🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۱: یک دفعه غرش هواپیماها بلند شد. به آسمان نگاه کردم. هواپیماها در
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۰۲
چشم که باز کردم، توی بیمارستان بودم. چشمهایم اول سفیدی میدید. بعد آرام آرام تختم را دیدم. چنگ انداختم و ملحفه را گرفتم و خواستم بلند شوم. نتوانستم. آرام پرسیدم:
«کی این جاست؟»
همعروسم توران کنارم بود. دستم را گرفت و گفت:
«بخواب فرنگیس، دیگر بس است. این همه خودت را اذیت کردی.»
گفتم:
«من کجا هستم؟»
لبخندی زد و گفت:
«توی بیمارستان. حال دخترت خوب است. حال خودت بد شد. اما حالا خوبی. فقط بخواب.»
اما خواب به چشمم نمیآمد. سرم را برگرداندم و قیافه ی آشنایی دیدم. مادر شوهرم بود. روی تخت روبهرویی من. با خودم گفتم او این جا چه کار میکند؟ چیزی یادم نمیآمد. سعی کردم به مغزم فشار بیاورم. دوباره همه چیز یادم آمد:
مغز قهرمان، مصیب زیر تن قهرمان، مادر شوهرم با تن مجروح، مرگ قهرمان، دختر ننه خاور بدون سر...
همه چیز توی سرم چرخ میخورد. استفراغ کردم و دوباره از حال رفتم.
چشم که باز کردم، مادر شوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت:
«خدا نکند حالت بد باشد. قوی باش، زن.»
بعد شروع کرد به قسم دادن من و حرف زدن:
«تو را به خدا خودت را عذاب نده. چه شده فرنگیس؟ حال بچهات که خدا رو شکر خوب است. قدمش خیر باشد. مبارک است.»
وقتی با این راحتی و شادی حرف زد، مطمئن شدم که از مرگ قهرمان خبر ندارد. همعروسم توران هم با اشاره ی ابروها به من فهماند که هنوز از مرگ قهرمان خبردار نشده است. وقتی دیدم هم عروسم ابرو بالا انداخت، سرم را پایین انداختم. بغضم را خوردم و گفتم:
«چیزی نیست. ناراحتم که بچهام کنارم نیست.»
همعروسم با لبخند گفت:
«ناراحت نباش. بچهات پیش ماست. تو مواظب خودت باش. من خودم به او شیر می دهم.»
دکتر که آمد، سری تکان داد و گفت:
«لازم بود این همه بجنگی؟ این همه کار سخت؟ چرا این قدر به خودت فشار آوردی؟ داشتی میمُردی.»
آرام گفتم:
«چه کنم، دکتر؟ مجبور بودم.»
دکتر عینکی بود. ورقهای دستش گرفت و گفت:
«خدا به تو و بچهات رحم کرده است. ممکن بود هر دو بمیرید. بچهات دو ماه زودتر به دنیا آمده، چون تکان خوردهای. هر کس به جای تو بود، با این همه سختی تحمل نمیکرد. برایت داروهای تقویتی مینویسم که بخوری.»
دو روز در بیمارستان بودم. شوهرم و همسایهها و فامیل مواظب بچهام بودند و هم عروسم بچهام را شیر میداد. خودش هم بچهی کوچک داشت. توی این مدت، از چشمهای مادر شوهرم میترسیدم. میترسیدم از حال قهرمان بپرسد. آخرش هم پرسید:
«روله، از قهرمان چه خبر؟ توی این مدت، این پسر یک سری به این مادر بیچارهاش نزده.»
وقتی این حرف را زد، دستم را به شکمم گرفتم و وانمود کردم که درد دارم. بنا کردم به آه و ناله. علیمردان که بیرون از اتاق بود، تندی وارد شد و پرسید:
«چه شده، فرنگیس؟»
اشک میریختم و گفتم:
«هیچی. فقط تو را به خدا مرا از این جا ببر. زودتر ببر.»
بعد آرام، طوری که فقط خودش بشنود، ادامه دادم:
«نمیخواهم بیشتر از این شرمندهی مادرت باشم. نمیخواهم بیشتر از این به او دروغ بگویم.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔹 رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
جامع فقاهت، صـــداقت و ســــــیاست
🗓 به فراخـــــور سالگشت شهــــادتش
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
عشق یعنی به سرت هوای دلبر بزند
درد از عمق وجودت به دلت سر بزند
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۲ چشم که باز کردم، توی بیمارستان بودم. چشمهایم اول سفیدی میدید.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۰۳:
حالم بد بود. از یک طرف برای بچهام ناراحت بودم، از طرفی برای برادر شوهرم که شهید شده بود. از سوی دیگر مادر شوهرم هم توی اتاق، کنار من بستری بود. حالش اصلاً خوب نبود. دکتر گفته بود تا حالش بهتر نشده، چیز ناراحت کنندهای به او نگوییم.
