eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
572 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ ✅ داستانی واقعی از یکی از اعضای هیئت علمی دانشگاه تبریز 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🍂 غوغای پاییز در باغ شاهزاده ماهان / کرمان  / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قوانین دوره‌ی دقیانوس در کشور مجاور به اقیانوس کانادا 🇨🇦 ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
📷 یک پرتاب سه امتیازی با دوربین عکاسی 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🍂 دست و دلبازی پاییز، فریبت ندهد ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۷: تمام راه، توی ماشین بالا و پایین می‌افتادم. سیما می‌نالید و من
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۸: دکتر وسایل بخیه را دست گرفت. پشت سیما را که دیدم، پاهایم لرزید. گوشت بدنش تکه تکه شده بود. قسمتی هم ازش کنده شده بود. تکه‌های ریز مین، تمام بدنش را پر کرده بودند. صدها تکه‌ی کوچک سیاه رنگ، توی بدنش فرورفته بود. همه‌ی بدنش به سیاهی می‌زد. دست‌های سیما را گرفتم و دکتر شروع کرد. سیما از درد دستم را گاز می‌گرفت. وقتی دکتر بخیه می‌زد، پیشانی‌اش پر از چین و چروک می‌شد. معلوم بود خودش هم دارد عذاب می‌کشد. بخیه زدنش دو ساعت طول کشید. سیما هق هق گریه می‌کرد. من هم اشک می‌ریختم، اما نمی‌خواستم سیما صدای گریه ام را بشنود. دستم از جای دندان‌های سیما سیاه شده بود. بخیه زدن که تمام شد، رو به من کرد و گفت: «مثل هور (سبد) او را بخیه کردم.» فهمیدم می‌خواهد بگوید که بهتر است این نمی‌توانست بخیه کند. مردی به اسم شاکیان، از اهالی گیلان غرب، توی بیمارستان بود. موقع بخیه زدن سیما، کنارم ایستاده بود و مرتب دلداری‌ام می‌داد. وقتی کار بخیه زدن تمام شد، دکتر من و رحیم را صدا زد. هر دو بیرون رفتیم. سرش را تکان داد و گفت: «آسیب به استخوان هم رسیده است. باید او را به بیمارستان اسلام آباد ببرید. خونریزی دارد و من بیشتر از این نمی‌توانم کاری بکنم. باید نجاتش بدهید. این جا نگهش ندارید.» در همین وقت، آقای شاکیان که دم در ایستاده بود، رو به ما کرد و گفت: «بچه را بردارید تا حرکت کنیم.» رحیم دست روی شانه‌ی این مرد گذاشت و گفت: «خدا از برادری کمت نکند.» رفت بیرون، ماشینش را روشن کرد و با صدای بلند گفت: «من حاضرم. بچه را بیاورید.» دست زیر تن کوچک لیلا انداختم. بدنش باندپیچی شده بود. هق‌هق می‌کرد. توی ماشین نشستیم و توی تنگ غروب، به سمت اسلام آباد حرکت کردیم. نمی‌توانستم بگذارم که خواهرم تنها بماند. کوه‌ها و پیچ‌های جاده را یکی یکی پشت سر گذاشتیم. سیما توی بغلم چرت می‌زد، اما هر چند دقیقه یک بار می‌پرید و نفسی می‌کشید. می‌دانستم یاد وقتی می‌افتد که روی مین نشسته. یک لحظه یاد سهیلا افتادم. دختر کوچکم الآن چه کار می‌کرد؟ چه می‌خورد؟ در آن لحظات وضعیت خواهرم واجب‌تر بود. به اسلام آباد که رسیدیم، پرستارها سریع سیما را از من گرفتند و به اتاق عمل بردند. سیما باید عمل می‌شد. پشت در اتاق عمل ایستادم. بعد کم کم پاهایم سست شد و روی زمین نشستم. دلم از داغ سیما پر از درد بود. زیر لب آهنگ کودکانه و غمگینی را می‌خواندم. یاد دعوایمان با رحیم افتادم. شاید او حق داشت. رحیم سفارش بچه‌ها را به من کرده بود. نباید می‌گذاشتم سیما به کوه برود. باید خودم می‌رفتم. اگر خودم کشته می‌شدم، بهتر از این بود که سیما زخمی شود. آن از ستار، آن از جبار، آن از جمعه و آخر سر هم سیما. وقتی به خودم آمدم، سیما را از اتاق عمل آوردند بیرون. روی تخت خوابیده بود. چشم‌هایش بسته بود. جثه‌ی کوچکش روی تخت بزرگ، نحیف‌تر جلوه می‌کرد. دلم آتش گرفته بود. دستم را روی تخت گذاشتم و نالیدم: «خواهرکم...» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از ارج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴‍☠ با عقرب باید چه کار کرد؟! 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
🌸 زندگی زیباست 🌸
🏴‍☠ با عقرب باید چه کار کرد؟! 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
🍃🍂🍃 پیشنهاد عضویت توی این کانال خوب برا اون‌هایی که می‌خوان اهل آگاهی و تحلیل بشن و سری توی سرها پیدا کنند ❇️ کانالی که کمک می‌کنه از پشت پرده‌ها اطلاع پیدا کنیم و حرف‌های بیش‌تری برا گفتن داشته باشیم. ⬇️ @arj_e_ensan @arj_e_ensan @arj_e_ensan ☘☘☘☘
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   💢 به چی دلخوشی؟ 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
گاهـــــی اوقــــات یاد بعضـــــی‌ها ناخودآگـــاه لبخنـــــدی روی لبــــــانت می نشــــــاند. 😌 چه قــــدر زیباســـــت این لبخنـــــدها و چه دوست داشتنــــی اند این بعــــــضی‌ها. 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان... ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۸: دکتر وسایل بخیه را دست گرفت. پشت سیما را که دیدم، پاهایم لرزید.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۹: دکتر بالا سر سیما آمد و پرسید: «تو همراهش هستی؟» گفتم: «بله.» گفت: «باید چند روزی توی بیمارستان بماند، اما به امید خدا خوب می‌شود. فقط خیلی مواظبش باشید. خون زیادی ازش رفته. حسابی تقویتش کنید.» بعد شیشه‌ی کوچکی را داد دستم و گفت: «این‌ها ترکش‌هایی است که از بدنش درآوردم.» شیشه را توی دستم گرفتم و خوب به آن نگاه کردم. در آن شیشه ی کوچک یک عالمه ترکش ریز ریخته بود و یک ترکش بزرگ، که وقتی نگاهش می‌کردم، اعصابم به هم می‌ریخت. بلند گفتم: «آخر شما از جان خواهر من چه می‌خواستید؟» آقای شاکیان، شیشه‌ی ترکش‌ها را از دستم گرفت و گفت: «دیوانه شدی؟ خدا را شکر که حالا این ترکش‌ها را بیرون آورده اند.» بعد به طرف خواهرم رفت و گفت: «تو دیگر خوب شدی، دختر! خیالت راحت باشد. بعدها که بزرگ شدی، این ترکش‌ها را می‌دهم بهت تا یادت بیاید چه بر سرت آمده.» سیما لبخندی زد و چشم‌هایش را بست. آقای شاکیان شیشه‌ی ترکش‌ها را روی میز کنار سر سیما گذاشت. سیما بغض کرد و گفت: «این‌ها را بردار.» آقای شاکیان شیشه را برداشت و گفت: «باشد، برمی‌دارم! اما یک وقت نگویی که این‌ها را می‌خواهی.» سعی داشت با سیما شوخی کند. هفت روز در بیمارستان امام خمینی ماندیم. خواهرم بی‌قراری می‌کرد و دلش می‌خواست برگردد خانه. هر روز گریه می‌کرد. کنارش می‌نشستم و برایش از جبار و ستار حرف می‌زدم. از بچه‌های دیگری که مثل او روی مین رفته بودند و دیگر دست و پا نداشتند. سیما با تعجب به حرف‌هایم گوش می‌داد و آرام می‌شد. هر بار هم آخر سر می‌گفتم: «سیما، این آخرین باری است که گذاشتم بروی کوه. دیگر نمی‌گذارم برایت اتفاقی بیفتد.» بعد از هفت روز، خواهرم را به آوه‌زین برگرداندیم. وقتی ماشین وارد ده شد، همه به استقبالمان آمدند. سیما لبخند می‌زد و خوشحال بود. توی بغلم بود. با شادی، سیما را توی خانه، روی تشکی خواباندم. جبار و لیلا و ستار، کنارش نشستند. خانه شلوغ بود. بچه‌ی کوچکم را از بغل لیلا گرفتم. سرش را چرخاند و دنبال سینه‌ام می‌گشت. نمی‌دانستم دیگر شیر دارم بخورد یا نه. مادرم خندید و گفت: «دخترت بیش‌تر آب جوش خورده. حلالمان کن، فرنگیس!» شوهرم از در وارد شد، خوشحال بود کنارم نشست و گفت: «خسته نباشی، فرنگیس. خدا را شکر که با سیما برگشتی. دلمان برایت تنگ شده بود.» خندیدم و سهیلا را بغل کردم. رحمان توی بغل شوهرم به من خیره شده بود. رحمان را هم روی پاهایم گذاشتم و هر دو را بوسیدم. رحمان و لیلا و ستار و جبار با شادی با سیما حرف می‌زدند. به چهره‌های معصوم جبار و ستار و سیما نگاه کردم. سه قربانی مین بودند. دست جبار، انگشت‌های ستار و حالا ران سیما. جبار و ستار با لبخند دست‌هایشان را به سیما نشان می‌دادند و با لحن کودکانه می‌گفتند: «ببین، دست ما خوب شده... ببین، دیگر خون نمی‌آید، دیگر زخم نیست. تو هم خوب می‌شوی.» نالیدم: «دلمان زخم است. دلمان خوب نمی‌شود. دلمان خون شده. وای که هیچ وقت خوب نمی‌شویم.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
💠 معماری زیبای بازار سنتی کاشان / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   🔴 دشمـــــن پنهــــــان 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
«بدون شرح» 👌🏽 💢 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۹: دکتر بالا سر سیما آمد و پرسید: «تو همراهش هستی؟» گفتم: «بله.»
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۰: یک روز رحیم و ابراهیم و چند تا از مردهای ده، سر چشمه جمع شدند. همه را خبر کردند و جمع شدیم. انگار خبری بود. مردها شروع کردند به چوب و سنگ و خاک آوردن. از رحیم پرسیدم: «چه خبر است؟ می‌خواهید چه کار کنید؟» لبخندی زد و گفت: «می‌خواهیم برای مردم ده سنگر درست کنیم.» پرسیدم: «این جا؟! کنار چشمه؟» یکی از پاسدارهایی که مشغول کار بود، گفت: «برای این کار، کنار چشمه بهتر است. تازگی‌ها این خدا نشناس‌ها بمب شیمیایی می‌اندازند. مردم باید موقع بمباران شیمیایی خودشان را به آب چشمه برسانند. گازهای تاول‌زا می‌زنند و باید شستشو کرد. به همین خاطر این جا بهتر است.»   