🌸 زندگی زیباست 🌸
به چی دل بستی؟ اندوه؟ 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
🔸 وابستگی به دنیا و عادت کردن به اون، مانند اعتیاده.
🍂 کسی که معتاده از نظر جسمی، پژمرده و از نظر روانی، افسرده و گوشهگیر میشه.
🍂 به هیچ کس و هیچ چیزی جز مصرف مواد، فکر نمیکنه.
🍂 ترس از خماری مواد هست که باعث میشه به سمتش بره، نه لذت مصرفش.
بنابراین حتی از همون مصرف مواد هم لذت نمی بره.
🍂 دوستان سالم و اطرافیان خوبش رو از دست میده.
🍂 اعتیاد، همهی زندگیش رو تحت تأثیر قرار میده، از جمله روابط خانوادگی و دوستانه و...، کار، محبت، احساسات و عاطفه، خواب و بیداری، سلامت، آراستگی، باورها و...
🔸 دنیاطلبی و وابستگی به دنیا مانند اعتیاده.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
「🍃「🌹」🍃」 🔸 وابستگی به دنیا و عادت کردن به اون، مانند اعتیاده. 🍂 کسی که معتاده از نظر جسمی، پ
🍂 🌳 🍂
وابستگی دنیا شما رو از همه چیز میاندازه؛
هم از اسب، هم از اصل.
خلاصه این که همراهان عزیز!
تلاش کنید، کار کنید، زحمت بکشید ولی
معتادِ دنیا نباشید!
🍂 🌳 🍂
🌳🍃🕊🍃🌲
زندگیتون به زیبایی و رنگارنگی پرهای این پرندهی زیبای رنگارنگ 🦜
و دلتون به آرومی دلش!
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌳🍃🕊🍃🌲 زندگیتون به زیبایی و رنگارنگی پرهای این پرندهی زیبای رنگارنگ 🦜 و دلتون به آرومی دلش! 🌿 #آف
🦜
می دونم الآن دارید میگید پرهای رنگارنگش یه چیزی، آرومی دلش رو از کجا میدونی؟! ☺️
بله؛
دیگه بعد از این همه مشاوره و ارتباط با مراجعین گوناگون، تا حدودی میتونم حدس بزنم به چی دارید فکر می کنید.
🌿
6_144238335632334128.ogg
9.88M
🐥
از حیوانات یاد بگیریم!
🦜
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
عمر صندوقچهای است که هم می توان آن را با افکار و اعمال زیبا پر کرد
و هم با افکار و اعمال نازیبا.
چه قدر خوبه
صندوقچهی عمرمون
پر از افکار زیبا و قشنگ باشه.
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۶۴: گلوله باران هر لحظه شدیدتر میشد. بعد از شش روز، گفتیم ماندن فای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۶۵:
دولابی نزدیک گیلان غرب بود. جای زیبا و امنی بود. اطرافش همه کوه و تپه بود و توی دره، رودخانهی بزرگی جریان داشت. از آبادیها و طایفههای مختلف آن جا جمع شده بودند.
با مردم، شروع کردیم به خوش و بش کردن. هر کدام از یک ده و از یک طایفه بودند. این همه چادر را هیچ وقت یک جا با هم ندیده بودم. همهی مردم از طایفههای مختلف کنار هم بودیم. زیر هر درخت بلوط، چادری بود. توی کوه، پر از آدم بود؛ از نوک کوتاه ته دره. همه جا چادر بود.
به محض این که رسیدیم، به ما هم چادر دادند؛ یک چادر، چراغ خوراک پزی، چند تا پتو و مقداری وسایل ریز دیگر. با خوشحالی چادر زدیم و پتوها را توی چادر گذاشتیم. از دبهی آبی که داده بودند، توی کتری ریختم و روی چراغ گذاشتم. احساس خوبی داشتم. به خانهام نزدیکتر بودم. شاید روزی هم میتوانستم توی دل تاریکی تا خانهام بروم و برگردم.
