eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
563 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
21 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 آخرین ساعات آخرین روز فصل و آخرین روز ماه و آخرین روز هفته‌تون به خیر و شادی! 🍂🌱🍂 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌔 من همه عمر، به یلدای فراقت بودم / ولایت و انتظار ⛅️ @sad_dar_sad_ziba   🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ❗️ یلدا در خطر است! 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»@sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۲۰: زن فامیل فهمید که برای رفتن جدی هستم با ترس گفت: «می خواهی برگر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۲۱: لج کردم. انگار دلم می خواست بمیرم. گفتم: «می روم برای بچه‌ها وسیله بیاورم. مگر همیشه عراقی ها توی ده نبودند؟ آن وقت ها هم می رفتم وسیله می آوردم. حالا هم زود برمی‌گردم.» شوهرم با ناراحتی مرا هل داد و گفت: «این بار نمی گذارم بروی. می گویند منافقین هم هستند. تیر بارانت می کنند.» علیمردان مرا تکه تکه هل می داد و با زور عقب می برد. دستش را عقب زدم و گفتم: «می‌روم.» دستم را محکم گرفت و گفت: «فرنگیس، مگر مرا بکشی و بروی. یا می کشمت، یا مرا بکش و برو.» بلند گفتم: «می‌روم که خودم را بکشم. بهتر از این است که بچه ام لباسی به تن نداشته باشد و زجر بکشد. گوساله‌ام الآن گرسنه است...» علیمردان دیگر چیزی نگفت. از کنار جاده، دو تایی راه افتادیم. کوه‌ها و تپه‌ها را خوب می شناختم. روی جاده شلوغ بود. ماشین ها و تانک ها می آمدند و می رفتند به شوهرم گفتم: «بیا از توی تاریکی رد بشویم از تپه‌ها برویم.» علیمردان سر به سمت آسمان بلند کرد و عمدی، طوری که من هم بشنوم، گفت: «خدایا، ما را حفظ کن!» بعد شروع کرد به غر زدن: «آخر زنی گفته‌اند، مردی گفته‌اند. اصلاً انگار نه انگار که یک زنی...» سکوتم را که دید، گفت: «کاش بدانم توی این روستا چه گنجی پیدا کرده ای که ول کن نیستی.» کمی توی سر خودش زد و ناله کرد. رو به رویش ایستادم و گفتم: «حق نداری بیایی. خودم می روم. نمی خواهد با من بیایی. انگار که می ترسی؟» توی تاریکی شب نعره زد: «من بترسم؟ از چه باید بترسم؟ من به خاطر تو می ترسم. می‌دانی اگر گرفتارشان شوی...» نگذاشتم حرفش تمام شود. سعی کردم آرامَش کنم. آرام گفتم: «علیمردان، من راه را خوب بلدم. آن ها مثل من این منطقه را نمی شناسند. توی تاریکی می رویم، از خانه وسایل را بر می داریم و بر می گردیم. خودت را ناراحت نکن تو را به خدا آرام باش.» توی تاریکی شب صدای نفس‌هایمان را می شنیدم. صدای تانک و توپ و خمپاره مرتب توی دشت شنیده می  شد. ستاره‌ها توی آسمان می درخشیدند. آسمان صاف صاف بود. نزدیک روستا، نورافکنی که به آسمان فرستادند، تمام آسمان را روشن کرد کنار کشتزارها نشستیم تا دوباره همه جا تاریک شد. از دور چند نظامی عراقی از کنارمان رد شدند. انگار دنبال چیزی می‌گشتند. آن ها هم پنهانی می رفتند. انگشتم را روی دهانم گذاشتم و به شوهرم علامت دادم ساکت بماند. به گورسفید رسیدیم همه جا سوت و کور بود. معلوم بود نیروهای عراقی آن طرف روستا هستند و هنوز داخل روستا نیامده اند. از بالای سرمان خمپاره‌ها و گلوله‌های هر دو طرف رد می شد. به آرامی وارد خانه شدیم. کورمال کورمال توی اتاق رفتم. علیمردان آرام گفت: «فرنگیس، به خاطر رضای خدا زودتر وسایل را بردار!» خودش هم توی انباری گوشه حیاط رفت. اول چاقویی را که همیشه روی طاقچه می گذاشتم، برداشتم و زیر لباسم گذاشتم بعد به طرف گنجه وسایلمان رفتم. کمی پول و مدارکی که بود برداشتم. بعد یک گونی دست گرفتم و شروع کردم به جمع آوری لباس های بچه ها و چند تکه لباس توی گونی انداختم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 ✨ با شکست‌ها قوی‌تر شو! 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍉 شب یلدای ما، بیمارستان. 🏢 یه شبکاری آرام و فعلا‍ً خلوت! ولی طبق تجربه‌ به نظرم آرامش پیش از طوفانه. احتمالاً بیماران گرامی فعلاً مشغول بارگیری و تناول با اضافه‌ بار بسیار هستند و از ساعتی دیگه عوارضش شروع می‌شه و ما گرفتار می‌شیم. فعلا یلداتون مبارک! 🍉
6_144264724096144684.ogg
532.3K
خب... طبق پیش بینی، ماه عسل ما هم به همین زودی تموم شد و بیماران گرامی حمله‌ور شدن. 🩺💊💉🩸
「📿」 الهــی! در جـــلال، رحمــانی، در کــمال، سبــحانی، نـه محــتاج زمــانی و نـه آرزومـند مکـانی. نـه کسی به تــو مانَد و نـه به کــسی مانــی. پیـداست که در میــان جانی، بلــکه جــان زنــده به چــیزی اســت که تـو آنــی! «خواجه عبد الله انصاری» 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   😮‍💨 بیمار نشی! 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم «سعدی» ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۲۱: لج کردم. انگار دلم می خواست بمیرم. گفتم: «می روم برای بچه‌ها و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۲۲: از پنجره بیرون را نگاه کردم. همه جا ساکت بود. علیمردان آن وسط ایستاده بود چوبی توی دستش بود. به گونی‌های گندم خیره بود. رفتم توی حیاط و چند دسته علف که توی انباری داشتیم، جلوی گوساله و گاوم ریختم دستی بر سر گوساله کشیدم و گفتم: «می آیم و سر می زنم.» شوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت: «خدایا، حالا نصفه شبی دارد با گوساله اش درد دل می کند.» ناراحتی اش را که دیدم گفتم: «برویم.» صدای رگبار مسلسل ها از دور شنیده می شد. از سمت جاده فریاد نیروهای عراقی و ایرانی می آمد. راه رفته را با سرعت و به حال دو برگشتیم وقت دویدن چند بار برگشتم و گورسفید را نگاه کردم. سوت و کور و سیاه بود. روی جاده که ایستادیم، یک ماشین ارتشی جلویمان ایستاد و راننده‌اش بلند گفت: «خدا خانه تان را آباد کند. توی این شب این‌جا چه کار می کنید؟ شوهرم نالید و گفت: «اسیر دست این زن شده ام! دارد خانه خرابم می کند.» راننده با عجله گفت: «سوار شوید؛ آدم چه چیزهایی می بیند!» توی راه مرد راننده گفت: «خدا به شما رحم کرد. نیروهای عراقی آن طرف ده سنگر گرفته اند. اگر توی ده بودند، کارتان ساخته بود. حالا هم تا می توانید سریع دور شوید. اگر حمله بشود، با توپ هاشان نابودتان می کنند.» به گیلان غرب که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و سوار یک تویوتای سپاه شدیم. مرد پاسدار ما را به روستای کاسه گران برد. ماشین های ارتشی و سپاه مردم را به عقب می بردند. هر ماشینی که می رسید سعی می کرد به مردم در این طرف و آن طرف رفتن کمک کند. به کاسه گران که رسیدیم، زن حیدر پرما منتظر بود. بچه ها از دیدن ما خوشحال شدند. دایی و مادرم وقتی فهمیدند من و علیمردان برگشته ایم به روستا و وسایلمان را آورده ایم، گفتند: «پس ما هم می رویم و زود بر می گردیم.» مادرم و دایی‌ام صبح به آبادی رفتند تا وسایل زندگیشان را بیاورند. وقتی نگاه می کنند، می بینند ماشین زیادی از رو به رو می آید. یکی از نیروهای سپاه می گوید فرار کنید، نیروهای عراقی آمدند مادرم که نگاه می کند. می بیند تعداد زیادی توپ و تانک دارند نزدیک می شوند. نیروهای عراقی به آن ها خیلی نزدیک می شوند. آن قدر که هر لحظه احتمال داشته اسیر شوند. وقتی مادرم رسید گفت: «منافقین دارند می رسند، فرار کنیم. آن قدر نزدیکند که به زودی به روستای کاسه گران می رسند.» یک چشممان اشک و چشم دیگرمان خون شده بود. مردمی که از گیلان غرب به کاسه گران می آمدند فریاد می زدند: «منافقین و نیروهای عراقی دارند می رسند فرار کنید.» وسایلمان را جمع کردیم و تا سر جاده آمدیم شوهرم گفت: «باید برویم ماهیدشت آن جا امن است من جای دیگری نمی آیم.» دایی و مادرم گفتند: «ما هم می رویم شیان. شیان، هم امن است و هم نزدیک.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از ارج
✉️ بانوان محترم! شما هم دعوتید. 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan