eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 از سردار سلیمانی برای دشمن خطرناک تر است! ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 صبر یا شتابزدگی؟ /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
هرگز بر نگرد به دنیای کسی که به زخم زدن عادت کرده است. حتی اگر شاهرگ حیاتت را در دستانش یافتی به یاد داشته باش که: «هیچ کس ارزش شکستن ارزش هایت را ندارد!» 🍁 @sad_dar_sad_ziba 🍂
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۰: برای خواندن اذان و اقامه در گوشش، پیش هر کس که زورمان رسید
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۱: چپ و راست گوشی اش را می گرفت جلویم که «این نماهنگ را ببین» زنی لبنانی بالای جنازه ی پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز می خواند. می گفت: «اگه عمودی رفتم افقی برگشتم، گریه و زاری نکن! مثل این زن محکم باش!» آن قدر این نماهنگ را نشانم می داد که بهش حساسیت پیدا کردم. آخری ها از دستش کفری می شدم، بهش می گفتم: «شهادت مگه الکیه؟ باشه تو برو شهید شو، قول می دم محکم باشم!» نصیحت می کرد که بعد از من چه طور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش. به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه ی خودش را تنظیم کرده بود. در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرف هایش را می زد. می گفت: «این که این قدر توی سوریه موندم و یا کم زنگ می زنم، برای اینه که هم شما راحت تر دل بکنین هم من!» بعد از تشییع دوستانش می‌آمد می‌گفت: «فلانی شهید شده و بچه ی سه ماهه اش رو گذاشتن روی تابوت!» بعد می گفت: «اگه من شهید شدم، تو بچه رو نذار روی تابوت بذار رو سینه ام!» حتی گاهی نمایش تشییع جنازه ی خودش را هم بازی می کردیم. وسط هال دراز به دراز می خوابید که مثلا شهید شده و می خندید، بعد هم می گفت: «محکم باش!» سفارش می کرد چه کارهایی انجام دهم. به حرف هایش گوش نمی دادم و الکی گریه و زاری می کردم تا دیگر از این شیرین کاری ها نکند. رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت. وقتی شهید شده بودند تا چند وقت عکس و بنر این دو شهید را طراحی می‌کرد. برای بچه‌های محل کارش که شهید شده بودند، نماهنگ های قشنگی می ساخت. تا نصف شب می نشست پای این کارها. عکس های خودش را هم، همان هایی که دوست داشت بعداً در تشییع جنازه و یادواره هایش استفاده شود. روی یک فایل در رایانه اش جدا کرده بود. یکی سرش پایین است با شال سبز و عینک، یکی هم نیم رخ. اذیتش می کردم می گفتم: «پوستر خودت را هم طراحی کن دیگه!» در کنار همه کارهای هنری اش، خوش خط هم بود. ثلث، نستعلیق و شکسته را قشنگ می نوشت. این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیدا می کرد: پارچه ی جلوی اتوبوس، ‌روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیه ها: می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم، منم گدای فاطمه. وقتی از شهادت صحبت می‌کرد، هر چند شوخی و مسخره بازی بود، ولی گاهی اشکم در می آمد. به قول خودش فیلم هندی می‌ شد و جمعش می کرد. گاهی برای اینکه لجم را در آورد، صدایم می زد: «همسر شهید محمدخانی» من هم حسابی می افتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود. همه چیز را تعطیل می‌کردم. مثلا وقتی می رفتیم بیرون، به خاطر این حرفش می نشستم سرجایم و تکان نمی خوردم. حسابی از خجالتش در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که نگوید: «همسر شهید محمدخانی» روزی از طرف محل کارش خانواده‌ها را دعوت کردند برای جشن. ناسازگاری ام گل کرد که: این چه جشنی بود؟ این همه نشستیم که همسران شهید بیان روی صحنه و یک پتو از شما هدیه بگیرن؟ این شد شوهر برای این زن؟ اون الان محتاج پتوی شما بود؟ آهنگ سلام آخر خواجه امیری گذاشتن و اشک مردم در اومد که چی؟ همه چی عادی شد؟» باید می رفتم روی جایگاه و هدیه می گرفتم که من نرفتم. فردایش داده بودند به خودش آورد خانه گفت: «چرا نرفتی بگیری؟» آتش گرفتم با غیظ گفتم: «ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن! برم جلو بگم من همسر فلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم؟ محتاج چندر غاز پولشون نبودم!» گمان کردم قانع شد که دیگه من را نبرد سر کارش، حتی گفت: «اگر شهید هم شدم نرو!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چیز باارزشی نیازمند است، هم. 🎤 روح الله مؤمن نسب کارشناس فضای مجازی /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 با ،کاری کنید که فرزندانتان شوند و از آن لذت ببرند! ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ ↙ دوستان خود را دعوت کنید! 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌿🌿🌿 گفتی: بگوی عاشق و بیمار کیستی من عاشق توام، تو بگو یارِ کیستی؟ بستی میان به فتنه، کشیدی ز غمزه تیغ جانم فدات، در پی آزار کیستی؟ دارم دلی ز هجر تو هر دم فگارتر تا خود، تو مرهم دل ‌افگار کیستی؟ هر شب من و خیال تو و کنج محنتی تو با که‌ای و مونس و غمخوار کیستی؟ تا چند گرد کوی تو گردم گهی بپرس کاین‌جا چه می‌کنی و طلبکار کیستی؟ «جامی» مدار چشم خلاصی ز قید عشق اندیشه کن ببین که گرفتار کیستی «عبدالرحمان جامی» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🌳 عمرتان بسیار! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
برای رشد کردن باید سختی کشید. برای فهمیدن باید شکست خورد و برای به دست آوردن باید از دست داد. این قانون زندگی است که پیشرفت هزینه دارد ولی ارزشمند است. 🍃🍂 @sad_dar_sad_ziba 🍂🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۱: چپ و راست گوشی اش را می گرفت جلویم که «این نماهنگ را ببین» ز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۲: همیشه عجله داشت برای رفتن، اما نمی‌دانم چرا این دفعه، این قدر با طمأنینه رفتار می‌کرد رفتیم پلیس ۱۰+ تا گذرنامه ی امیرحسین را بگیریم. می‌گفتم‌: «تو چرا این قدر بی خیالی مگه بعد از ظهر پرواز نداری؟» بیرون آمدیم رفت برایم کیک بزرگی خرید. گفتم: «برای چی؟» گفت: «تولدته» تولدم نبود رفتیم خانه مادرم دور هم خوردیم. از آینه و قرآن ردش کردم خداحافظی کرد رفت کلید آسانسور را زد و برگشت خیلی قربان و صدقه ام رفت هم من هم امیرحسین. چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور، برایش پیامک فرستادم: «لطفی که تو کرده ای به من مادرم نکرد ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین» ۴۵ روزش پر شد نیامد بعد از ۶۷ روز زنگ زد که: «با پدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام.» قرار بود حداکثر تا یک هفته همه کارهایش را راست و ریس کند و خودش را برساند، بعد هم با هم برگردیم ایران. با