🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۹: دکتر بالا سر سیما آمد و پرسید: «تو همراهش هستی؟» گفتم: «بله.»
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۱۰:
یک روز رحیم و ابراهیم و چند تا از مردهای ده، سر چشمه جمع شدند. همه را خبر کردند و جمع شدیم. انگار خبری بود. مردها شروع کردند به چوب و سنگ و خاک آوردن. از رحیم پرسیدم:
«چه خبر است؟ میخواهید چه کار کنید؟»
لبخندی زد و گفت:
«میخواهیم برای مردم ده سنگر درست کنیم.»
پرسیدم:
«این جا؟! کنار چشمه؟»
یکی از پاسدارهایی که مشغول کار بود، گفت:
«برای این کار، کنار چشمه بهتر است. تازگیها این خدا نشناسها بمب شیمیایی میاندازند. مردم باید موقع بمباران شیمیایی خودشان را به آب چشمه برسانند. گازهای تاولزا میزنند و باید شستشو کرد. به همین خاطر این جا بهتر است.»
اول چالهای بزرگ کندند و بعد روی آن را با آهن و ایرانیت پوشاندند. سنگر را خوب استتار کردند، طوری که دیده نشود. آخر سر، وقتی وارد سنگر شدیم، از چیزی که مردها ساخته بودند، حیرت کردیم. جای خیلی خوبی درست کرده بودند. سنگر، جای هشتاد نفر را داشت و مردم همه میتوانستند داخل آن بروند. حالا دیگر خیال مردم ده راحت بود. وقتی بمباران میشد، همه به طرف سنگر کنار چشمه میدویدند. وقتی توی سنگر بودیم و بیرون بمباران میشد، سنگر میلرزید، اما مردها میگفتند این سنگر بهتر از بیرون است که بیپناه باشیم. هواپیماها طوری میآمدند و بمباران میکردند و میرفتند که یک نفر زنده نماند، اما سنگر چشمه باعث میشد که زنده بمانیم.
دیگر به این که هر روز هواپیماها بیایند و بمباران کنند، عادت کرده بودیم. اول هواپیماهای سفید میآمدند. توی آسمان چرخ میزدند و میرفتند. این جور وقتها رو به زنها میکردم و میگفتم:
«خیر به دنبالش است!»
(یعنی موشک به دنبالش است.)
میدانستیم بعد از آمدن هواپیماهای سفید، موشک میآید. بعد از هواپیماهای سفید، گاهی هم هواپیماهای سیاه میآمدند که غرش میکردند و ما جیغ میزدیم و دستمان را روی گوشمان میگذاشتیم و فکر میکردیم کاغذ میریزند، اما بمب خوشهای میریختند. بیشتر، بمبهای خوشهای میانداختند. بمبهایی که اول بزرگ بود و از آسمان که پایین میآمد، نزدیک زمین مثل چتر، باز میشد و دهها بمب از آن به زمین میریخت. بعد، خدانشناسها با تیربارشان مردم را تیرباران میکردند.
یک روز که میخواستیم درو کنیم، هواپیماها آمدند. خوب که نگاه کردم، دیدم آن طرفتر را کوبیدند. نزدیک روستای دیره بود. یک ربع ساعت نگذشته بود که خبر آمد روستای دیره را شیمیایی کردهاند. جیغ و شیون و واویلا بلند شد. بعضیها فامیلهایشان توی روستای دیره بودند.
روی جاده، ماشینها میآمدند و میرفتند. همه میگفتند بمباران شیمیایی شده است. رحیم و ابراهیم با عجله به روستا آمدند و گفتند چند روزی بیرون بروید، این جا خطرناک است. عجله کنید.
بعد از بمباران دیره، همش نگران بودیم که نکند روستای ما هم شیمیایی شود. مردها میگفتند:
«اگر بمباران شد، به کوه بزنید یا همگی نزدیک چشمه باشید تا اگر شیمیایی زدند، بتوانید داخل آب بروید.»