آن جا ساکن شدیم. کار و تفریحمان شده بود به ماشینهایی که میآمدند و میرفتند، نگاه کنیم. علیمردان حرص میخورد. میگفت کاش میشد برویم جایی که بشود کارگری کرد و بتوانیم خرجمان را در بیاوریم. چارهای نبود. باید مانند بقیهی مردم روزگار میگذراندیم. هوا کم کم سرد شده بود.
در آن روزها، چراغ علاءالدین برایمان خیلی مهم بود. بیشتر کارهایمان را با آن انجام میدادیم. کم کم احتیاج به نفت بیشتر شد. نیروهای امدادی، تانکرهای نفت را میآوردند. گاهی نفت را مجانی میدادند، اما گاهی مجبور بودیم خودمان نفت بخریم. آنهایی که توان داشتند، تانکرهای کوچک خریدند و نفت را توی آن نگهداری میکردند. بعضی بشکه داشتند و عدهای هم چند تا دبهی پلاستیکی خریده بودند. اما من و علیمردان که فقیرتر بودیم، توان خرید نداشتیم. یک روز علیمردان را فرستادم و سه تا دبه از روستای نزدیک خرید و آورد. گفت: «باید با همین سه تا دبه بسازیم.» دبهها را پر کردیم. سعی میکردم قناعت و صرفهجویی کنم.
یک روز نگاه کردم و دیدم قطرهای نفت نداریم. سوز سردی می آمد. توی کوه، سرما تن را میسوزاند. با خودم فکر کردم که چه کار کنم. نمیخواستم از کسی هم نفت قرض بگیرم. نفت برای همه مهم بود و در آن سرما حکم کیمیا را داشت. رفتم سمت کوه. پارچه ای دور دستم پیچیدم و بنا کردم به کندن چیلی. صبح بود و هوا سرد. علیمردان را فرستادم تا منقلی از روستاهای نزدیک بخرد. تا برگشت، چیلیها را دسته کردم. چوبها را آتش زدم و زغال که شدند، آن ها را ریختم توی منقل و بردم توی چادر گذاشتم. چادر گرم گرم شد. کمی که چادر دم گرفت، علیمردان گفت:
«حالا چه کار کنیم؟ گاز زغال ما را میگیرد.»
خندیدم و گفتم:
«برای آن هم فکری دارم!»
کمی نمک روی آتش ریختم تا گاز ما را نگیرد. علیمردان که این وضع محقرانه آزارش میداد، با ناراحتی و خجالت گفت:
«فرنگیس ببخش!»
بلند شدم و گفتم:
«این چه حرفی است که میزنی؟ این جا که خانه ی خودمان نیست. باید خودمان چاره کنیم. ما آوارهایم.»
خیلی تلخ بود، اما باید تحمل میکردم.
رفتم بیرون و جلوی در چادر نشستم. توی سرما، دستهایم را بغل کردم و به رود دولابی که تا ته دره میرفت نگاه کردم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
ناز کنی نظر کنی، قهر کنی ستم کنی/
گر که جفا، گر که وفا، از تو حذر نمی کنم
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفیر ژاپن در ایران دیسک کمرش رو در کشور خودشون عمل نکرده و اومده ایران عمل کرده و از تجربهی خوب جراحیش در بیمارستانهای ایران میگه.
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گیرم که می زنید
گیرم که می بُرید
گیرم که می کشید
با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید؟
🌱 با پرورش این نسل پرشور و شعور،
آینده روشنه به امید خدا!
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
14.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「📿」
❇️ من نزدیکم
و به ندای کسی که مرا بخواند،
پاسخ می دهم.
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
اول، رضایت خدا بعد، رضایت مردم! 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🔺 مردم، حرفها، درخواستها و قضاوتهاشون اون قدر هم مهم نیستند.