بچه، جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود. از طرفی هم دیگه تحمل دوری اش را نداشتم. با خودم گفتم: «اگر برم زودتر از منطقه دل می کنه!» از پیام‌هاش می فهمیدم سرش خیلی شلوغ شده، چون دیر به دیر به اینترنت وصل می شد وقتی هم وصل می شد، بد موقع و عجله‌ای. زنگ هایش خیلی کمتر شده بود. وقتی بهش اعتراض کردم که: «این چه وضعیه برام درست کردی؟» نوشت: «یک نفری بار پنج نفر رو می‌کشم!» اهل قهر و دعوا هم نبودیم، یعنی از اول قرار گذاشت. در جلسه ی خواستگاری به من گفت: «توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم، نهایت نیم ساعت!» بحث های پیش پا افتاده را جدی نمی گرفتیم. قهرهایمان هم خنده دار بود. سر این که امشب برویم مجلس حاج محمود کریمی یا حاج منصور ارضی. خیلی که پافشاری می کرد، من قهر می کردم، می افتاد به لودگی و مسخره بازی. خیلی وقت‌ها کاری می‌کرد نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم. می‌گفت: «آشتی، آشتی!» سر و ته قضیه را به هم می آورد. اگر خیلی این تو بمیری از آن تو بمیری ها بود می رفت جلوی ساعت می‌نشست، دستش را می‌گذاشت زیر چانه می‌گفت: «وقت گرفتم از همین الان شروع شد!» باید تا نیم ساعت آشتی می‌کردم. می‌گفت: «قول دادی باید پاشم وایسی!» با این مسخره بازی هایش خود به خود قهر کردنم تمام می ‌شد. این آخری ها حرف های بو داری می زد زمانی که وصل به اینترنت می شد آن قدر حرف برای گفتن داشتم که به بعضی از حرفهایش دقت نمی کردم، هی می نوشت: «من یه عمره که شرمندتم، شرمندگی ام جواب نداره، امام زمانم بهم کار داده، به خدا گیر افتادم! من رو حلال کن! من رو ببخش! تو رو خدا! خواهش می کنم!» مأموریت های قبلی هم می‌گفت، ولی شاید در کل سفرش یکی دو بار. این دفعه در هر تماسی چندین بار این کلمات را تکرار می کرد. وقتی خیلی طلب حلالیت می کرد با تشر می گفتم: «به جای این ننه من غریبم بازیا بلند شو بیا!» از آن آدم‌هایی نبود که خیلی اسم امام زمان را بیاورد، ولی در مأموریت آخر قشنگ می نوشت: «واقعا این جا حضور دارن! همین طور که امام حسین (علیه السلام) شب عاشورا دستشون رو گرفتن و جایگاه یارانشون رو نشون دادن، این جا هم واقعا همین جوریه! این جا تازه می تونی حضورشون رو پر رنگ تر حس کنی!» در کل ۲۹ روزی که در منطقه بودم، سه بار زنگ زد. آن جا اینترنت نداشتم. خیلی محترمانه و مؤدبانه صحبت می کرد مشخص بود کسی پهلویش ایستاده که راحت نبود. هیچ وقت این قدر مؤدب ندیده بودمش. گاهی که دلم تنگ می شد، دوباره به پیام هایش نگاه می کردم. می دیدم آن موقع همه چیز را گفته، ولی گیرایی من ضعیف بوده و فهوای کلامش را نگرفته ام. از این واضح‌تر نمی‌توانست بنویسد: «قبل از این که من شهید بشم، خدا به تو صبر و تحمل می ده! -مطمئنم تو و امیرحسین سپرده شدین دست یکی دیگه!» سفرم افتاده بود در ایام محرم. خیلی سخت گذشت، از طرفی بلاتکلیف بودم که چرا این قدر امروز و فردا می کند، از طرفی هم هیچ کدام از مراسم آن جا به دلم نمی چسبید. زمان خاصی داشت، بیشتر از دو ساعت هم طول نمی کشید. سال‌های قبل با محمد حسین، محرم و صفر سرمان را می گرفتی هیئت بود، تهمان را می گرفتی هئیت. عربی نمی فهمیدم، دست و پا شکسته فرازهای معروف مقتل را متوجه می‌شدم. افسوس می‌خورم چرا تهران نماندم، ولی دلم رو صابون می زدم برای ایام اربعین. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
