eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
872 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
24 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @zeynab1370
مشاهده در ایتا
دانلود
3.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهی! در بسته نیست ما دست و پا بسته ایم. 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۶۳: یک روز نزدیک ظهر، کار پنبه چینی که تمام شد. سریع آمدم خانه و خمی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۶۴: گلوله باران هر لحظه شدیدتر می‌شد. بعد از شش روز، گفتیم ماندن فایده ندارد، باید از این جا هم فرار کنیم. از زمین و آسمان بمب می‌بارید. همه ی وسایل را توی خانه گذاشتیم و از خانه ی عمویم، از کنار کوه‌های «بان دروش» فرار کردیم. این بار خانواده‌ی عمو هم همراه ما آواره شده بودند. کوه‌های بان دروش را که پشت سر گذاشتیم، عمویم گفت: «باید برویم دورتر، بهتر است به روستای گواور برویم. آن جا امن‌تر است. نزدیک هم که هست.» نزدیک جاده رفتیم. یک ماشین ریوی ارتشی به آن سمت می‌رفت. ایستاد و راننده‌اش گفت: «خدا خیرتان بدهد! این جا چه می‌کنید؟ از جانتان سیر شده‌اید؟ زود سوار شوید تا شما را به عقب ببرم.» با ماشین قسمتی از راه را رفتیم تا به گواور رسیدیم. خسته و کوفته، از ماشین پیاده شدیم. گواور تقریباً از جنگ دور بود. آن جا نیروهای امداد مستقر بودند. چند تا چادر به ما دادند و چراغ علاءالدین و پتو و دیگر وسایل را گرفتیم و چند روزی ماندگار شدیم. در آن چند روز، یک چشممان به سمت گیلان غرب بود و چشم دیگرمان به آسمان. بعد از چند روز، به شوهرم گفتم: «من دلم طاقت نمی‌آورد. بیا به دولابی برویم. زن‌ها می‌گویند بعضی از مردم آن جا پناه گرفته‌اند. آن جا نزدیک گیلان غرب است. به خدا این جا از ناراحتی می‌میرم.» علیمردان وقتی ناراحتیم را دید، قبول کرد. رفتم و با عمویم صحبت کردم. حال روز او از من بدتر بود. او هم سریع قبول کرد. اما پدر و مادرم تصمیم گرفتند با بچه‌ها به ماهیدشت بروند، به یک جای دورتر و امن‌تر. همگی جمع شدیم و دوباره آمدیم سر جاده. آن جا با هم خداحافظی کردیم. آن ها به سمت ماهیدشت حرکت کردند و ما منتظر ماشین ماندیم تا به سمت گیلان غرب برویم. این بار هم ماشین‌های نظامی ما را سوار کردند. پشت ماشین سوار شدیم. چند تا ارتشی هم کنار ما توی ماشین بودند. با تعجب می‌گفتند: «مردم دارند به جاهای دورتر فرار می‌کنند، شما می‌خواهید بروید توی دل آتش؟!» یکی از ارتشی‌ها گفت: «چرا این کار را می‌کنید؟ به جای این که به جای امن‌تر بروید، به قلب دشمن می‌روید؟ بروید همدان، اصفهان یا تهران. چرا فرار نمی‌کنید؟» با ناراحتی گفتم: «برادر، شما نمی‌دانید توی قلب ما چه خبر است. از وقتی چشم باز کردیم، این جا را دیده‌ایم.  وجب به وجب خاکش را می‌شناسیم. کجا برویم؟ نزدیک خانه‌مان، توی کوه‌ها زندگی کنیم، بهتر است از این که از این جا دور شویم.» به دولابی که رسیدیم، دیدیم توی دره، یک عالمه چادر زده‌اند. با دیدن آن منظره و مردمی که آن جا بودند دلم شاد شد. دولابی نزدیک گیلان غرب بود. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🦅🍃🌲 🦅 عقاب دریایی دم‌سفید بزرگ‌ترین عقاب ایران 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺  ‎‎‌‎
Homayoun Shajarian - NasleMusic.ComHomayoun Shajarian - Chouni Bi Man (128).mp3
زمان: حجم: 7.34M
🌿 🎶 «چونی بی من؟» 🎙 همایون شجریان /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
به چی دل بستی؟ اندوه؟ 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
به چی دل بستی؟ اندوه؟ 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 🔸 وابستگی به دنیا و عادت کردن به اون، مانند اعتیاده. 🍂 کسی که معتاده از نظر جسمی، پژمرده و از نظر روانی، افسرده و گوشه‌گیر می‌شه. 🍂 به هیچ کس و هیچ چیزی جز مصرف مواد، فکر نمی‌کنه. 🍂 ترس از خماری مواد هست که باعث می‌شه به سمتش بره، نه لذت مصرفش. بنابراین حتی از همون مصرف مواد هم لذت نمی بره. 🍂 دوستان سالم و اطرافیان خوبش رو از دست می‌ده. 🍂 اعتیاد، همه‌ی زندگیش رو تحت تأثیر قرار می‌ده، از جمله روابط خانوادگی و دوستانه و...، کار، محبت، احساسات و عاطفه، خواب و بیداری، سلامت، آراستگی، باورها و... 🔸 دنیاطلبی و وابستگی به دنیا مانند اعتیاده. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 🔸 وابستگی به دنیا و عادت کردن به اون، مانند اعتیاده. 🍂 کسی که معتاده از نظر جسمی، پ