🌿
🌸 زندگی زیباست 🌸
🍃 🔺 مردم، حرفها، درخواستها و قضاوتهاشون اون قدر هم مهم نیستند. 🌿
🍃
در مورد این موضوع و تأثیری که رعایت کردن و رعایت نکردنش روی زندگی ما و اطرافیانمون میگذاره، یه صوت چند دقیقهای طلبتون.
🎁
「🍃「🌹」🍃」
با ایستادن و زل زدن به آب
نمی شود از دریا عبور کرد.
نگذار عمرت به اندیشیدن
دربارهی آرزوهای واهی سپری شود.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🥀
زن بود؛
مادر بود؛
ایرانی بود؛
به دست جنایتکاران تاریخ به شهادت رسید؛
اما روشنفکران مدعی حمایت از «زن، زندگی، آزادی»، چهرههای بنام (سلبریتیها) نه غمگین شدند و نه پیامی گذاشتند.
چرا؟
چون مثل آن ها بی شرف و وطنفروش و بندهی پول و... نبود.
پس شعار «احترام به عقاید» فقط وسیلهای برای توجیه اعمال خودشان است!
🌷 #شهید_معصومه_کرباسی که به همراه همسر در بیروت با حملهی سگ هار صهیونیست، به خودروی شخصیشان به شهادت رسیدند.
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
خوبی را در هر چیز پیدا کن؛
در هر اتفاق، در هر لحظه.
چرا که آن کس که خوبی را در هر چیز می بیند، خوبیهای بی شماری را به زندگیاش دعوت می کند.
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌳🍃🕊🍃🌲
چه گلهای قشنگی! 😍
انگار می خوان پرواز کنن. 🍃
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۶۵: دولابی نزدیک گیلان غرب بود. جای زیبا و امنی بود. اطرافش همه کوه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۶۶:
بارها از دولابی رد شده بودم، اما فکر نمیکردم یک روز دولابی خانهام شود. رودخانه از بالا مثل ماری بود که میخزید و میرفت. همان هم برای مردم نعمت بود. هم از آبش میخوردیم، هم وسایلمان را توی آب میشستیم و هم در آن حمام میکردیم.
این طرف و آن طرف رودخانه، کوه و تپه بود. همه جا پر بود از چادر آوارهها. مردم از صبح تا شب کنار هم مینشستند و حرف میزدند و رفت و آمد ماشینها را تماشا میکردند. هر وقت رفت و آمدها بیشتر میشد، میدانستیم که نیروهای خودی دارند حمله میکنند و ما از روی همان کوهها برایشان دعا میکردیم.
بیشتر وقتها به فکر خانوادهام بودم که رفته بودند به روستایی نزدیک ماهیدشت. دلم برایشان تنگ شده بود و خبری از آن ها نداشتم. دائم فکر میکردم جمعه و لیلا و ستار و جبار و سیما چه میکنند؟ آن دو برادرم رحیم و ابراهیم که در جبهه بودند چه میکردند؟ از همهشان بیخبر بودم.
یک شب که توی چادر نشسته بودیم، صدای فریاد زنی بلند شد. جماعت از چادرها زدند بیرون. زنی که توی چادرِ نزدیک ما بود جیغ میکشید و میگفت: «عقرب... عقرب.»
دویدم رفتم ببینم چه خبر است. عقرب توی پتوهای زن بی چاره رفته بود و زن دنبال عقرب میگشت و فریاد میکشید. کمک کردیم و عقرب را با تکه سنگی کشتیم. در آن جا، عقرب و مار و مارمولکهایی بود که ما به آن ها «کولنجی» میگفتیم، مردم را میگزیدند. مار و عقرب فراوان بود. هر شب عقربها چند نفر را نیش میزدند. تمام کوه، پر بود از لانهی عقربها.
