eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
881 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۲: صدای توپ و موشک هر روز به گوش می‌رسید، اما دیگر حس و رمقی برای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۳ رحیم سرش را تکان داد و گفت: «فرنگیس، اگر از این جا دفاع نکرده بودیم، شکست می‌خوردیم. فکرش را بکن، هشت سال است داریم می‌جنگیم و هنوز توی روستایمان جلویشان ایستاده ایم.» اشک گوشه‌ی چشمم را پاک کردم و گفتم: «می‌دانم، ولی من دلم می‌خواهد دوباره مثل قبل از جنگ، همه چیز آرام شود و زندگیمان را بکنیم. رحیم، هشت سال است تو توی خانه نیستی.» با صدای بلند خندید و گفت: «خانه‌ی من همین دشت آوه زین و چغالوند است، چرا توی خانه نیستم؟!» با ناراحتی گفتم: «باشد، ولی خیلی کم تو را می‌بینیم. دلمان برایت تنگ می‌شود. بی چاره مادرم همیشه چشمش به در است.» لبخند تلخی زد و گفت: «فرنگیس، مادرم باید دلش را جای دل مادرانی بگذارد که دیگر هیچ وقت بچه‌هایشان را نمی‌بینند.» گفتم: «مادر است دیگر. تازه، ابراهیم هم نیست. کاش فقط یک نفرتان توی جبهه بودید.» بلند شد و گفت: «من دیگر باید بروم. فقط یک چیز، فرنگیس...» نگاهم کرد. دلم لرزید. گفت: «فرنگیس، یک چیز ازت می‌خواهم، نه نگو. خواهش می‌کنم اگر زمانی نیروهای عراقی دوباره ده را گرفتند و آواره شدید، وقتی نیروهای عراقی توی روستا هستند، داخل دوستان نیا. خطرناک است به خدا. یک وقت کار دست خودت می‌دهی.» دست روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: «قول نمی‌دهم. دست خودم نیست. اما قول می دهم هیچ وقت به دست عراقی‌ها نیفتم، حتی اگر خودم را بکشم.» بعد خندیدیم و گفتم: «هر وقت خودت توی دل عراقی‌ها نرفتی، چشم! شنیده‌ام که همه اش شب‌ها در حال رفتن به سنگر عراقی‌ها هستی.» خندید و گفت: «فقط دنبال پرچم‌هایشان هستم، همین.» گفتم: «پس مرا نصیحت نکن. رحیم! مواظب خودت باش!» دستم را دور سرش کشیدم و گفتم: «خدا پشت و پناهت برادر.» از پشت نگاهش کردم. هیکل قوی و ورزیده‌اش نشان می‌داد که بچه‌ی کوه است. دستمال سرش از پشت آویزان بود. شلوار کردی‌اش خاکی شده بود و تفنگ توی دستش این طرف آن طرف می‌رفت. با خودم گفتم: «براگم، خدا پشت و پناهت. بمیرم و مرگت را نبینم.» آن قدر ایستادم تا کاملاً دور شد. آن وقت روی پشت بام رفتم و به جایی که رحیم می‌رفت، نگاه کردم. رحیم از اول جنگ، توی خانه نبود. حسرت کنارش نشستن و حرف زدن با او به دلم بود. دلم می‌خواست ساعت‌ها بنشینم و با او حرف بزنم. هشت سال بود که خانه‌اش این دشت بود. هشت سال بود که توی  خانه‌ی مادرم نمی‌دیدمش. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌲 جولان درخت جوانی با امید و مقاومت بر بلندای تپه‌ی شهدای گمنام شهر کارزین ⛰ به امید آزادی بلندی‌های اشغالی جولان 🍂🍂🌲🍂🍂
🌱 شالیزارهای برنج شمال / شهرستان بابل / استان مازندران / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
﴿يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَيَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ﴾ 📖 سوره ی مبارکه توبه، آیه ی ۳۲ هنرمند: «سجاد گیل پور» 🔸 هنرڪده https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄
هدایت شده از ارج
🔴 خسارت 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   ❇️ آدم‌ربای دلربا 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌙 📣 آی پاییز! ما نمی‌خشکیم! ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌳🍃🦩🍃🌲  🦩 مشاهد‌ه‌ی درنای اوراسیا در شالیزارهای ضیابر صومعه‌سرا / گیلان درنای خاکستری را به درنای اوراسیایی هم می‌شناسند که در بخش شمالی اروپا و آسیا پراکنده است. 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺  ‎‎‌‎
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۳ رحیم سرش را تکان داد و گفت: «فرنگیس، اگر از این جا دفاع نکرده بو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۴: وقتی رادیو اعلام کرد که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته، داشتم غذا می خوردم. غذا توی گلویم پرید. تیر ۱۳۶۷ بود. مات مانده بودم. همه‌ی مردم گور سفید از خانه‌هایشان ریختند بیرون. بعضی‌ها خوشحالی می‌کردند بعضی‌ها گریه. بعضی‌ها هم مثل من، بی‌صدا شده بودند. علیمردان پرسید: «فرنگ، خوش‌حال نیستی؟» نمی دانستم چه بگویم. حتی بچه ها از پایان جنگ حرف می زدند. با خودم گفتم: «کاش رحیم این‌جا بود و به من می گفت چه شده...»   با خودم گفتم ۵۹۸ یعنی چه؟ این عدد یعنی چه؟ مگر عدد و رقم ها با هم فرقی دارند؟ برای من که عدد و رقم فرقی نداشت. رحیم، در حالی که تفنگش روی دوشش بود، آمد. هزار تا سؤال داشتم با چند تا از رزمنده ها آمده بود تا رسید، پرسیدم: «رحیم، این عدد یعنی چه؟ یعنی جنگ تمام شد؟ ما پیروز شدیم، یا شکست خوردیم؟» رحیم و بقیه به من نگاه می کردند. رحیم گفت: «فرنگیس، عددش را ول کن. ۵۹۸ یعنی این که جنگ تمام شد.» گفتم: «تا حالا که ما داشتیم خوب می جنگیدیم. کاش همه‌شان نابود می‌شدند.» رحیم، قطره‌ی اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد. روی زمین نشست و دستش را به زانو گرفت. به دشت نگاه کرد. بعد بنا کرد به خواندن: «شهیدان رو.... براگم رو... رفیقانم رو...» از این که رحیم این طور با غم و غصه مور می خواند، گریه‌ام گرفت. کنارش نشستم. دیگر لازم نبود رحیم چیزی بگوید. خودم همه چیز را فهمیده بودم. چند روز بعد، سهیلا و رحمان توی حیاط بازی می کردند و می‌خندیدند. صدای تراکتور که آمد، در را باز کردم و نگاه به بیرون انداختم. علیمردان، سوار بر تراکتور می آمد. تراکتور مال یکی از روستاهای اطراف بود که کرایه کرده بودیم. بار تراکتور، پر بود از گونی‌های گندم. از دیدن آن همه محصول، خندیدم و بلند گفتم: «خرمن زیاد... می بینم بارت سنگین است. خدا را شکر!» علیمردان با سر و روی خاکی پایین آمد. دستمال سرش را تکان داد و روی طناب گذاشت خندید و گفت: «فرنگ، کمک کن بارها را خالی کنیم.» لباسم را جمع و جور کردم و به کمرم بستم. با علیمردان، شروع کردیم به خالی کردن گونی‌های گندم. گونی‌ها سنگین بودند، اما من راحت آن ها را روی پشتم می گذاشتم و توی حیاط جا می‌دادم. شوهرم به نفس نفس افتاده بود رو به او کردم و گفتم: «تو خسته‌ای. چای آماده است. تا یک پیاله چای بخوری، بقیه را خالی می کنم. برو خستگی‌ات را در کن.» شوهرم آبی به سر و صورتش زد. از این سر حیاط به آن سر حیاط می دویدم و گونی ها را خالی می کردم. دو سر گونی‌ها را دوخته بودند. از جاهایی که گونی‌ها را گره زده بودند، دست می گرفتم تا گونی‌ها از دستم نیفتند. وقتی بار تراکتور خالی شد، علیمردان به طرفم آمد و گفت: «می روم بقیه را بار کنم و برگردم.» پرسیدم: «می خواهی بیایم کمکت بار بزنیم؟» دستش را توی هوا تکان داد و گفت: «نه، خودم بار می زنم. ممنون که کمک کردی.» پرسیدم: «از بار، چه قدر سهم ما می شود؟» خندید و گفت: «قرار است نصف نصف باشد.» با خوش‌حالی خندیدم و گفتم: «الحمدلله، خدا را شکر» و دستم را به طرف آسمان دراز کردم. علیمردان دستمالش را خیس کرد و به سر بست. کتش را از روی طناب برداشتم و گفتم: «مواظب خودت باش.» سوار تراکتور شد و رفت. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
دوش در وقت سحر، شمع دل افروخته‌ام نرگس مست تو را دیده‌ام و سوخته‌ام به تمنای وصال تو ز سر تا به قدم چشم گردیده به راه قدمت دوخته‌ام / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba   🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
این گل زیبا توی خونه‌باغ یکی از دوستامه. کسی هست این گیاه زیبا رو بشناسه؟ 🪷🌵🪷