💠 از شروط بودن ◼️ شهادت امام کاظم (درود خدا بر او) تسلیت! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 بنده باش، نه رها! 🔹 داستانی از متحول شدن یکی از یاران امام موسی کاظم با یک جمله ی امام. /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
دسته گل های اسفندماه باز روییدند! 🌱 نزدیک است! ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۲: همیشه عجله داشت برای رفتن، اما نمی‌دانم چرا این دفعه، این قد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۳: فکر می‌کردم هر چه این جا به ظاهر کمتر گذرم می افتد به هئیت و روضه، به جایش در مسیر نجف تا کربلا جبران می شود. قرار گذاشته بود از مأموریت که برگشت، با هم برویم پیاده روی اربعین. یادم نمی‌رود یک شنبه بود زنگ زد. بهش گفتم: «اگر قرار نیست بیای، راست و پوست کنده بگو، بر می گردم ایران!» گفت: «نه هر طور که شده تا یک شنبه هفته بعد خودم رو می رسونم!» نمی دانم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز. شنبه هفته بعد، چشمم به در و گوشم به زنگ بود. با اطمینانی که به من داده بود، باورم نمی شد بد قولی کند، یک روز دیگر وقت داشت. ۲۸ روز به امید دیدنش، در غربت چشمم به در سفید شد. حاج آقا آمد. داخل اتاق راه می رفت. تا نگاهش می کردم چشمش را از من می دزدید. نشست روی مبل و فشارش را گرفت، رفتارش طبیعی نبود. حرف نمی زد، دور و بر امیرحسین هم آفتابی نشد. مانده بودم چه اتفاقی افتاده. قرآن را برداشتم، که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت: «پاشو جمع کن بریم دمشق!» مکث کرد، نفس به سختی از سینه‌اش بالا آمد. خودش را راحت کرد: «حسین زخمی شده!» ناگهان حاج خانم داد زد: «نه، شهید شده! به همه اول می گن زخمی شده!» سرم روی صفحه قرآن خشک شد. داغ شدم، لبم را گاز گرفتم، پلکم افتاد. انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط زمین و هوا می چرخید. نمی‌دانستم قرآن را ببندم یا سوره را تمام کنم. یک لحظه هم فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد. سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز. نفسم بند آمده بود. فکر می کردم زخم و زار شده و دارد از بدنش خون می رود. تا به حال مجروح نشده بود که آمادگی‌اش را داشته باشم. نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم. مستأصل شده بودم و فقط نماز می خواندم. حاج آقا گفت: «چمدونت را ببند!» اما نمی توانستم. حس از دست و پایم رفته بود. خواهر کوچک محمدحسین وسایلم را جمع کرد. قرار بود ماشین بیاد دنبالمان. در این فرصت تند تند نماز می خواندم داشتم فکر می کردم دیگر چه نمازی بخوانم. که حاج آقا گفت: «ماشین اومد‌!» به سختی لباسهایم را پوشیدم. توان بغل کردن امیرحسین را نداشتم، یادم نیست چه کسی آوردش داخل ماشین. انگار این اتوبان کش می آمد و تمامی نداشت. نمی دانم صبر من کم شده بود یا دلیل دیگری داشت هی می پرسیدم: «چرا هر چی می ریم، تموم نمی شه؟» حتی وقتی راننده نگه داشت عصبانی شدم که: «الان چه وقت دستشویی رفتنه!» لب هایم می لرزید و نمی‌توانستم روی کلماتم مسلط شوم. می خواستم نذر کنم شاید زودتر خونریزی اش بند می آمد. مغزم کار نمی کرد. ختم قرآن، نماز مستحبی، چله، قربانی، ذکر، به چه کسی، به کجا؟ می خواستم داد بزنم. قبلا چند بار می خواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت: «برای چی؟» اگر با اصل رفتنم مشکل نداری، کار درستی نیست! وقتی عزیزترین کست رو به راه خدا می فرستی دیگه نذر نداره! هم می خوای بدی، هم می خوای ندی؟» گفتم: «درسته چمران شهید شد و به آرزویش رسید، ولی اگر بود شاید بیشتر به درد کشور می خورد!» زیر بار نمی‌رفت. می‌گفت: «ربطی نداره!» جمله ی شهید آوینی را می‌خواند: «شهادت، لباسیه که باید تن آدم به اندازه ی اون در بیاد. هر وقت به اندازه ی این لباس در اومدی پرواز می کنی، مطمئن باش!» نمی خواست فضای رفتن را از دست بدهد، می‌گفت: «همه چیز را بسپار دست خدا. پدر و مادر خیر بچه شون رو می خوان خدا که بنده هاش رو از پدر و مادرشون بیشتر دوست داره!» حاج آقا و حاج خانم حالشان را نمی‌فهمیدند با خودشان حرف می زدند، گریه می کردند. آن قدر دستانم می لرزید که نمی توانستم امیر حسین را بغل کنم، مدام می گفتم: «خدایا خودت درست کن! اگه تو بخوای با یک اشاره کارا درست می شه!» نگران خونریزی محمدحسین بودم حالت تهوع عجیبی داشتم، هی عق می زدم، نمی دانم از استرس بود یا چیز دیگر حاج آقا دلداری ام می داد و می گفت: «گفتن زخمش سطحیه با هواپیما آوردنش فرودگاه، با هم می رسیم بیمارستان!» باورم شده بود سرم را به شیشه تکیه دادم صورت گُر گرفته بود. می خواستم شیشه را بدهم پایین، دستانم یاری نمی کرد، چیزی مثل شهاب از سرم رد شد. انگار در چشمم چراغی روشن کردند، یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمد حسین: «از حــــــــرم تـا قتـلگه زینب صدا می زد حسین دست و پا می زد حسین زینب صدا می زد حسین» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🌿🌿🌿 ماه فرومانَد از جمال محمد سرو نباشد به اعتدال محمد قدر فلک را کمال و منزلتی نیست در نظر قدر با کمال محمد وعده ی دیدار هر کسی به قیامت لیله ی اَسرا شب وصال محمد آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی آمده مجموع در ظلال محمد عرصه ی گیتی مجال همت او نیست روز قیامت نگر مجال محمد وان همه پیرایه بسته جنت فردوس بو که قبولش کند بلال محمد همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد تا بدهد بوسه بر نعال محمد شمس و قمر در زمین حشر نتابد نور نتابد مگر جمال محمد شاید اگر آفتاب و ماه نتابند پیش دو ابروی چون هلال محمد چشم مرا تا به خواب دید جمالش خواب نمی‌گیرد از خیال محمد سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی عشق محمد بس است و آل محمد «سعدی» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🕯 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🕯━┛
کاش افراد یاد می گرفتند، آنچه برای من خوب است، لزوماً برای آنها خوب نیست. آن گاه دنیای شاد و خوشایندتری داشتیم! دنیای مطلوب من، اساس و شالوده ی زندگی من است و نه زندگی دیگران. 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌱
🔥 آثار به جا مانده از ۸ سال سکوت و همراهی غربی ها و صهیونیست ها با جنایات سعودی ها /دشمن شناسی 🐺 🔹 @sad_dar_sad_ziba 🔹
🔸 خبر بد: هيچ چيز هميشگى نيست... 🔹 خبر خوب: هيچ چيز هميشگى نيست... 🍃🍂 @sad_dar_sad_ziba 🍂🍃
جاده ی اصفهان_تهران دوره ی قاجار سال ۱۳۰۰ خورشیدی 📸 عکاس: جهانگرد آمریکایی 💧 @sad_dar_sad_ziba 🌱
🌚 یک «» ، حال مرا خوب می کند آن را بگو و نسخه ی من را تمام کن 💢 @sad_dar_sad_ziba