یک روز از حرصم آفتابهای دست گرفتم و اطراف چادرها گشتم. لانه ی عقربها و مارها را میشناختم. از وقتی بچه بودم، یاد گرفته بودم که از آب بدشان میآید. توی لانه ی عقربها آب ریختم. عقربها یکی یکی از زیر خاک بیرون میآمدند. با پا و سنگ عقربها را کشتم. هر کدام از این عقربهای سیاه، میتوانستند بچهی بیگناهی را بکشند. پس از آن، کار خاصی نداشتم، به جز این که هر روز تا آن جا که میتوانم، عقرب بکشم.
یواش یواش هواپیماها هم از بالا به جانمان افتادند. جایمان را پیدا کرده بودند و روزی نبود که به ما سری نزنند. میآمدند و صدای وحشتناکی میدادند که بعدها از رزمندگان شنیدیم که به آن، شکستن دیوار صوتی میگویند. وقتی دیوار صوتی را میشکستند، تمام کوه پر از صدا میشد. کوه صدای هواپیماها را چند برابر میکرد. حاضر بودیم بمباران شویم و این همه صدا توی گوش بچههایمان نپیچد.
هواپیماها از بالا بمباران میکردند و حیوانات وحشتناک هم از روی زمین امانمان را بریده بودند. زمستان و برف، با هم از راه رسیدند. مجبور بودیم در دولابی بمانیم. سرما تا مغز استخوانمان را میسوزاند. چراغهای علاءالدین نمیتوانستند چادر را گرم کنند. از سرما میلرزیدیم و دست و پایمان سرخ میشد. توی آن سرما، حیوانات وحشی هم به ما نزدیک میشدند. هر خانوادهای با خودش تفنگ داشت تا اگر گرگ یا حیوان درندهای به طرفشان آمد، بتوانند از خودشان دفاع کنند.
دیگر فهمیده بودیم این جنگ طولانی میشود. دولابی هم زیاد بمباران میشد. دیدیم آن جا با خط مقدم تفاوتی ندارد. مدتی بعد نیروهای خودی آمدند و با بلندگو اعلام کردند کسی نباید این جا بماند، همه باید بروند عقب.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✨ صداقت و موفقیت
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「📿」
«اللّٰهُمَّ اشْغَلْنا بِذِكْرِكَ»
خدایا!
منو مشغولِ یاد خودت کن!
نگذار خیالی غیر خیال خودت داشته باشم!
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
انسان های بزرگ
الزاماً قامــــــت بلندتری ندارند؛
خانــــــهی بزرگتری ندارند،
ثــــــروت بیشتری ندارند؛
آنها قلبــــــی بزرگ
و نگاهـــــی مهـــــــربان دارند.
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
آدمیان به لبخندی کـه بر لب می نشاننـد،
به احساس خوبی که بر جا می نهند،
به دردی که از یکدیگر می کاهند،
می ارزنـد
و ما بودنشان را میخواهیم چون وجودشان
زمین را زیباتر میکند.
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۶۶: بارها از دولابی رد شده بودم، اما فکر نمیکردم یک روز دولابی خانه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۶۷:
چادرها را جمع میکردیم، همه گریه میکردند. دوباره با علیمردان سوار ماشینها شدیم. از دولابی حرکت کردیم و یک ساعت بعد برگشتیم به گواور. گواور امن بود. زمین بزرگی بود که سپاه آن جا را برای ما آماده کرده بود. اول چادر زدند. چادرهای زیادی آماده کرده بودند و هر خانوادهای زیر یک چادر نشست. همان وسایل اولیه زندگی را به ما دادند. پدر و مادرم و بچهها توی یکی از روستاهای اطراف ماهیدشت در امان بودند. دلم خوش بود که دست کم جای آنها خوب است.