اول چاله‌ای بزرگ کندند و بعد روی آن را با آهن و ایرانیت پوشاندند. سنگر را خوب استتار کردند، طوری که دیده نشود. آخر سر، وقتی وارد سنگر شدیم، از چیزی که مردها ساخته بودند، حیرت کردیم. جای خیلی خوبی درست کرده بودند. سنگر، جای هشتاد نفر را داشت و مردم همه می‌توانستند داخل آن بروند. حالا دیگر خیال مردم ده راحت بود. وقتی بمباران می‌شد، همه به طرف سنگر کنار چشمه می‌دویدند. وقتی توی سنگر بودیم و بیرون بمباران می‌شد، سنگر می‌لرزید، اما مردها می‌گفتند این سنگر بهتر از بیرون است که بی‌پناه باشیم. هواپیماها طوری می‌آمدند و بمباران می‌کردند و می‌رفتند که یک نفر زنده نماند، اما سنگر چشمه باعث می‌شد که زنده بمانیم. دیگر به این که هر روز هواپیماها بیایند و بمباران کنند، عادت کرده بودیم. اول هواپیماهای سفید می‌آمدند. توی آسمان چرخ می‌زدند و می‌رفتند. این جور وقت‌ها رو به زن‌ها می‌کردم و می‌گفتم: «خیر به دنبالش است!» (یعنی موشک به دنبالش است.) می‌دانستیم بعد از آمدن هواپیماهای سفید، موشک می‌آید. بعد از هواپیماهای سفید، گاهی هم هواپیماهای سیاه می‌آمدند که غرش می‌کردند و ما جیغ می‌زدیم و دستمان را روی گوشمان می‌گذاشتیم و فکر می‌کردیم کاغذ می‌ریزند، اما بمب خوشه‌ای می‌ریختند. بیشتر، بمب‌های خوشه‌ای می‌انداختند. بمب‌هایی که اول بزرگ بود و از آسمان که پایین می‌آمد، نزدیک زمین مثل چتر، باز می‌شد و ده‌ها بمب از آن به زمین می‌ریخت. بعد، خدانشناس‌ها با تیربارشان مردم را تیرباران می‌کردند. یک روز که می‌خواستیم درو کنیم، هواپیماها آمدند. خوب که نگاه کردم، دیدم آن طرف‌تر را کوبیدند. نزدیک روستای دیره بود. یک ربع ساعت نگذشته بود که خبر آمد روستای دیره را شیمیایی کرده‌اند. جیغ و شیون و واویلا بلند شد. بعضی‌ها فامیل‌هایشان توی روستای دیره بودند. روی جاده، ماشین‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. همه می‌گفتند بمباران شیمیایی شده است. رحیم و ابراهیم با عجله به روستا آمدند و گفتند چند روزی بیرون بروید، این جا خطرناک است. عجله کنید. بعد از بمباران دیره، همش نگران بودیم که نکند روستای ما هم شیمیایی شود. مردها می‌گفتند: «اگر بمباران شد، به کوه بزنید یا همگی نزدیک چشمه باشید تا اگر شیمیایی زدند، بتوانید داخل آب بروید.» پیرزنی بود به نام «کوکب میری» که وقتی هواپیماها می‌آمدند و ما فرار می‌کردیم، روی سنگی کنار خانه‌اش می‌نشست و تکان نمی‌خورد. ما از ترس بمب‌های شیمیایی، خودمان را توی چشمه می‌انداختیم. وقتی بمباران تمام می‌شد و برمی‌گشتیم، می‌دیدیم کوکب همان طور روی سنگ نشسته و به ما می‌خندد. می‌پرسیدیم: «چرا نیامدی توی چشمه؟» می‌خندید و می‌گفت: «این خلبان که سوار هواپیماست، هم قطار پسرم است و رفیق علی شاه! هر وقت برای بمباران می‌آید، می‌گوید همان جا که هستی، بنشین و نترس؛ کاری به تو ندارم. تو را نمی‌خواهیم بزنیم. من می‌خواهم آن هایی را که به چشمه می‌روند، بمباران کنم و بکشم.» بچه‌ها که حرف او را می‌شنیدند، باور می‌کردند و می‌پرسیدند: «راست می‌گوید؟!» آن قدر جدی حرف می‌زد که بچه‌ها حرفش را باور می‌کردند. من می‌گفتم: «نه، شوخی می‌کند.» طوری بمباران را مسخره می‌کرد که آدم دلش قرص می‌شد. او می‌خواست به ما بگوید عمر دست خداست و تصمیم گرفته بود خودش را به خدا بسپارد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🎁 هدیه 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
✅ مثلِ اثر هُنــــــــری! 🌸 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۰: یک روز رحیم و ابراهیم و چند تا از مردهای ده، سر چشمه جمع شدند.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۱: یک سال از شهادت برادر شوهرم قهرمان گذشته بود. وقتی شهید شد، نتوانستیم برایش مراسم بگیریم. عراقی‌ها همان روز حتی قبرستان را هم بمباران کردند. حالا یک سال گذشته بود. فامیل جمع شدند و گفتند حداقل سالگرد برایش بگیریم. غروب بود. همسایه‌ای داشتیم که آن‌ها هم همان روزی که قهرمان شهید شد چند شهید داده بودند. با آن ها حرف زدیم که ببینیم می‌شود سالگرد شهدا را با هم بگیریم یا نه. گفتند: «جداگانه سالگرد بگیریم؛ شما برای خودتان، ما هم برای خودمان.» آن ها سالگرد گرفتند و مشغول برگزاری مراسم بودند. همسایه‌ها همگی به فاتحه‌خوانی رفته بودند. زنگ هم نبود. برادرم را به خانه‌ی برادر شوهرهایم در اسلام آباد فرستادم تا خبرشان کنند برای مراسم بیایند. همه در خانه‌ی برادر شوهرم جمع شدیم. ناگهان وسط مراسم فاتحه خوانی همسایه‌مان، هواپیماها آمدند. دو تا هم عروسم غزال و کشور و دو تا برادر شوهرم رضا و نعمت هم آمدند و همه جمع شدیم. گاوی سر بریدیم و تکه تکه کردیم. برنج زیادی را پاک کردیم. برنج‌ها را شستند و آماده کردند. برنج و گوشت آماده شد تا روز بعد درست کنند. سفره‌ای رویشان کشیدیم تا برای فردا آماده باشد. پدرم خانه‌ بود. گفت می‌خواهد به آوه زین برود و فردا دوباره برمی‌گردد. پشت سر پدرم راه افتادم. مقداری از راه را همراه پدرم رفتم. او را رد کردم تا به آوه زین برود. ایستادم تا خوب دور شد. بعد برگشتم خانه. این طوری خیالم راحت بود که پدرم به خانه رسیده است. توی خانه‌ی همسایه مراسم بود و صدای قرآن پخش می‌شد. مصیب، پسر قهرمان، کنار سنگر بود که یک دفعه هواپیماها آمدند و بمب‌هایشان را روی خانه‌ها ریختند. مردم به طرف سنگرها هجوم بردند. بمب افتاد توی خانه ی همسایه که مراسم گرفته بود. جیغ و فریاد بلند شد. به طرف خانه‌شان دویدم. مرد همسایه را دیدم. اسمش «جعفر شهبازی» بود. روی زمین افتاده بود. شهید شده بود. دوباره شیون و واویلا. این هم از سالگرد عزیزانشان. شروع کردیم به شیون و داد و بیداد. می‌خواستیم ببینیم کی زنده مانده‌است، کی مرده. در همین وقت که دنبال کشته‌ها می‌گشتیم، دیدم یکی دیگه از همسایه‌ها که به ما کمک می‌کرد و پیش ما بود، پشت حیاط رفته و او هم شهید شده. دو نفر او را روی دست گرفته بودند و داشتند جنازه‌اش را می‌آوردند. آمبولانس‌ها جیغ شان سر رسیدند و جنازه‌ها را بردند. دوباره به کوه پناه بردیم. شب بود. هوا سرد بود و توی سرما تا صبح لرزیدیم. نیمه شب ماشین‌ها آمدند و مردم را به روستای چله بردند. روستای چله نزدیک بود و امن‌تر. تمام آن گوشت‌ها و برنج‌ها که آماده کرده بودیم برای مراسم سالگرد قهرمان جاماند و عراقی‌ها نگذاشتند برای عزیزانمان مراسم بگیریم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🔳 دوست و دشمن 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
هدایت شده از ارج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 امام خامنه ای (سایه‌ی بلندشان پایدار): گستره‌ی مقاومت بیش از گذشته، تمام منطقه را فراخواهد گرفت. 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 ⛔️ تلاش نکردن 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
💠 شکوه معماری مجموعه‌ی میراث جهانی کاخ گلستان عمارت بادگیر / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۱: یک سال از شهادت برادر شوهرم قهرمان گذشته بود. وقتی شهید شد، نتو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۲: صدای توپ و موشک هر روز به گوش می‌رسید، اما دیگر حس و رمقی برای رفتن به کوه نداشتم. سال ۱۳۶۷ بود. هشت سال از شروع جنگ گذشت و من ۲۷ ساله شده بودم. روزها روی پشت بام می‌رفتم. با خودم می‌گفتم اگر هم نیروهای عراقی بیایند، روی پشت بام می‌مانم تا شب بشود. خودم را قایم می‌کنم. وقتی روی پشت بام می‌نشستم، می‌توانستم دور دست‌ها را ببینم. رحیم آمده بود به خانه سر بزند. از آوه زین برمی‌گشت. تفنگش روی دوشش بود. از زور گرما، دستمال سرش را خیس کرده بود و روی سر انداخته بود. از روی پشت بام دیدمش. از همان بالا برایش دست تکان دادم. رحیم مرا که دید، خندید و بلند گفت: «سلام فرنگیس!» با دست اشاره دادم که کارش دارم. از روی نردبان، با عجله پایین آمدم. رحیم جلوی در خانه ایستاد. با خنده پرسید: «روی بام چه کار می‌کنی؟» خندیدم و گفتم: «دارم دیده‌بانی می‌دهم، نکند یک وقت عراقی‌ها دوباره غافلگیرمان کنند.» لبخند تلخی زد و گفت: «حق داری. آن ها خیلی نزدیکند و بعید نیست دوباره غافلگیرمان کنند.» دست برادرم را کشیدم و گفتم: «بیا چای بخور و بعد برو.» سرش را تکان داد و گفت: «نه، تازه چای خورده ام. الآن از پیش مادر می‌آیم.» گفتم: «یعنی نمی‌خواهی یک چای خانه‌ی خواهرت را بخوری؟» حالت قهر گرفتم. خندید و گفت:   «مثل این که تو و مادر می خواهید مرا مثل بشکه کنید! هی به بهانه‌ی چای مرا نگه می‌دارید.» بعد انگار دلش نرم شد که گفت: «باشد. چند دقیقه می‌مانم. برو چای بیاور.» رحیم که نشست، سریع قوری چای را از روی علاء الدین برداشتم و توی پیاله ریختم و با چند حبه‌ی قند آوردم. چای را دادم دستش و رو به رویش توی حیاط روی زمین نشستم. پرسیدم: «رحیم، آخرش چه می‌شود؟ وضعیت نیروهایمان چه طور است؟ ما پیروز می‌شویم؟» خندید و گفت: «ما همین الآن هم پیروز هستیم. مگر نمی‌بینی چه بر سرشان آورده‌ایم. باورت می‌شود من هر روز به سنگرهایشان می‌روم و پرچمشان را برمی‌دارم و این طرف می‌آورم.» خندیدم و گفتم: «خوب بلایی سرشان می آوری. باید بدتر از این‌ها به سرشان بیاید.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
🎨 زندگی مثل نقاشی کردن است... 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