پیرزنی بود به نام «کوکب میری» که وقتی هواپیماها میآمدند و ما فرار میکردیم، روی سنگی کنار خانهاش مینشست و تکان نمیخورد. ما از ترس بمبهای شیمیایی، خودمان را توی چشمه میانداختیم.
وقتی بمباران تمام میشد و برمیگشتیم، میدیدیم کوکب همان طور روی سنگ نشسته و به ما میخندد. میپرسیدیم:
«چرا نیامدی توی چشمه؟»
میخندید و میگفت:
«این خلبان که سوار هواپیماست، هم قطار پسرم است و رفیق علی شاه! هر وقت برای بمباران میآید، میگوید همان جا که هستی، بنشین و نترس؛ کاری به تو ندارم. تو را نمیخواهیم بزنیم. من میخواهم آن هایی را که به چشمه میروند، بمباران کنم و بکشم.»
بچهها که حرف او را میشنیدند، باور میکردند و میپرسیدند:
«راست میگوید؟!»
آن قدر جدی حرف میزد که بچهها حرفش را باور میکردند. من میگفتم:
«نه، شوخی میکند.»
طوری بمباران را مسخره میکرد که آدم دلش قرص میشد. او میخواست به ما بگوید عمر دست خداست و تصمیم گرفته بود خودش را به خدا بسپارد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🎁 هدیه
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۰: یک روز رحیم و ابراهیم و چند تا از مردهای ده، سر چشمه جمع شدند.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۱۱:
یک سال از شهادت برادر شوهرم قهرمان گذشته بود. وقتی شهید شد، نتوانستیم برایش مراسم بگیریم. عراقیها همان روز حتی قبرستان را هم بمباران کردند. حالا یک سال گذشته بود. فامیل جمع شدند و گفتند حداقل سالگرد برایش بگیریم.
غروب بود. همسایهای داشتیم که آنها هم همان روزی که قهرمان شهید شد چند شهید داده بودند. با آن ها حرف زدیم که ببینیم میشود سالگرد شهدا را با هم بگیریم یا نه. گفتند:
«جداگانه سالگرد بگیریم؛ شما برای خودتان، ما هم برای خودمان.»
آن ها سالگرد گرفتند و مشغول برگزاری مراسم بودند. همسایهها همگی به فاتحهخوانی رفته بودند. زنگ هم نبود. برادرم را به خانهی برادر شوهرهایم در اسلام آباد فرستادم تا خبرشان کنند برای مراسم بیایند. همه در خانهی برادر شوهرم جمع شدیم. ناگهان وسط مراسم فاتحه خوانی همسایهمان، هواپیماها آمدند.
دو تا هم عروسم غزال و کشور و دو تا برادر شوهرم رضا و نعمت هم آمدند و همه جمع شدیم. گاوی سر بریدیم و تکه تکه کردیم. برنج زیادی را پاک کردیم. برنجها را شستند و آماده کردند. برنج و گوشت آماده شد تا روز بعد درست کنند. سفرهای رویشان کشیدیم تا برای فردا آماده باشد.
پدرم خانه بود. گفت میخواهد به آوه زین برود و فردا دوباره برمیگردد. پشت سر پدرم راه افتادم. مقداری از راه را همراه پدرم رفتم. او را رد کردم تا به آوه زین برود. ایستادم تا خوب دور شد. بعد برگشتم خانه. این طوری خیالم راحت بود که پدرم به خانه رسیده است.
توی خانهی همسایه مراسم بود و صدای قرآن پخش میشد. مصیب، پسر قهرمان، کنار سنگر بود که یک دفعه هواپیماها آمدند و بمبهایشان را روی خانهها ریختند. مردم به طرف سنگرها هجوم بردند. بمب افتاد توی خانه ی همسایه که مراسم گرفته بود. جیغ و فریاد بلند شد. به طرف خانهشان دویدم. مرد همسایه را دیدم. اسمش «جعفر شهبازی» بود. روی زمین افتاده بود. شهید شده بود. دوباره شیون و واویلا. این هم از سالگرد عزیزانشان.
شروع کردیم به شیون و داد و بیداد. میخواستیم ببینیم کی زنده ماندهاست، کی مرده. در همین وقت که دنبال کشتهها میگشتیم، دیدم یکی دیگه از همسایهها که به ما کمک میکرد و پیش ما بود، پشت حیاط رفته و او هم شهید شده. دو نفر او را روی دست گرفته بودند و داشتند جنازهاش را میآوردند. آمبولانسها جیغ شان سر رسیدند و جنازهها را بردند.
دوباره به کوه پناه بردیم. شب بود. هوا سرد بود و توی سرما تا صبح لرزیدیم. نیمه شب ماشینها آمدند و مردم را به روستای چله بردند. روستای چله نزدیک بود و امنتر. تمام آن گوشتها و برنجها که آماده کرده بودیم برای مراسم سالگرد قهرمان جاماند و عراقیها نگذاشتند برای عزیزانمان مراسم بگیریم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔳 دوست و دشمن
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
هدایت شده از ارج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 امام خامنه ای (سایهی بلندشان پایدار):
گسترهی مقاومت بیش از گذشته، تمام منطقه را فراخواهد گرفت.
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
「🍃「🌹」🍃」
⛔️ تلاش نکردن
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
💠 شکوه معماری
مجموعهی میراث جهانی کاخ گلستان
عمارت بادگیر
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۱: یک سال از شهادت برادر شوهرم قهرمان گذشته بود. وقتی شهید شد، نتو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۱۲:
صدای توپ و موشک هر روز به گوش میرسید، اما دیگر حس و رمقی برای رفتن به کوه نداشتم. سال ۱۳۶۷ بود. هشت سال از شروع جنگ گذشت و من ۲۷ ساله شده بودم. روزها روی پشت بام میرفتم. با خودم میگفتم اگر هم نیروهای عراقی بیایند، روی پشت بام میمانم تا شب بشود. خودم را قایم میکنم. وقتی روی پشت بام مینشستم، میتوانستم دور دستها را ببینم.
رحیم آمده بود به خانه سر بزند. از آوه زین برمیگشت. تفنگش روی دوشش بود. از زور گرما، دستمال سرش را خیس کرده بود و روی سر انداخته بود. از روی پشت بام دیدمش. از همان بالا برایش دست تکان دادم. رحیم مرا که دید، خندید و بلند گفت:
«سلام فرنگیس!»
با دست اشاره دادم که کارش دارم.
از روی نردبان، با عجله پایین آمدم. رحیم جلوی در خانه ایستاد. با خنده پرسید:
«روی بام چه کار میکنی؟»
خندیدم و گفتم:
«دارم دیدهبانی میدهم، نکند یک وقت عراقیها دوباره غافلگیرمان کنند.»
لبخند تلخی زد و گفت:
«حق داری. آن ها خیلی نزدیکند و بعید نیست دوباره غافلگیرمان کنند.»
دست برادرم را کشیدم و گفتم:
«بیا چای بخور و بعد برو.»
سرش را تکان داد و گفت:
«نه، تازه چای خورده ام. الآن از پیش مادر میآیم.»
گفتم:
«یعنی نمیخواهی یک چای خانهی خواهرت را بخوری؟»
حالت قهر گرفتم. خندید و گفت:
«مثل این که تو و مادر می خواهید مرا مثل بشکه کنید! هی به بهانهی چای مرا نگه میدارید.»
بعد انگار دلش نرم شد که گفت:
«باشد. چند دقیقه میمانم. برو چای بیاور.»
رحیم که نشست، سریع قوری چای را از روی علاء الدین برداشتم و توی پیاله ریختم و با چند حبهی قند آوردم. چای را دادم دستش و رو به رویش توی حیاط روی زمین نشستم. پرسیدم:
«رحیم، آخرش چه میشود؟ وضعیت نیروهایمان چه طور است؟ ما پیروز میشویم؟»
خندید و گفت:
«ما همین الآن هم پیروز هستیم. مگر نمیبینی چه بر سرشان آوردهایم. باورت میشود من هر روز به سنگرهایشان میروم و پرچمشان را برمیدارم و این طرف میآورم.»
خندیدم و گفتم:
«خوب بلایی سرشان می آوری. باید بدتر از اینها به سرشان بیاید.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
🎨 زندگی مثل نقاشی کردن است...
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
🌙
♨️ با تنور صحبت او دمبهدم گرم است خانه
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🦜🍃🌲
🦜 طوطی آبی ماکائو
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🏢 گردشی در دانشگاههای جهان
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۲: صدای توپ و موشک هر روز به گوش میرسید، اما دیگر حس و رمقی برای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۱۳
رحیم سرش را تکان داد و گفت:
«فرنگیس، اگر از این جا دفاع نکرده بودیم، شکست میخوردیم. فکرش را بکن، هشت سال است داریم میجنگیم و هنوز توی روستایمان جلویشان ایستاده ایم.»
اشک گوشهی چشمم را پاک کردم و گفتم:
«میدانم، ولی من دلم میخواهد دوباره مثل قبل از جنگ، همه چیز آرام شود و زندگیمان را بکنیم. رحیم، هشت سال است تو توی خانه نیستی.»
با صدای بلند خندید و گفت:
«خانهی من همین دشت آوه زین و چغالوند است، چرا توی خانه نیستم؟!»
با ناراحتی گفتم:
«باشد، ولی خیلی کم تو را میبینیم. دلمان برایت تنگ میشود. بی چاره مادرم همیشه چشمش به در است.»
لبخند تلخی زد و گفت:
«فرنگیس، مادرم باید دلش را جای دل مادرانی بگذارد که دیگر هیچ وقت بچههایشان را نمیبینند.»
گفتم:
«مادر است دیگر. تازه، ابراهیم هم نیست. کاش فقط یک نفرتان توی جبهه بودید.»
بلند شد و گفت:
«من دیگر باید بروم. فقط یک چیز، فرنگیس...»
نگاهم کرد. دلم لرزید. گفت:
«فرنگیس، یک چیز ازت میخواهم، نه نگو. خواهش میکنم اگر زمانی نیروهای عراقی دوباره ده را گرفتند و آواره شدید، وقتی نیروهای عراقی توی روستا هستند، داخل دوستان نیا. خطرناک است به خدا. یک وقت کار دست خودت میدهی.»
دست روی شانهاش گذاشتم و گفتم:
«قول نمیدهم. دست خودم نیست. اما قول می دهم هیچ وقت به دست عراقیها نیفتم، حتی اگر خودم را بکشم.»
بعد خندیدیم و گفتم:
«هر وقت خودت توی دل عراقیها نرفتی، چشم! شنیدهام که همه اش شبها در حال رفتن به سنگر عراقیها هستی.»
خندید و گفت:
«فقط دنبال پرچمهایشان هستم، همین.»
گفتم:
«پس مرا نصیحت نکن. رحیم! مواظب خودت باش!»
دستم را دور سرش کشیدم و گفتم:
«خدا پشت و پناهت برادر.»
از پشت نگاهش کردم. هیکل قوی و ورزیدهاش نشان میداد که بچهی کوه است. دستمال سرش از پشت آویزان بود. شلوار کردیاش خاکی شده بود و تفنگ توی دستش این طرف آن طرف میرفت. با خودم گفتم:
«براگم، خدا پشت و پناهت. بمیرم و مرگت را نبینم.»
