید. همه ی وسایل را توی خانه گذاشتیم و از خانه ی عمویم، از کنار کوه‌های «بان دروش» فرار کردیم. این بار خانواده‌ی عمو هم همراه ما آواره شده بودند. کوه‌های بان دروش را که پشت سر گذاشتیم، عمویم گفت: «باید برویم دورتر، بهتر است به روستای گواور برویم. آن جا امن‌تر است. نزدیک هم که هست.» نزدیک جاده رفتیم. یک ماشین ریوی ارتشی به آن سمت می‌رفت. ایستاد و راننده‌اش گفت: «خدا خیرتان بدهد! این جا چه می‌کنید؟ از جانتان سیر شده‌اید؟ زود سوار شوید تا شما را به عقب ببرم.» با ماشین قسمتی از راه را رفتیم تا به گواور رسیدیم. خسته و کوفته، از ماشین پیاده شدیم. گواور تقریباً از جنگ دور بود. آن جا نیروهای امداد مستقر بودند. چند تا چادر به ما دادند و چراغ علاءالدین و پتو و دیگر وسایل را گرفتیم و چند روزی ماندگار شدیم. در آن چند روز، یک چشممان به سمت گیلان غرب بود و چشم دیگرمان به آسمان. بعد از چند روز، به شوهرم گفتم: «من دلم طاقت نمی‌آورد. بیا به دولابی برویم. زن‌ها می‌گویند بعضی از مردم آن جا پناه گرفته‌اند. آن جا نزدیک گیلان غرب است. به خدا این جا از ناراحتی می‌میرم.» علیمردان وقتی ناراحتیم را دید، قبول کرد. رفتم و با عمویم صحبت کردم. حال روز او از من بدتر بود. او هم سریع قبول کرد. اما پدر و مادرم تصمیم گرفتند با بچه‌ها به ماهیدشت بروند، به یک جای دورتر و امن‌تر. همگی جمع شدیم و دوباره آمدیم سر جاده. آن جا با هم خداحافظی کردیم. آن ها به سمت ماهیدشت حرکت کردند و ما منتظر ماشین ماندیم تا به سمت گیلان غرب برویم. این بار هم ماشین‌های نظامی ما را سوار کردند. پشت ماشین سوار شدیم. چند تا ارتشی هم کنار ما توی ماشین بودند. با تعجب می‌گفتند: «مردم دارند به جاهای دورتر فرار می‌کنند، شما می‌خواهید بروید توی دل آتش؟!» یکی از ارتشی‌ها گفت: «چرا این کار را می‌کنید؟ به جای این که به جای امن‌تر بروید، به قلب دشمن می‌روید؟ بروید همدان، اصفهان یا تهران. چرا فرار نمی‌کنید؟» با ناراحتی گفتم: «برادر، شما نمی‌دانید توی قلب ما چه خبر است. از وقتی چشم باز کردیم، این جا را دیده‌ایم.  وجب به وجب خاکش را می‌شناسیم. کجا برویم؟ نزدیک خانه‌مان، توی کوه‌ها زندگی کنیم، بهتر است از این که از این جا دور شویم.» به دولابی که رسیدیم، دیدیم توی دره، یک عالمه چادر زده‌اند. با دیدن آن منظره و مردمی که آن جا بودند دلم شاد شد. دولابی نزدیک گیلان غرب بود. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🦅🍃🌲 🦅 عقاب دریایی دم‌سفید بزرگ‌ترین عقاب ایران 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺  ‎‎‌‎
Homayoun Shajarian - Chouni Bi Man (128).mp3
7.34M
🌿 🎶 «چونی بی من؟» 🎙 همایون شجریان /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
به چی دل بستی؟ اندوه؟ 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
به چی دل بستی؟ اندوه؟ 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 🔸 وابستگی به دنیا و عادت کردن به اون، مانند اعتیاده. 🍂 کسی که معتاده از نظر جسمی، پژمرده و از نظر روانی، افسرده و گوشه‌گیر می‌شه. 🍂 به هیچ کس و هیچ چیزی جز مصرف مواد، فکر نمی‌کنه. 🍂 ترس از خماری مواد هست که باعث می‌شه به سمتش بره، نه لذت مصرفش. بنابراین حتی از همون مصرف مواد هم لذت نمی بره. 🍂 دوستان سالم و اطرافیان خوبش رو از دست می‌ده. 🍂 اعتیاد، همه‌ی زندگیش رو تحت تأثیر قرار می‌ده، از جمله روابط خانوادگی و دوستانه و...، کار، محبت، احساسات و عاطفه، خواب و بیداری، سلامت، آراستگی، باورها و... 🔸 دنیاطلبی و وابستگی به دنیا مانند اعتیاده. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 🔸 وابستگی به دنیا و عادت کردن به اون، مانند اعتیاده. 🍂 کسی که معتاده از نظر جسمی، پ