گشایش، نزدیک است! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۳: فکر می‌کردم هر چه این جا به ظاهر کمتر گذرم می افتد به هئیت و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۴: بغضم ترکید می گفتم: «خدایا! چرا این روضه اومده تو ذهنم؟!» بی هوا یاد مادرم افتادم، یاد رفتارش در این گونه مواقع، یاد روضه خواندن هایش. هر موقع مسئله ای پیش می آمد، برای خودش روضه می خواند. دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم، وصل کردم به روضه ی ارباب. نمی دانم کجا بود، باید ماشین را عوض می کردیم. دلیل تعویض ماشین را هم نمی دانم. حاج آقا زودتر از ما پیاده شد. جوانی دوید جلو، حاج آقا را گرفت در بغل و ناغافل به فارسی گفت: «تسلیت می گم!» نفهمیدم چه شد، اصلا این نیرو از کجا آمد که توانستم به دو خودم را برسانم پیش حاج آقا. یک حلقه از آقایان دوره اش کرده بودند. پاهایش سست شد و نشست. نمی دانم چه طور از بین نامحرمان رد شدم. جلوی جمع یقه اش را گرفتم. نگاهش را از من دزدید، به جای دیگری نگاه می کرد. با دستم چانه اش را گرفتم و صورتش را آوردم طرف خودم. برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم، چه برسد به این که بخواهم داد بزنم، گفتم: «به من نگاه کنید!» اشک هایش ریخت. پشت دستم خیس شد با گریه داد زدم: «مگه نگفتین مجروح شده؟» نمی توانست خودش را جمع کند به پایین نگاه می کرد. مردهای دور و بر هم نمی توانستند کمکی کنند، فقط گریه می کردند. دوباره داد زدم: مگه نگفتین خونریزی داره؟ اینا دارن چی می گن؟» اشکش را پاک کرد باز به چشمانم نگاه نکرد و گفت: «منم الان فهمیدم!» نشستم کف خیابان سرم را گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه کردم. روضه خواندم، همان روضه ای که خودش در مسجد رأس الحسین (علیه السلام) برایم خواند. «من می روم ولی جانم کنار توست تا سال های سال شمع مزار توست عمه جانم، عمه جانم، عمه جان قد کمانم نگرانم عمه جانم، عمه جانم، عمه جانِ مهربانم» انگار همه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم. بدنم شُل شد بی حسِ، بی حس. احساس کردم یکی آرامشم داد. جسمم توان نداشت، ولی روحم سبک شده بود. ما را بردند فرودگاه. کم کم خودم را جمع کردم. بازی ها جدی شده بود. یاد روزهای افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را می‌گرفت جلویم که: «تو هم همین طور محکم باش!» حالا وقتش بود به قولم وفا کنم. کلی آدم منتظرمان بودند. به حساب خودشان می‌خواستند نرم نرم به ما خبر بدهند. خانمی دلداری ام می داد. بعد که دید آرام نشسته ام فکر کرد بُهت زده ام. می گفت: «اگه مات بمونی دق می کنی! گریه کن، جیغ بزن، داد بزن!» با دو دستش شانه هایم را تکان می داد: «یه چیزی بگو!» گفتند: «خانواده شهید باید برن. شهید رو فردا صبح زود یا نهایتاً فردا شب می آریم!» از کوره در رفتم، یک پا ایستادم که: «بدون محمدحسین از این جا تکون نمی خورم» هر چه عِزوجِز کردند به خرجم نرفت. زیر بار نمی رفتم با پروازی که همان لحظه، حاضر بود بر گردم. می‌گفتم: «قرار بود با هم برگردیم!» می گفتند: «شهید هنوز تو حَلَبه!» گفتم: «می مونم تا بیارنش!» گفتند: «پیکر رو باید با هواپیمای اختصاصی منتقل کنن! توی اون هواپیما یخ می زنی! اصلا زن نباید سوارش بشه، همه کادر پرواز مرد هستن!» می گفتم: «این فکر رو از سرتون بیرون کنید که قراره تنها برگردم!» مرتب آدم ها عوض می شدند. یکی یکی می‌آمدند راضی ام کنند، وقتی یک دندگی ام را می دیدند دست