آن قدر ایستادم تا کاملاً دور شد. آن وقت روی پشت بام رفتم و به جایی که رحیم میرفت، نگاه کردم. رحیم از اول جنگ، توی خانه نبود. حسرت کنارش نشستن و حرف زدن با او به دلم بود. دلم میخواست ساعتها بنشینم و با او حرف بزنم. هشت سال بود که خانهاش این دشت بود. هشت سال بود که توی خانهی مادرم نمیدیدمش.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌱 شالیزارهای برنج شمال
/ شهرستان بابل
/ استان مازندران
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
#حماقت_کفار
﴿يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ
وَيَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ﴾
📖 سوره ی مبارکه توبه، آیه ی ۳۲
هنرمند: «سجاد گیل پور»
🔸 هنرڪده
https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
❇️ آدمربای دلربا
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌙
📣 آی پاییز! ما نمیخشکیم!
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
「🍃「🌹」🍃」 ⛔️ تلاش نکردن 🌊 #اقیانوس_آرام آقای روانشناس 🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست» @sa
「🍃「🌹」🍃」
⛔️ تلاش نکردن
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🦩🍃🌲
🦩 مشاهدهی درنای اوراسیا در شالیزارهای ضیابر صومعهسرا
/ گیلان
درنای خاکستری را به درنای اوراسیایی هم میشناسند که در بخش شمالی اروپا و آسیا پراکنده است.
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۳ رحیم سرش را تکان داد و گفت: «فرنگیس، اگر از این جا دفاع نکرده بو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۱۴:
وقتی رادیو اعلام کرد که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته، داشتم غذا می خوردم. غذا توی گلویم پرید. تیر ۱۳۶۷ بود. مات مانده بودم. همهی مردم گور سفید از خانههایشان ریختند بیرون. بعضیها خوشحالی میکردند بعضیها گریه. بعضیها هم مثل من، بیصدا شده بودند.
علیمردان پرسید:
«فرنگ، خوشحال نیستی؟»
نمی دانستم چه بگویم. حتی بچه ها از پایان جنگ حرف می زدند. با خودم گفتم:
«کاش رحیم اینجا بود و به من می گفت چه شده...»
با خودم گفتم ۵۹۸ یعنی چه؟ این عدد یعنی چه؟ مگر عدد و رقم ها با هم فرقی دارند؟ برای من که عدد و رقم فرقی نداشت.
رحیم، در حالی که تفنگش روی دوشش بود، آمد. هزار تا سؤال داشتم با چند تا از رزمنده ها آمده بود تا رسید، پرسیدم: «رحیم، این عدد یعنی چه؟ یعنی جنگ تمام شد؟ ما پیروز شدیم، یا شکست خوردیم؟»
رحیم و بقیه به من نگاه می کردند. رحیم گفت:
«فرنگیس، عددش را ول کن. ۵۹۸ یعنی این که جنگ تمام شد.»
گفتم:
«تا حالا که ما داشتیم خوب می جنگیدیم. کاش همهشان نابود میشدند.»
رحیم، قطرهی اشک گوشهی چشمش را پاک کرد. روی زمین نشست و دستش را به زانو گرفت. به دشت نگاه کرد. بعد بنا کرد به خواندن:
«شهیدان رو.... براگم رو... رفیقانم رو...»
از این که رحیم این طور با غم و غصه مور می خواند، گریهام گرفت.
کنارش نشستم. دیگر لازم نبود رحیم چیزی بگوید. خودم همه چیز را فهمیده بودم.
چند روز بعد، سهیلا و رحمان توی حیاط بازی می کردند و میخندیدند. صدای تراکتور که آمد، در را باز کردم و نگاه به بیرون انداختم. علیمردان، سوار بر تراکتور می آمد. تراکتور مال یکی از روستاهای اطراف بود که کرایه کرده بودیم. بار تراکتور، پر بود از گونیهای گندم. از دیدن آن همه محصول، خندیدم و بلند گفتم:
«خرمن زیاد... می بینم بارت سنگین است. خدا را شکر!»