وقتی دکتر گفت میتوانم بروم، انگار دنیا را به من دادند. آفتاب صبح اتاق را پر کرده بود. با خوشحالی به بیرون از اتاق نگاه کردم. درختهای لخت توی حیاط، انگار خیلی قشنگتر از قبل شده بودند. چند نفر تک و توک از حیاط رد میشدند.
رویم را که برگرداندم، مادر شوهرم لبخند زد و گفت:
«رفتی بیرون حواست به بچه باشد. مواظب خودتان باشید. گاهی هم سری به خانهی من بزن.»
گفتم:
«چشم. به امید خدا شما هم برمیگردید و میآیید کمک من.»
مادر شوهرم با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:
«فعلاً که جای ترکشها چرک کرده. ولی به امید خدا میآیم. دلم میخواهد نوهام را زودتر ببینم.»
لباسهایم را با کمک علیمردان جمع کردم. شوهرم نسخهی داروها را از دکتر گرفت. وقتی برای خداحافظی صورت مادر شوهرم را بوسیدم، دلم گرفت. دستش را گرفتم، همان دستی که روی قلب قهرمان گذاشته بودم. گفتم:
«مادر، تو تاج سر مایی، عزیز مایی، زودتر خوب شو و برگرد. منتظرت هستیم.»
همعروسم که کنار مادر شوهرم بود، خندید و گفت:
«حالا تو برو، من میمانم و با مادر برمیگردم.»
مادر شوهرم چهل شب در بیمارستان ماند. بعد او را به خانه ی برادرش بردند. برادرش به سختی و به مرور، ماجرا را به او گفت.
.........................
قرار شد برای برادرم عروسی بگیرم. سال ۱۳۶۴ بود. ابراهیم بیست و دو سالش بود. عروس از روستای کفراور از میان اقوام انتخاب کردیم. گروهی از زنها و مردها جمع شدیم و با یک مینی بوس رفتیم کفراور. بعد از مصیبتهایی که همهی مردم کشیده بودند، گرفتن یک عروسی، همه را دور هم جمع میکرد و کمی از درد و غصهها کم میشد. پدرم از خانوادههایی که عزادار بودند، اجازه گرفت و راه افتادیم. شیرینی و برنج و گوشت هم با خودمان بردیم و «بله» را از خانوادهی عروس گرفتیم و برگشتیم. بعد از سه ماه، تصمیم گرفتیم توی ده، عروسی بگیریم. میدانستیم مهمان زیاد داریم. گاوی سر بریدیم و مردم را دعوت کردیم.
آن وقتها کارت دعوت نبود و با نامه مردم را دعوت کردیم. ابراهیم همهی دوستانش و پاسدارها را دعوت کرد. با این جشن، بعد از مدتها مردم نفسی کشیدند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🥝🍃🌲
هندسهی میوهها واقعا زیباست.
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
14.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
از کی این همه بیهنر شدید؟!
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
「🍃「🌹」🍃」
🔷 اگه مدام کارهات رو عقب میاندازی، باید بدونی که:
🔹 ۱- انجام ندادن یک کار مثبت، نیروی روانی بیشتری رو از شما میگیره تا انجام دادنش.
🔹 ۲- اگه تصمیم بگیری یه کاری رو فقط پنج دقیقه انجام بدی، به احتمال زیاد تا تموم شدنش ادامه میدی.
🔹 ۳- اگه یک کاری رو زود تموم کنی، روزت پر از نیروی مثبت و انگیزه برای ادامه دادن میشه.
🔹 ۴- قانون پنج ثانیه رو فراموش نکن.
پس از اون که درمورد درستی، اهمیت و ضرورت انجام کاری خوب فکر کردی، از یک تا پنج بشمار، سریع از جات بلند شو و اون کار رو انجام بده.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱💻🖥
✔️ درخواست «جواد خیابانی» از اونهایی که اهل رسانه و فضای مجازی هستند.