🍂 🌳 🍂 وابستگی دنیا شما رو از همه چیز می‌اندازه؛ هم از اسب، هم از اصل. خلاصه این که همراهان عزیز! تلاش کنید، کار کنید، زحمت بکشید ولی معتادِ دنیا نباشید! 🍂 🌳 🍂
🌳🍃🕊🍃🌲 زندگیتون به زیبایی و رنگارنگی پرهای این پرنده‌ی زیبای رنگارنگ 🦜 و دلتون به آرومی دلش! 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺  ‎‎‌‎
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌳🍃🕊🍃🌲 زندگیتون به زیبایی و رنگارنگی پرهای این پرنده‌ی زیبای رنگارنگ 🦜 و دلتون به آرومی دلش! 🌿 #آف
🦜 می دونم الآن دارید می‌گید پرهای رنگارنگش یه چیزی، آرومی دلش رو از کجا می‌دونی؟! ☺️ بله؛ دیگه بعد از این همه مشاوره و ارتباط با مراجعین گوناگون، تا حدودی می‌تونم حدس بزنم به چی دارید فکر می کنید. 🌿
6_144238335632334128.ogg
زمان: حجم: 9.88M
🐥 از حیوانات یاد بگیریم! 🦜 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
عمر صندوقچه‌ای است که هم می توان ‌آن را با افکار و اعمال زیبا پر کرد و هم با افکار و اعمال نازیبا. چه قدر خوبه صندوقچه‌ی عمرمون پر از افکار زیبا و قشنگ باشه. 🌸 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۶۴: گلوله باران هر لحظه شدیدتر می‌شد. بعد از شش روز، گفتیم ماندن فای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۶۵: دولابی نزدیک گیلان غرب بود. جای زیبا و امنی بود. اطرافش همه کوه و تپه بود و توی دره، رودخانه‌ی بزرگی جریان داشت. از آبادی‌ها و طایفه‌های مختلف آن جا جمع شده بودند. با مردم، شروع کردیم به خوش و بش کردن. هر کدام از یک ده و از یک طایفه بودند. این همه چادر را هیچ وقت یک جا با هم ندیده بودم. همه‌ی مردم از طایفه‌های مختلف کنار هم بودیم. زیر هر درخت بلوط، چادری بود. توی کوه، پر از آدم بود؛ از نوک کوتاه ته دره. همه جا چادر بود. به محض این که رسیدیم، به ما هم چادر دادند؛ یک چادر، چراغ خوراک پزی، چند تا پتو و مقداری وسایل ریز دیگر. با خوشحالی چادر زدیم و پتوها را توی چادر گذاشتیم. از دبه‌ی آبی که داده بودند، توی کتری ریختم و روی چراغ گذاشتم. احساس خوبی داشتم. به خانه‌ام نزدیک‌تر بودم. شاید روزی هم می‌توانستم توی دل تاریکی تا خانه‌ام بروم و برگردم. آن جا ساکن شدیم. کار و تفریحمان شده بود به ماشین‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند، نگاه کنیم. علیمردان حرص می‌خورد. می‌گفت کاش می‌شد برویم جایی که بشود کارگری کرد و بتوانیم خرجمان را در بیاوریم. چاره‌ای نبود. باید مانند بقیه‌ی مردم روزگار می‌گذراندیم. هوا کم کم سرد شده بود. در آن روزها، چراغ علاءالدین برایمان خیلی مهم بود. بیشتر کارهایمان را با آن انجام می‌دادیم. کم کم احتیاج به نفت بیشتر شد. نیروهای امدادی، تانکرهای نفت را می‌آوردند. گاهی نفت را مجانی می‌دادند، اما گاهی مجبور بودیم خودمان نفت بخریم. آن‌هایی که توان داشتند، تانکرهای کوچک خریدند و نفت را توی آن نگهداری می‌کردند. بعضی بشکه داشتند و عده‌ای هم چند تا دبه‌ی پلاستیکی خریده بودند. اما من و علیمردان که فقیرتر بودیم، توان خرید نداشتیم. یک روز علیمردان را فرستادم و سه تا دبه از روستای نزدیک خرید و آورد. گفت: «باید با همین سه تا دبه بسازیم.» دبه‌ها را پر کردیم. سعی می‌کردم قناعت و صرفه‌جویی کنم. یک روز نگاه کردم و دیدم قطره‌ای نفت نداریم. سوز سردی می آمد. توی کوه، سرما تن را می‌سوزاند. با خودم فکر کردم که چه کار کنم. نمی‌خواستم از کسی هم نفت قرض بگیرم. نفت برای همه مهم بود و در آن سرما حکم کیمیا را داشت. رفتم سمت کوه. پارچه ای دور دستم پیچیدم و بنا کردم به کندن چیلی. صبح بود و هوا سرد. علیمردان را فرستادم تا منقلی از روستاهای نزدیک بخرد. تا برگشت، چیلی‌ها را دسته کردم. چوب‌ها را آتش زدم و زغال که شدند، آن ها را ریختم توی منقل و بردم توی چادر گذاشتم. چادر گرم گرم شد. کمی که چادر دم گرفت، علیمردان گفت: «حالا چه کار کنیم؟ گاز زغال ما را می‌گیرد.» خندیدم و گفتم: «برای آن هم فکری دارم!» کمی نمک روی آتش ریختم تا گاز ما را نگیرد. علیمردان که این وضع محقرانه آزارش می‌داد، با ناراحتی و خجالت گفت: «فرنگیس ببخش!» بلند شدم و گفتم: «این چه حرفی است که می‌زنی؟ این جا که خانه ی خودمان نیست. باید خودمان چاره کنیم. ما آواره‌ایم.» خیلی تلخ بود، اما باید تحمل می‌کردم. رفتم بیرون و جلوی در چادر نشستم. توی سرما، دست‌هایم را بغل کردم و به رود دولابی که تا ته دره می‌رفت نگاه کردم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