eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رو به راه... 👣
﴿يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَيَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ﴾ 📖 سوره ی مبارکه توبه، آیه ی ۳۲ هنرمند: «سجاد گیل پور» 🔸 هنرڪده https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄
هدایت شده از ارج
🔴 خسارت 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   ❇️ آدم‌ربای دلربا 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌙 📣 آی پاییز! ما نمی‌خشکیم! ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌳🍃🦩🍃🌲  🦩 مشاهد‌ه‌ی درنای اوراسیا در شالیزارهای ضیابر صومعه‌سرا / گیلان درنای خاکستری را به درنای اوراسیایی هم می‌شناسند که در بخش شمالی اروپا و آسیا پراکنده است. 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺  ‎‎‌‎
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۳ رحیم سرش را تکان داد و گفت: «فرنگیس، اگر از این جا دفاع نکرده بو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۴: وقتی رادیو اعلام کرد که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته، داشتم غذا می خوردم. غذا توی گلویم پرید. تیر ۱۳۶۷ بود. مات مانده بودم. همه‌ی مردم گور سفید از خانه‌هایشان ریختند بیرون. بعضی‌ها خوشحالی می‌کردند بعضی‌ها گریه. بعضی‌ها هم مثل من، بی‌صدا شده بودند. علیمردان پرسید: «فرنگ، خوش‌حال نیستی؟» نمی دانستم چه بگویم. حتی بچه ها از پایان جنگ حرف می زدند. با خودم گفتم: «کاش رحیم این‌جا بود و به من می گفت چه شده...»   با خودم گفتم ۵۹۸ یعنی چه؟ این عدد یعنی چه؟ مگر عدد و رقم ها با هم فرقی دارند؟ برای من که عدد و رقم فرقی نداشت. رحیم، در حالی که تفنگش روی دوشش بود، آمد. هزار تا سؤال داشتم با چند تا از رزمنده ها آمده بود تا رسید، پرسیدم: «رحیم، این عدد یعنی چه؟ یعنی جنگ تمام شد؟ ما پیروز شدیم، یا شکست خوردیم؟» رحیم و بقیه به من نگاه می کردند. رحیم گفت: «فرنگیس، عددش را ول کن. ۵۹۸ یعنی این که جنگ تمام شد.» گفتم: «تا حالا که ما داشتیم خوب می جنگیدیم. کاش همه‌شان نابود می‌شدند.» رحیم، قطره‌ی اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد. روی زمین نشست و دستش را به زانو گرفت. به دشت نگاه کرد. بعد بنا کرد به خواندن: «شهیدان رو.... براگم رو... رفیقانم رو...» از این که رحیم این طور با غم و غصه مور می خواند، گریه‌ام گرفت. کنارش نشستم. دیگر لازم نبود رحیم چیزی بگوید. خودم همه چیز را فهمیده بودم. چند روز بعد، سهیلا و رحمان توی حیاط بازی می کردند و می‌خندیدند. صدای تراکتور که آمد، در را باز کردم و نگاه به بیرون انداختم. علیمردان، سوار بر تراکتور می آمد. تراکتور مال یکی از روستاهای اطراف بود که کرایه کرده بودیم. بار تراکتور، پر بود از گونی‌های گندم. از دیدن آن همه محصول، خندیدم و بلند گفتم: «خرمن زیاد... می بینم بارت سنگین است. خدا را شکر!» علیمردان با سر و روی خاکی پایین آمد. دستمال سرش را تکان داد و روی طناب گذاشت خندید و گفت: «فرنگ، کمک کن بارها را خالی کنیم.» لباسم را جمع و جور کردم و به کمرم بستم. با علیمردان، شروع کردیم به خالی کردن گونی‌های گندم. گونی‌ها سنگین بودند، اما من راحت آن ها را روی پشتم می گذاشتم و توی حیاط جا می‌دادم. شوهرم به نفس نفس افتاده بود رو به او کردم و گفتم: «تو خسته‌ای. چای آماده است. تا یک پیاله چای بخوری، بقیه را خالی می کنم. برو خستگی‌ات را در کن.» شوهرم آبی به سر و صورتش زد. از این سر حیاط به آن سر حیاط می دویدم و گونی ها را خالی می کردم. دو سر گونی‌ها را دوخته بودند. از جاهایی که گونی‌ها را گره زده بودند، دست می گرفتم تا گونی‌ها از دستم نیفتند. وقتی بار تراکتور خالی شد، علیمردان به طرفم آمد و گفت: «می روم بقیه را بار کنم و برگردم.» پرسیدم: «می خواهی بیایم کمکت بار بزنیم؟» دستش را توی هوا تکان داد و گفت: «نه، خودم بار می زنم. ممنون که کمک کردی.» پرسیدم: «از بار، چه قدر سهم ما می شود؟» خندید و گفت: «قرار است نصف نصف باشد.» با خوش‌حالی خندیدم و گفتم: «الحمدلله، خدا را شکر» و دستم را به طرف آسمان دراز کردم. علیمردان دستمالش را خیس کرد و به سر بست. کتش را از روی طناب برداشتم و گفتم: «مواظب خودت باش.» سوار تراکتور شد و رفت. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
دوش در وقت سحر، شمع دل افروخته‌ام نرگس مست تو را دیده‌ام و سوخته‌ام به تمنای وصال تو ز سر تا به قدم چشم گردیده به راه قدمت دوخته‌ام / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba   🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
این گل زیبا توی خونه‌باغ یکی از دوستامه. کسی هست این گیاه زیبا رو بشناسه؟ 🪷🌵🪷
هدایت شده از رو به راه... 👣
┄═❁๑🍃๑💗๑🍃๑❁═┄ «حسن روح الامین» هنرمند و نقاش مطرح کشور: پانزده روز پیش بود که برای ارائه ی تابلوی جدیدم در حسینیه ی امام خمینی (ره) خدمت حضرت آقا رسیدم. یادگار این زیارت دلچسب هم انگشتری بود، با نگین مشکی که به رسم محبت از این مرد بزرگ به من مرحمت شد. هدیه‌ای که هربار نگاهش می کنم انگار جریان عشق است که چون خون گرم درون رگ‌هایم می‌دود. دیروز نزدیک ظهر بود که گوشی همراهم زنگ خورد. از آن سوی خط مردی با صدای مهربان گفت: «آقای روح‌الامین، از دفتر حضرت آقا تماس می گیرم.» ایشان به بنده فرمودند: «هنرمندها روحیه‌ی لطیفی دارند ؛ انگشتری که دو هفته پیش به ایشان دادم نگینش تیره بود؛ شاید دوست داشته باشند انگشتری با نگین سرخ یا رنگ دیگری داشته باشند که سرزنده‌تر باشد. با آقای روح‌الامین تماس بگیرید و بپرسید اگر دوست ندارند آن رنگ سیاه را، عوضش کنید...»  این‌ همه محبت، فهم هنر و توجه سرشار حضرت آقا، مرا بهت‌زده کرد. در چنین روزهای حساسی برای مسلمانان و یک روز قبل از سخنرانی مهم ایشان به عنوان رهبر شیعیان جهان که چشم تمام رسانه‌های دنیا به این مواضع دوخته شده، و در عین مشغله‌های مدیریت و رهبری کشور و فرماندهی کل‌قوا که بر دوش ایشان است، یک انسان چقدر می‌تواند دقیق، لطیف و متوجه جزئیات باشد که فرزند کوچک و بی‌مقداری مثل من را به اسم و یاد در خاطر نگه دارد؟  🔹این مرد با ایمان اگر نابغه نیست پس چیست؟ 🎁 هدیه‌ای که از سوی شما می‌آید گوهر است؛ سفید و سیاه ندارد که آقاجان. تصدقتان گردم حضرت عشق! که هر چه از دوست رسد نیکوست! 🏡 خانه‌ی هنر ┏━━━━━━━━᭄✿   ✿  https://splus.ir/roo_be_raah ┗━᭄✿
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   ✨ نجات 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 ❇️ موفــقیــــت 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