🍂 🌳 🍂 وابستگی دنیا شما رو از همه چیز می‌اندازه؛ هم از اسب، هم از اصل. خلاصه این که همراهان عزیز! تلاش کنید، کار کنید، زحمت بکشید ولی معتادِ دنیا نباشید! 🍂 🌳 🍂
🌳🍃🕊🍃🌲 زندگیتون به زیبایی و رنگارنگی پرهای این پرنده‌ی زیبای رنگارنگ 🦜 و دلتون به آرومی دلش! 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺  ‎‎‌‎
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌳🍃🕊🍃🌲 زندگیتون به زیبایی و رنگارنگی پرهای این پرنده‌ی زیبای رنگارنگ 🦜 و دلتون به آرومی دلش! 🌿 #آف
🦜 می دونم الآن دارید می‌گید پرهای رنگارنگش یه چیزی، آرومی دلش رو از کجا می‌دونی؟! ☺️ بله؛ دیگه بعد از این همه مشاوره و ارتباط با مراجعین گوناگون، تا حدودی می‌تونم حدس بزنم به چی دارید فکر می کنید. 🌿
6_144238335632334128.ogg
9.88M
🐥 از حیوانات یاد بگیریم! 🦜 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
عمر صندوقچه‌ای است که هم می توان ‌آن را با افکار و اعمال زیبا پر کرد و هم با افکار و اعمال نازیبا. چه قدر خوبه صندوقچه‌ی عمرمون پر از افکار زیبا و قشنگ باشه. 🌸 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۶۴: گلوله باران هر لحظه شدیدتر می‌شد. بعد از شش روز، گفتیم ماندن فای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۶۵: دولابی نزدیک گیلان غرب بود. جای زیبا و امنی بود. اطرافش همه کوه و تپه بود و توی دره، رودخانه‌ی بزرگی جریان داشت. از آبادی‌ها و طایفه‌های مختلف آن جا جمع شده بودند. با مردم، شروع کردیم به خوش و بش کردن. هر کدام از یک ده و از یک طایفه بودند. این همه چادر را هیچ وقت یک جا با هم ندیده بودم. همه‌ی مردم از طایفه‌های مختلف کنار هم بودیم. زیر هر درخت بلوط، چادری بود. توی کوه، پر از آدم بود؛ از نوک کوتاه ته دره. همه جا چادر بود. به محض این که رسیدیم، به ما هم چادر دادند؛ یک چادر، چراغ خوراک پزی، چند تا پتو و مقداری وسایل ریز دیگر. با خوشحالی چادر زدیم و پتوها را توی چادر گذاشتیم. از دبه‌ی آبی که داده بودند، توی کتری ریختم و روی چراغ گذاشتم. احساس خوبی داشتم. به خانه‌ام نزدیک‌تر بودم. شاید روزی هم می‌توانستم توی دل تاریکی تا خانه‌ام بروم و برگردم. آن جا ساکن شدیم. کار و تفریحمان شده بود به ماشین‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند، نگاه کنیم. علیمردان حرص می‌خورد. می‌گفت کاش می‌شد برویم جایی که بشود کارگری کرد و بتوانیم خرجمان را در بیاوریم. چاره‌ای نبود. باید مانند بقیه‌ی مردم روزگار می‌گذراندیم. هوا کم کم سرد شده بود. در آن روزها، چراغ علاءالدین برایمان خیلی مهم بود. بیشتر کارهایمان را با آن انجام می‌دادیم. کم کم احتیاج به نفت بیشتر شد. نیروهای امدادی، تانکرهای نفت را می‌آوردند. گاهی نفت را مجانی می‌دادند، اما گاهی مجبور بودیم خودمان نفت بخریم. آن‌هایی که توان داشتند، تانکرهای کوچک خریدند و نفت را توی آن نگهداری می‌کردند. بعضی بشکه داشتند و عده‌ای هم چند تا دبه‌ی پلاستیکی خریده بودند. اما من و علیمردان که فقیرتر بودیم، توان خرید نداشتیم. یک روز علیمردان را فرستادم و سه تا دبه از روستای نزدیک خرید و آورد. گفت: «باید با همین سه تا دبه بسازیم.» دبه‌ها را پر کردیم. سعی می‌کردم قناعت و صرفه‌جویی کنم. یک روز نگاه کردم و دیدم قطره‌ای نفت نداریم. سوز سردی می آمد. توی کوه، سرما تن را می‌سوزاند. با خودم فکر کردم که چه کار کنم. نمی‌خواستم از کسی هم نفت قرض بگیرم. نفت برای همه مهم بود و در آن سرما حکم کیمیا را داشت. رفتم سمت کوه. پارچه ای دور دستم پیچیدم و بنا کردم به کندن چیلی. صبح بود و هوا سرد. علیمردان را فرستادم تا منقلی از روستاهای نزدیک بخرد. تا برگشت، چیلی‌ها را دسته کردم. چوب‌ها را آتش زدم و زغال که شدند، آن ها را ریختم توی منقل و بردم توی چادر گذاشتم. چادر گرم گرم شد. کمی که چادر دم گرفت، علیمردان گفت: «حالا چه کار کنیم؟ گاز زغال ما را می‌گیرد.» خندیدم و گفتم: «برای آن هم فکری دارم!» کمی نمک روی آتش ریختم تا گاز ما را نگیرد. علیمردان که این وضع محقرانه آزارش می‌داد، با ناراحتی و خجالت گفت: «فرنگیس ببخش!» بلند شدم و گفتم: «این چه حرفی است که می‌زنی؟ این جا که خانه ی خودمان نیست. باید خودمان چاره کنیم. ما آواره‌ایم.» خیلی تلخ بود، اما باید تحمل می‌کردم. رفتم بیرون و جلوی در چادر نشستم. توی سرما، دست‌هایم را بغل کردم و به رود دولابی که تا ته دره می‌رفت نگاه کردم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
ناز کنی نظر کنی، قهر کنی ستم کنی/ گر که جفا، گر که وفا، از تو حذر نمی کنم «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفیر ژاپن در ایران دیسک کمرش رو در کشور خودشون عمل نکرده و اومده ایران عمل کرده و از تجربه‌ی خوب جراحیش در بیمارستان‌های ایران می‌گه. 🌸 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گیرم که می زنید گیرم که می بُرید گیرم که می کشید با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید؟ 🌱 با پرورش این نسل پرشور و شعور، آینده روشنه به امید خدا! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
14.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「📿」 ❇️ من نزدیکم و به ندای کسی که مرا بخواند، پاسخ می دهم. 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
اول، رضایت خدا بعد، رضایت مردم! 🍃 «زندگی زیباست» ‌ 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
اول، رضایت خدا بعد، رضایت مردم! 🍃 «زندگی زیباست» ‌ 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🍃 🔺 مردم، حرف‌ها، درخواست‌ها و قضاوت‌هاشون اون قدر هم مهم نیستند. 🌿
🌸 زندگی زیباست 🌸
🍃 🔺 مردم، حرف‌ها، درخواست‌ها و قضاوت‌هاشون اون قدر هم مهم نیستند. 🌿
🍃 در مورد این موضوع و تأثیری که رعایت کردن و رعایت نکردنش روی زندگی ما و اطرافیانمون می‌گذاره، یه صوت چند دقیقه‌ای طلبتون. 🎁
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 با ایستادن و زل زدن به آب نمی شود از دریا عبور کرد. نگذار عمرت به اندیشیدن درباره‌ی آرزوهای واهی سپری شود. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🥀 زن بود؛ مادر بود؛ ایرانی بود؛ به دست جنایتکاران تاریخ به شهادت رسید؛ اما روشنفکران مدعی حمایت از «زن، زندگی، آزادی»، چهره‌های بنام (سلبریتی‌ها) نه غمگین شدند و نه پیامی گذاشتند. چرا؟ چون مثل آن ‌ها بی شرف و وطن‌فروش و‌ بنده‌ی پول و... نبود. پس شعار «احترام به عقاید» فقط وسیله‌ای برای توجیه اعمال خودشان است! 🌷 که به همراه همسر در بیروت با حمله‌ی سگ هار صهیونیست، به خودروی شخصیشان به شهادت رسیدند. 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
خوبی را در هر چیز پیدا کن؛ در هر اتفاق، در هر لحظه. چرا که آن کس که خوبی را در هر چیز می بیند، خوبی‌های بی شماری را به زندگی‌اش دعوت می کند. 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌳🍃🕊🍃🌲 چه گل‌های قشنگی! 😍 انگار می ‌خوان پرواز کنن. 🍃 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺  ‎‎‌‎