خالی برگشتند. آخر سر خود حاج آقا آمد گفت: «بیا یه شرطی با هم بذاریم تو بیا بریم، من قول می دم هماهنگ کنم دو ساعت با محمدحسین تنها باشی!» خوشحال شدم گفتم: «خونه خودم هیچ کس نباشه!» حاج آقا گفت: «چشم» داخل هواپیما پذیرایی آوردند، از گلویم پایین نمی‌رفت، حتی آب. هنوز نمی توانستم امیرحسین را بگیرم، نه این که نخواهم، توان نداشتم. با خودم زمزمه کردم: «الهی به نفسی انت! آفریننده که خود تو بودی. نمی‌دونم شاید برخی جان ها رو با حساب خاصی که فقط خودت می دونی، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون می شی!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
💚 عاشق صدای قدم هایت شو... وقتی داری از چیزی که برای تو ساخته نشده بود دل می‌کنی و می روی. 🍃🍂 @sad_dar_sad_ziba 🍂🍃
«علی رضا فیروزجا» به خاطر این که اجازه ندادند با رقیب اسرائیلی بازی کنه گفت: «ورزش تو ایران سیاسیه» و رفت به تیم ملی فرانسه پیوست. حالا فرانسه بازی با تیم‌ روسیه رو ممنوع کرده و اجازه نمی دن با حریفش بازی کنه! :))) ☺ 😔😔 🌈 @sad_dar_sad_ziba ☁️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 یک آزمایش اجتماعی: کمک به عروس و دامادی که توی دردسر افتاده اند! 🌃 /اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
اگر مدام بگويى گرفتارم، هیچ وقت آزاد نمی شوى. اگر مدام بگويى وقت ندارم، هیچ وقت زمان پیدا نمی كنی. اگر مدام بگويى فردا انجامش می دهم، آن فردای تو هیچ گاه نمی آيد! 🌄 صبح ها که از خواب بیدار می شويم دو انتخاب داریم: برگردیم بخوابیم و رؤیا ببینیم، یا بیدار شويم و رؤیاهایمان را دنبال كنیم. انتخاب با ماست! 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌱
سعۍ ڪن همچون یڪ درخت ڪھن ریشہ در عمق خاڪ داشتہ باشۍ تا اگر شاخہ‌اے از تو شڪست شڪــستہ نشــــوے باید همیشہ ریشہ در داشت تا در هر فصلی از نو رویید. ‌‌༻ ‌@sad_dar_sad_ziba ༺ ┄┅┄-------------🌳-----------┅┄┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۴: بغضم ترکید می گفتم: «خدایا! چرا این روضه اومده تو ذهنم؟!»
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش۳۵: بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم در پارکینگ خانه، پاهایش جلو نمی آمد. اشک از روی صورتش می غلتید، اما حرف نمی‌زد، نه او، انگار همه زبانشان بند آمده بود. بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش. رفته بودم با محمد حسین برگردم ولی چه برگشتنی! می‌گفتند: «بهتش زده که بّر و بّر همه را نگاه می کنه!» داد و فریاد راه نمی انداختم، گریه هم نمی کردم. نمی‌دانم چرا، ولی آرام بودم حالم بد شد، و سقف دور سرم می چرخید، چیزی نفهمیدم. از قطره های آب که پاشیده می شد روی صورتم، حدس زدم بی هوش شده ام. یک روز بود که چیزی نخورده بودم، شاید هم فشارم افتاده بود. شب سختی بود همه خوابیدند اما من خوابم نمی برد. دوست داشتم پیام هایش را بخوانم رفتم داخل اتاق، در را بستم. امیرحسین را سپردم دست مادرم. حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم و می‌خواستم تنها باشم. بعد از این مدت به اینترنت وصل شدم، وای خدای من، چقدر پیام فرستاده بود! یکی یکی خواندم: بار اول که دیدمت چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت می شدم. جنگ چیز خوبی نیست، مگر این که تو مرا با خود به غنیمت ببری. شق