🔷 #سواد_رسانهای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🍁🍀
بی لشگريم! حوصلهی شرح قصه نيست
فرمانبريم! حوصلهی شرح قصه نيست
با پرچم سفيد به پيکار می رويم
ما کمتريم! حوصلهی شرح قصه نيست
فرياد میزنند ببينيد و بشنويد
کور و کريم! حوصلهی شرح قصه نيست
تکرار نقش کهنهی خود در لباس نو
بازيگريم! حوصلهی شرح قصه نيست
آيينهها به ديدن هم خو گرفته اند
يکديگريم! حوصلهی شرح قصه نيست
همچون انار، خون دل از خويش می خوريم
غم پروريم! حوصلهی شرح قصه نيست
آيا به راز گوشهی چشم سياه دوست
پی می بريم؟! حوصلهی شرح قصه نيست
«فاضل نظری»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۳: حالم بد بود. از یک طرف برای بچهام ناراحت بودم، از طرفی برای بر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۰۴:
برنج و گوشت را داخل مجمع ریختیم و سه نفر سه نفر از یک سینی غذا خوردند. روستا شلوغ بود و شاد. مدام دعا میکردیم هواپیماها نیایند. تمام مردم روستا خوشحال بودند. گرچه همه داغدار و زخمی بودند، اما موافق بودند که عروسی بگیریم. همهی مردم و فامیلها آمدند. عروس، خیلی کوچک بود و دوازده سال بیشتر نداشت. آن قدر کوچک بود که بین مردم گم شده بود. وقتی باید دنبال عروس میرفتیم، به ابراهیم گفتم:
«بیا برویم عروس را از روستای خودشان بیاوریم.»
ابراهیم دنبال عروس نیامد. گفت عیب است که من بروم. عروسی ایلی بود و عروس و داماد هنوز همدیگر را ندیده بودند. برادرم رحیم به جای ابراهیم رفت تا عروس را بیاورد. وقتی عروس را آوردند، مردم کِل کشیدند و ساز و دهل به پیشوازش رفت. هم گریه میکردم و هم میخندیدم.
دلم گرفته بود. در میان این همه عزاداری، حالا میتوانستیم شاد باشیم و یادمان باشد هنوز زندهایم. دلم برای همهی کسانی که رفته بودند تنگ شده بود.
عروس را که آوردند، صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زنها، عروس را میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه میکردیم و دعا میکردیم. همه چیز با خیر و خوشی تمام شد.
چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک میبندد. با تعجب پرسیدم:
«به خیر! کجا میروی؟»
خندید و گفت:
«همان جا که باید بروم.»
مادرم کنارمان آمد و گفت:
«ابراهیم، برایت زن گرفتیم کمتر از ما دور شوی.»
ابراهیم سرش را بلند کرد و گفت:
«هیچ چیز نمیتواند مرا این جا نگه دارد. باید بروم.»
هر قدر پدر و مادرم اصرار کردند که ابراهیم مدتی دیگر بماند، قبول نکرد. گفت:
«یعنی شما راضی میشوید این جا بمانم و برادرهایم توی سنگرها تنها بمانند؟»
بالأخره رفت. بعد از آن، ماهی یک بار میآمد و سری میزد و میرفت. میگفت:
«تا دشمن در سرزمین ماست، ماندن توی خانه ننگ است.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
❇️ گشادهرو
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🍀
مرد جوان فقیر و گرسنهای، دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود و گروهی از ماهیگیران را تماشا می کرد، در حالی که به سبد پر از ماهی کنار آنها چشم دوخته بود.
با خود گفت:
کاش من هم یک عالمه از این ماهیها داشتم. آن وقت آن ها را می فروختم و لباس و غذا می خریدم.
یکی از ماهیگیران شنید و پاسخ داد:
اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو می دهم. این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم.
مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت.
در حالی که قلاب مرد را نگه داشته بود،
ماهی ها مرتب طعمه را گاز می زدند و یکی پس از دیگری به دام می افتادند.
طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد.
مرد مسن تر وقتی برگشت، گفت:
همه ی ماهی ها را بردار و برو.
اما می خواهم نصیحتی به تو بکنم. دفعه ی بعد که محتاج بودی وقت خود را با خیالبافی تلف نکن.
قلاب خودت را بینداز تا زندگیت تغییر کند،
زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن، تور ما را پر از ماهی نمی کند.
🍀 #داستانَک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌊 دریاچه ی مهارلو
/ استان فارس
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌳🍃🌹🍃🌲
به ظاهر شگفتانگیز این گلهای کوهستانی نگاه کنید. انگار چند آدمفضایی خوشحال با یک سینی خالی سفید در دست به ما نگاه میکنند.
ترکیب رنگ این گل ها نارنجی مایل به زرد است و معمولاً در فصل تابستان شکوفا میشوند.
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌙
سرمایهی محبت زهراست دین من
من دین خویش را به دو دنیا نمیدهم
گر مهر و ماه را به دو دستم نهد قضا
یک ذره از محبت زهرا نمی دهم
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
「🍃「🌹」🍃」
☁️ آسمان ابری
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🥖 دستپخت عمه خانم در پنج مرحله
نان محلی معروف به «نان نازک» یا «نان تیری»
✔️ ماندگاری زیاد
✔️ عطر و طعم دلنشین
✔️ ارزش غذایی بالا (سبوس دار)
❇️ استان فارس
❇️ شهر کارزین
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۴: برنج و گوشت را داخل مجمع ریختیم و سه نفر سه نفر از یک سینی غذا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۰۵:
سال ۱۳۶۴ بود. سالگرد جمعه را گرفته بودیم. یک سال از رفتن برادرم میگذشت. خانهی پدرم مراسم فاتحهخوانی بود. چند نفر از فامیل، خانهی پدرم بودند. آمده بودند برای مراسم فاتحهخوانی. در مورد برادرم حرف میزدند. استکان ها را از جلوشان برداشتم و کنار چشمه بردم و شستم.
همان جا کنار چشمه نشستم. با خودم گفتم چه روزها که برادرم جمعه میآمد این جا و توی آب بازی میکرد. کنار چشمه، سبزههای ریز و کوچک درآمده بودند. آن طرفتر، چندتا گل ریز دیدم. خیلی قشنگ بودند. چند روزی به عید مانده بود، اما از سبزهها و گلهای کنار چشمه، میشد حدس زد که عید زودتر آمده است. با خودم فکر کردم امسال که عید نداریم. جمعه رفته، این همه درد کشیدهایم، این همه شهید دادهایم، دیگر چه عیدی؟
استکانها را دستم گرفتم و به طرف خانه راه افتادم. دم در، پدرم را دیدم. عصایش را دست گرفته بود و داشت از در خانه میآمد بیرون. پرسیدم:
«باوگه، کجا میروی؟»
سرش را تکان داد و گفت:
«گوسفندها را میبرم بچرند. حواست به مهمانها باشد، تا برگردم. حال خوشی ندارم.»
گفتم:
«تو نرو، گوسفندها رو بده من ببرم بچرانم.»
سرش را تکان داد، کتش را مرتب کرد و گفت:
«نه. میخواهم خودم بروم. میخواهم هوایی عوض کنم.»
میدانستم میخواهد برود و گوشهای تنها بنشیند. ایستادم و از پشت، رفتنش را نگاه کردم. عصایش را توی هوا میچرخاند و کنار گوسفندها آرام به زمین میزد تا گوسفندها راه خودشان را بروند. پشتش خمیده بود.
پدرم که رفت، مردهای فامیل هم خداحافظی کردند و رفتند. مادرم شروع کرد به نان پختن. کنار دستش نشستم و نانها را از روی ساج برمیداشتم. رحمان با بچهها توی ده بازی میکرد. گاهی بلند میشدم و از کنار دریچهی اتاق، نگاهش میکردم. مادرم گفت:
«برو به بچهات برس، خودم نانها را برمیدارم.»
خندیدم و گفتم:
«نه، کمکت میکنم.»
یک ساعتی گذشت. مادرم لباسش را تکان داد و آبی به صورتش زد. کنار نانها زانو زد و دستمالی برداشت. چندتا نان توی دستمال پیچید. پرسید:
«سیما کجاست؟»
بلند شدم و سیما را صدا زدم. از کوچه با خنده پرید توی خانه و پرسید:
«چی شده؟»
مادرم نان و غذا را داد دستش و گفت:
«بیا، این را ببر برای پدرت. خیر ببینی، دختر.»
سیما اخم کرد و گفت:
«داشتم بازی میکردم.»
دستمال را دستش گرفت. چوب کوچکی را از روی زمین برداشت و گفت:
«من رفتم!»
میپرید و میرفت. دمپاییهایش این طرف آن طرف میرفت و صدا میداد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 فاطــــــمیه آمد...
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🎈 دوستداشتنی
🫧 اما نماندنی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
⛰ تنگهی هایقِر
از مهمترین درههای کشورمان در دل رشته کوه زاگرس در فیروزآباد فارس
این تنگه بین دو کوه فاصله انداخته تا بستری باشد برای «رودخانهی قره آقاج».
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「🍃「🌹」🍃」
😤 خشم نابهجا مثل باد و طوفانه!