علیمردان با سر و روی خاکی پایین آمد. دستمال سرش را تکان داد و روی طناب گذاشت خندید و گفت:
«فرنگ، کمک کن بارها را خالی کنیم.»
لباسم را جمع و جور کردم و به کمرم بستم. با علیمردان، شروع کردیم به خالی کردن گونیهای گندم. گونیها سنگین بودند، اما من راحت آن ها را روی پشتم می گذاشتم و توی حیاط جا میدادم. شوهرم به نفس نفس افتاده بود رو به او کردم و گفتم:
«تو خستهای. چای آماده است. تا یک پیاله چای بخوری، بقیه را خالی می کنم. برو خستگیات را در کن.»
شوهرم آبی به سر و صورتش زد. از این سر حیاط به آن سر حیاط می دویدم و گونی ها را خالی می کردم. دو سر گونیها را دوخته بودند. از جاهایی که گونیها را گره زده بودند، دست می گرفتم تا گونیها از دستم نیفتند.
وقتی بار تراکتور خالی شد، علیمردان به طرفم آمد و گفت:
«می روم بقیه را بار کنم و برگردم.»
پرسیدم: «می خواهی بیایم کمکت بار بزنیم؟»
دستش را توی هوا تکان داد و گفت: «نه، خودم بار می زنم. ممنون که کمک کردی.»
پرسیدم:
«از بار، چه قدر سهم ما می شود؟»
خندید و گفت:
«قرار است نصف نصف باشد.»
با خوشحالی خندیدم و گفتم:
«الحمدلله، خدا را شکر»
و دستم را به طرف آسمان دراز کردم.
علیمردان دستمالش را خیس کرد و به سر بست. کتش را از روی طناب برداشتم و گفتم:
«مواظب خودت باش.»
سوار تراکتور شد و رفت.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
دوش در وقت سحر، شمع دل افروختهام
نرگس مست تو را دیدهام و سوختهام
به تمنای وصال تو ز سر تا به قدم
چشم گردیده به راه قدمت دوختهام
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
هدایت شده از رو به راه... 👣
┄═❁๑🍃๑💗๑🍃๑❁═┄
«حسن روح الامین» هنرمند و نقاش مطرح کشور:
پانزده روز پیش بود که برای ارائه ی تابلوی جدیدم در حسینیه ی امام خمینی (ره) خدمت حضرت آقا رسیدم. یادگار این زیارت دلچسب هم انگشتری بود، با نگین مشکی که به رسم محبت از این مرد بزرگ به من مرحمت شد. هدیهای که هربار نگاهش می کنم انگار جریان عشق است که چون خون گرم درون رگهایم میدود.
دیروز نزدیک ظهر بود که گوشی همراهم زنگ خورد. از آن سوی خط مردی با صدای مهربان گفت:
«آقای روحالامین، از دفتر حضرت آقا تماس می گیرم.»
ایشان به بنده فرمودند:
«هنرمندها روحیهی لطیفی دارند ؛ انگشتری که دو هفته پیش به ایشان دادم نگینش تیره بود؛ شاید دوست داشته باشند انگشتری با نگین سرخ یا رنگ دیگری داشته باشند که سرزندهتر باشد. با آقای روحالامین تماس بگیرید و بپرسید اگر دوست ندارند آن رنگ سیاه را، عوضش کنید...»
این همه محبت، فهم هنر و توجه سرشار حضرت آقا، مرا بهتزده کرد. در چنین روزهای حساسی برای مسلمانان و یک روز قبل از سخنرانی مهم ایشان به عنوان رهبر شیعیان جهان که چشم تمام رسانههای دنیا به این مواضع دوخته شده، و در عین مشغلههای مدیریت و رهبری کشور و فرماندهی کلقوا که بر دوش ایشان است، یک انسان چقدر میتواند دقیق، لطیف و متوجه جزئیات باشد که فرزند کوچک و بیمقداری مثل من را به اسم و یاد در خاطر نگه دارد؟
🔹این مرد با ایمان اگر نابغه نیست پس چیست؟
🎁 هدیهای که از سوی شما میآید گوهر است؛ سفید و سیاه ندارد که آقاجان.
تصدقتان گردم حضرت عشق! که هر چه از دوست رسد نیکوست!
🏡 خانهی هنر
┏━━━━━━━━᭄✿
✿ https://splus.ir/roo_be_raah
┗━᭄✿
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
✨ نجات
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
❇️ موفــقیــــت
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۴: وقتی رادیو اعلام کرد که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته، داشتم غذا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۱۵:
با خودم گفتم بهتر است من هم غذایی برای شب درست کنم. شوهرم خسته بود. باید غذای خوبی درست می کردم. یاد مرغ توی یخچال افتادم.
مرغ را از یخچال برداشتم. آن را تمیز کردم و بار گذاشتم. برنج را هم روی گاز پیک نیکی گذاشتم. بوی برنج و مرغ اتاق را پر کرد.
رحمان و سهیلا به طرفم آمدند و پرسیدند:
«شام چی داریم؟»
با خنده گفتم:
«مرغ!»
لبخند زدند و خوشحال بودند. رحمان پرسید:
«غذا کی حاضر می شود؟»
دستش را گرفتم و گفتم:
«تا یک کم دیگر بازی کنید، آماده می شود.»
بچه ها از کنارم که رفتند، دم در ایستادم. دست هایم را زیر بغلم زدم و به دور دست نگاه کردم. احساس کردم صدای داد و فریاد و هیاهو میآید. کنجکاو شدم و بهتر نگاه کردم. صدای زنجیر تانک و فریاد نیروها در هم قاطی شده بود. با وحشت به رو به رو نگاه کردم. باورم نمیشد. تانکهای ایرانی، رو به عقب برمیگشتند. بعضی از روی تانکها فریاد میزدند:
«فرار کنید!»
تانکها که نزدیک شدند، سربازی را دیدم که روی تانک ایستاده، چوبی را که در دستش بود، از وسط شکست. دلم لرزید. یعنی این که ما شکست خوردهایم؟ شکستهایم؟
نظامیهای خودی، خسته و وحشتزده، همه در حال فرار بودند. کلاهها و لباسهایشان به هم ریخته بود. هر کس از گوشهای فرار میکرد. به گور سفید که میرسیدند، فریاد میزدند:
«فرار کنید... الآن دشمن میرسد. دشمن پشت سر ماست، فرار کنید.»
چه میشنیدم؟ چهطور فرار کنم؟ به کجا؟ مگر جنگ تمام نشده بود؟ یعنی دوباره حمله کرده بودند؟ علیمردان رفته بود سر زمین. حالا با سهیلا و رحمان چه باید میکردم؟
جلوی یکی از نظامیها را گرفتم و پرسیدم:
«برادر، چه شده؟ چه کار باید بکنیم؟»
با وحشت گفت:
«فقط فرار کن، خواهر! همین الآن برو. توی روستا نمان. به خاطر آبرو و عزتت، برو... عراقیها و منافقین حمله کرده اند.»
چه میشنیدم؟ تازه داشتیم فکر میکردیم جنگ تمام شده... مردم وحشت زده ی گور سفید، شروع کردند به فرار. از هر طرف، زن و مرد میدویدند و به سمت گیلان غرب میرفتند. همه فریاد میزدند:
«دارند میآید.»
وقتی این صحنه را دیدم، به سینه زدم. هول شده بودم. نگاهی به خانه کردم. رحمان و سهیلا گریه میکردند و همهی حواسشان به من بود که چه کار میکنم. نگاه به جادهی آوه زین انداختم. با خودم گفتم:
«پس مادر و خواهرها و برادرهایم چه؟ شوهرم...»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