القمری، معجزه ای، تکه ی ماه لا حول و لاقوة الا بالله خندیدی و بر گونه ی تو چال افتاد از چاله در آمد دلم افتاد به چاه دوستت دارم بگو این بار باور کرده ای! عشق در قاموس من از نان شب واجب‌تر است! دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست آن جا که باید دل به دریا زد همین جاست تو نیم دیگر من نیستی تمام منی! تنها این را می‌دانم که دوست داشتنت، لحظه لحظه لحظه ی زندگی ام را می‌سازد و عشقت ذره، ذره، ذره ی وجودم را. مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشیده ای مرا، که من هرگز طاقت گریه ات را ندارم! بهش فحش دادم قبل از رفتن خیالم را راحت کرده بود. گفت: «قبلش که نمی تونستم از تو دل بکنم، چه برسه به حالا که امیر حسینم هست، اصلا نمی شه!» مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد. خیلی تکرار می کرد: «اگه شهید نشی می میری!» ولی نه به این زودی، غبطه خوردم. آخرین پیام هایش فرق می کرد. نمی دانم به خاطر ایام محرم بود یا چیز دیگری: *هیئت سیار دارم، روضه های گوشی ام... *این تناقض تا ابد شیرین‌ترین مرثیه است سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت *وقتی می میرم هیچ کسی به داد من نمی رسه ِالا حسین ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین پیامم به دستش نمی رسید. نمی دانستم گوشی اش کجاست، ولی برایش نوشتم: «نوش جونت! دیگه ارباب خریدت، دیدی آخر مارک دار شدی!» هیچ وقت به قولش وفا نکرد. نمی دانم دست خودش بود یا نه. می گفت: «۴۵ روزه بر می گردم!» اما سر ۵۷ روز یا ۶۳ روز بر می گشت. بار آخر بهش گفتم: «تا رکورد صد روز رو نشکنی، ظاهرا قرار نیست بر گردی!» گفت: «نه مطمئن باش زیر صد نگهش می دارم!» این یکی را زیر قولش نزد. روز نود و نهم برگشت، ولی چه بر گشتنی! همان طور که قول داده بود یکشنبه برگشت. اجازه ندادند بیاورمش خانه. وعده ی دو ساعت دیدار شد نیم ساعت. روی پایم بند نبودم برای دیدنش. از طرفی نمی دانستم قرار است با چه بدنی رو برو شوم. می گفتند: «برای این که از زخمش خون نیاد، بدن رو منجمد کردن. اگر گرم بشه، شروع می کنه به خونریزی و دوباره باید پیکر رو آب بکشن!» ظاهراً چند ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را برگرداندند عقب. گفتند: «بیا معراج!» حاج آقا قول داده بود با هم تنها باشیم، از طرفی نگران بود حالم بد شود. گفتم: «مگه قرار نبود تنها باشیم؟ شما نگران نباشین، من حالم خوبه!» خیالم راحت شد، سر به بدن داشت. آرزویش بود بی سر شهید شود. پیشانی‌اش مثل یخ بود: «به به زینت ارباب شدی! خرج ارباب شدی! نوش جونت! حقت بود!» اول از همه ابروهایش را مرتب کردم، دوست داشت. خوشش می آمد. وقتی ابروهایش را نوازش می کردم، خوابش می برد. دست کشیدم داخل موهایش، همان موهایی که تازه کاشته بود. همون موهایی که وقتی با امیرحسین بازی می‌کرد، می خندید: «نکش! می دونی بابت هر تار اینا ۵۰۰ هزار تومن پول دادم!» یک سال هم نشد. مشمای دور بدن را باز کرده بودند، بازتر کردم. دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش. کفن شده بود. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
آن جایی که باد نمی وزد، آدم‌ها دو دسته می‌شوند: ~ آن‌هایی که بادبادکشان را جمع می کنند ~آن‌هایی که می‌دوند تا بادبادکشان بالا بماند. 🪁🪁🪁 🪁 @sad_dar_sad_ziba 🪁
🌙 ماهتون مبارک! 🤲🏼 💐---- @sad_dar_sad_ziba ----💐