بعد از یه زمان کوتاه تموم می شه،
ولی حیف که شاخهها و برگها
دیگر شکسته اند و گلها پر پر شدهاند.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۵: سال ۱۳۶۴ بود. سالگرد جمعه را گرفته بودیم. یک سال از رفتن برا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۰۶:
سیما که رفت، مشغول تمیز کردن خانه شدم. جارو را دستم گرفتم و روی زیلو را جارو زدم. گرد و خاک زیادی بلند شده بود. جارو را خیس کردم و دوباره روی زیلو کشیدم. با روسری، جلوی دهانم را گرفته بودم. به مادرم گفتم:
«نزدیک عید است. کاش این زیلو را می شستیم.»
مادرم اخم کرد و گفت:
«خیلی دلم خوش است؟! با چه دلخوشی میخواهید دودهی عید بگیرم؟»
گفتم:
«نگفتم دودهی عید بگیر. گفتم شاید بخواهی زیلو را برایت بشویم.»
دیگر چیزی نگفتم. خاکها را با خاک انداز جمع کردم و بردم توی سطل دم در ریختم. جارو دستم بود و داشتم وارد خانه میشدم که دشت لرزید. دل من هم لرزید. صدای افتادن ظرفها را از دست مادرم شنیدم. صدای فریاد و جیغ بلند شد. همه به سمت کوه نگاه کردیم. از آن طرف، صدای جیغ میآمد. هزار تا فکر افتاد توی سرم.
مردم از خانهها ریخته بودند بیرون. همه به سمت کوه میدویدند. من هم جارو را انداختم و بنا کردم به دویدن. همه از هم میپرسیدند:
«چه کسی؟» و میدویدند. کفشهایم را سر پایم انداخته بودم و تمام راه را تا کوه یک نفس دویدم.
وقتی رسیدم، وحشت کردم. سیما غرق در خون، روی زمین افتاده بود و پدرم توی سرش میزد. پیراهن سیما خونی و تکه تکه بود. ران و پشتش زخمی شده بود. نزدیک بود از حال بروم. سبزهها و گلهای ریز اطراف، از خون سرخ شده بودند. تکههای مینی که منفجر شده بود، روی زمین پخش بود. لباس پدرم هم پر از خون بود. فریاد زدم:
«نترسید، چیزی نیست. همه بروید کنار.»
مردم پس نشستند. وحشت زده فقط به سیما نگاه میکردند. سیما وقتی مردم را به آن قیافهها دید که چه طور نگاهش میکنند، صدای گریهاش بلندتر شد. تکانش دادم و گفتم:
«سیما، آرام باش، به من نگاه کن.»
وحشت زده نگاهم کرد. گفتم:
«چیزی نیست، فقط کمی زخمی شدی. الآن تو را میبرم دکتر.»
مردم فریاد میزدند:
«برای خدا ماشینی پیدا کنید.»
چند مرد، از تپه شروع کردند به دویدن تا ماشینی بیاورند. سیما را بغل کردم. صدای جیغش بلند شد. فهمیدم ران و پشتش زخمی شده، با احتیاط، دست هایم را پایینتر آوردم و زیر زانویش را گرفتم. با یک دست هم پشتش را گرفتم. از پدرم پرسیدم:
«چی شده؟»
نالید و گفت:
«داشتم نماز میخواندم. اصلاً نفهمیدم چه طور شد. تا روی زمین نشست، چیزی ترکید. مین بود، مین. باز هم مین. لعنت بر مین!»
سیما را بغل کردم و از روی تپه، شروع کردم به دویدن و پایین آمدن. خون از بدن سیما چکه چکه روی لباسهایم و زمین میریخت. سیما سبک بود و راحت تا توی ده دویدم. به محض این که رسیدیم، ماشینی از راه رسید. سیما را بردم توی ماشین.
مادرم پای ماشین از حال رفت. فقط نالید و گفت:
«خدایا، این چه بلایی بود که نازل شد؟»
به پدر و مادرم گفتم:
«شما بمانید. من با سیما میروم.»
مادرم جیغ میزد و بر سرش میکوبید. رو به مادر زبان بسته ام کردم و گفتم:
«مواظب دخترم باش تا برگردم.»
مادرم یقهاش را رو به سوی آسمان گرفت و نالید. رو به آسمان فریاد زد: «اوو...»
این طور میخواست صدام را نفرین کند.
پدرم روی زمین نشسته بود و بر سر میزد. ماشین که راه افتاد، انگار کوهی را روی شانههایم گذاشتند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✂️ برای سرگرمی بچهها
⛵️ کاردستی قایق متحرک
#خودمونی 🧶
🎁 @Sad_dar_sad_ziba