کمکم نیروهای کمکی هم آمدند و شروع کردند به خانه ساختن. نیروهای جهادی بودند و از استانهای دیگر آمده بودند. خانهها ساخته شدند؛ خانههایی ساده، مخصوص زمان جنگ. خانههایی با یک یا دو اتاق کوتاه و ساده. فقط برای این که سرپناهی داشته باشیم و توی سرما و گرما زجر نکشیم. خانهای که برای من ساختند، یک اتاق دراز داشت و یک اتاق کوچک. با سنگ و گل ساخته بودند. وقتی خانهام را میساختند، جلوی خانه مینشستم و با خودم میگفتم:
«فرنگ، این یعنی این که جنگ مدتها طول میکشد و حالا حالاها نباید فکر کنی که به خانهات برگردی.»
آرام آرام شهرکی درست شد و شهرک گواور نام گرفت. وقتی خانهها را تحویل خانوادهای می دادند، ما شیون می کردیم. وقتی برای کسی خانه می سازند، باید خوشحال باشد، اما توی گواور، این خانه ساختن از مرگ بدتر بود. میفهمیدیم حالا حالاها باید از خانههایمان دور باشیم.
دیگر فهمیدیم جنگ طول میکشد و باید سختیهای زیادی را تحمل کنیم. ما زنها که با هم حرف میزدیم، میگفتیم حتماً دولت میداند جنگ خیلی طول میکشد وگرنه ما را زیر همان چادرها پناه میداد. من و علیمردان در شهرک گواور ماندگار شدیم. روزها مینشستم و گریه میکردم. بعد هم اتفاقی فهمیدم که باردار بودهام و سقط کردهام. بیست سالم بود. دو ماهه باردار بودم و خودم نمیدانستم. این هم ضربهی بدتری شد. زانوهای غم بغل میکردم و توی خانهام تک و تنها مینشستم و ناله میکردم. آن قدر کنارم بمب ترکیده بود که بچهام را از دست دادم. در آن روزها، علیمردان سعی میکرد دلداریام بدهد. میگفت:
«خدا اگر بخواهد، دوباره به ما فرزند میدهد. به خدا توکل کن و کم غصه بخور.»
نگران برادرهایم ابراهیم و رحیم بودم. مدتها بود از آنها بیخبر بودم. نگران خانوادهام بودم که در روستاهای دیگر چه میکنند. به فکر خانه ام بودم که در دست عراقیها به چه شکلی درآمده بود. روزها و شبها به این چیزها فکر میکردم.
یک روز جلوی خانهام نشسته بودم و به آسمان نگاه میکردم که دیدم کلاغهای دشمن از راه رسیدند. با نگرانی از جا بلند شدم. صدای هشدار قرمز توی کوه و دشت پیچید. هنوز هشدار تمام نشده، هواپیماها بنا کردند به بمباران شهرک. همه فکر میکردیم مثل همیشه میخواهند بروند کرمانشاه را بمباران کنند و برگردند، اما این بار آمده بودند سراغ ما.
از دیدن چیزی که میدیدم، داشتم دیوانه میشدم. هواپیماها خیلی نزدیک زمین بودند و ما اصلاً آماده نبودیم. هر کس از طرفی شروع کرد به دویدن. ضدهواییها تیراندازی میکردند و صدایشان بیشتر دلمان را میلرزاند. اردوگاهها که بمباران کردند رفتند. شیون و داد و فریاد همه جا را گرفت.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「📿」
دانستم که کوه خواستههای من،
پیش توانگری تو کوچک است
و انبوه چشمداشت من از تو
در برابر رحمت های تو اندک.
📖 «صحیفهی سجادیه / دعای ۱۳»
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
کوچه لره سوسپمیشم .mp3
6.13M
🌿
🎶 «کوچه لره سو سپمیشم»
🎙 بازخوانی از ترانهی ترکی «رشید بهبودف»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
یه روز خوب بارونی یه روز کاری اتفاقات بیمارستان یه حال و هوای آروم و دلچسب 🌧 🌸 🌱
☘
حال و هواش خوبه ولی نمیتونم بگم جاتون خالی!
امیدوارم که هیچ گاه پاتون به بیمارستان باز نشه!
تنتون درست!
🍃🍎🍃