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۶۵: دولابی نزدیک گیلان غرب بود. جای زیبا و امنی بود. اطرافش همه کوه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۶۶: بارها از دولابی رد شده بودم، اما فکر نمی‌کردم یک روز دولابی خانه‌ام شود. رودخانه از بالا مثل ماری بود که می‌خزید و می‌رفت. همان هم برای مردم نعمت بود. هم از آبش می‌خوردیم، هم وسایلمان را توی آب می‌شستیم و هم در آن حمام می‌کردیم. این طرف و آن طرف رودخانه، کوه و تپه بود. همه جا پر بود از چادر آواره‌ها. مردم از صبح تا شب کنار هم می‌نشستند و حرف می‌زدند و رفت و آمد ماشین‌ها را تماشا می‌کردند. هر وقت رفت و آمدها بیشتر می‌شد، می‌دانستیم که نیروهای خودی دارند حمله می‌کنند و ما از روی همان کوه‌ها برایشان دعا می‌کردیم. بیشتر وقت‌ها به فکر خانواده‌ام بودم که رفته بودند به روستایی نزدیک ماهیدشت. دلم برایشان تنگ شده بود و خبری از آن ها نداشتم. دائم فکر می‌کردم جمعه و لیلا و ستار و جبار و سیما چه می‌کنند؟ آن دو برادرم رحیم و ابراهیم که در جبهه بودند چه می‌کردند؟ از همه‌شان بی‌خبر بودم. یک شب که توی چادر نشسته بودیم، صدای فریاد زنی بلند شد. جماعت از چادر‌ها زدند بیرون. زنی که توی چادرِ نزدیک ما بود جیغ می‌کشید و می‌گفت: «عقرب... عقرب.» دویدم رفتم ببینم چه خبر است. عقرب توی پتوهای زن بی چاره رفته بود و زن دنبال عقرب می‌گشت و فریاد می‌کشید. کمک کردیم و عقرب را با تکه سنگی کشتیم. در آن جا، عقرب و مار و مارمولک‌هایی بود که ما به آن ها «کولنجی» می‌گفتیم، مردم را می‌گزیدند. مار و عقرب فراوان بود. هر شب عقرب‌ها چند نفر را نیش می‌زدند. تمام کوه، پر بود از لانه‌ی عقرب‌ها. یک روز از حرصم آفتابه‌ای دست گرفتم و اطراف چادرها گشتم. لانه ی عقرب‌ها و مارها را می‌شناختم. از وقتی بچه بودم، یاد گرفته بودم که از آب بدشان می‌آید. توی لانه ی عقرب‌ها آب ریختم. عقرب‌ها یکی یکی از زیر خاک بیرون می‌آمدند. با پا و سنگ عقرب‌ها را کشتم. هر کدام از این عقرب‌های سیاه، می‌توانستند بچه‌ی بی‌گناهی را بکشند. پس از آن، کار خاصی نداشتم، به جز این که هر روز تا آن جا که می‌توانم، عقرب بکشم. یواش یواش هواپیماها هم از بالا به جانمان افتادند. جایمان را پیدا کرده بودند و روزی نبود که به ما سری نزنند. می‌آمدند و صدای وحشتناکی می‌دادند که بعدها از رزمندگان شنیدیم که به آن، شکستن دیوار صوتی می‌گویند. وقتی دیوار صوتی را می‌شکستند، تمام کوه پر از صدا می‌شد. کوه صدای هواپیماها را چند برابر می‌کرد. حاضر بودیم بمباران شویم و این همه صدا توی گوش بچه‌هایمان نپیچد. هواپیماها از بالا بمباران می‌کردند و حیوانات وحشتناک هم از روی زمین امانمان را بریده بودند. زمستان و برف، با هم از راه رسیدند. مجبور بودیم در دولابی بمانیم. سرما تا مغز استخوانمان را می‌سوزاند. چراغ‌های علاءالدین نمی‌توانستند چادر را گرم کنند. از سرما می‌لرزیدیم و دست و پایمان سرخ می‌شد. توی آن سرما، حیوانات وحشی هم به ما نزدیک می‌شدند. هر خانواده‌ای با خودش تفنگ داشت تا اگر گرگ یا حیوان درنده‌ای به طرفشان آمد، بتوانند از خودشان دفاع کنند. دیگر فهمیده بودیم این جنگ طولانی می‌شود. دولابی هم زیاد بمباران می‌شد. دیدیم آن جا با خط مقدم تفاوتی ندارد. مدتی بعد نیروهای خودی آمدند و با بلندگو اعلام کردند کسی نباید این جا بماند، همه باید بروند عقب. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✨ صداقت و موفقیت 🌊   آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「📿」 «اللّٰهُمَّ‌ اشْغَلْنا بِذِكْرِكَ» خدایا! منو مشغولِ‌ یاد خودت‌ کن! نگذار خیالی ‌غیر خیال خودت ‌داشته ‌باشم! 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba