فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🦉🍃🌲
🌫 استتار حرفه ای جغدها
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌳 باصفا
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
گاه گاﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ می گیرد
به خودم میگویم:
در دیاری که پر از دیوار است،
ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟
ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ؟
ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ
ﺣﺲ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﮔﻮﯾﺪ:
ﺑﺸﮑﻦ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺩﺍﺭﯼ
ﭼﻪ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯼ؟!
ﺗﻮ خدﺍ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ
ﻭ ﺧـــﺪﺍ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧر با توست
🤲🏼 #نیایش
@sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹
2_144129481866343417.mp3
8.76M
🌿
🎶 به سوی موعود
🎙 «علی رضا بیرانوند»
🌕 ای ماه کامل که پشت ابری
ما که بریدیم، تو کوه صبری ⛰
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
این عکس رو به براندازانی که سه ماهه فراخوان می دن، نشون بدید تا معنای حضور خودجوش و جنبش مردمی رو بفهمند!
🇮🇷 بخشی از مسیر گلزار شهدای کرمان
🇮🇷 روزی از روزهای سالگشت شهادت سردار سلیمانی
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 آرزوی برآورده شده
🌱 آرزوی برآورده شدنی
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
ساکنان قلبت را به دقت انتخاب کن.
زیرا هیچکس به جز تو،
بهای سکونتشان را نخواهد پرداخت!
@sad_dar_sad_ziba
❤️
🌱
🔻 هدف اصلی از شعار آزادی زنان
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
24.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از ملزومات تحول خواهی
از ضروریات مدیریت خوب
از ابزارهای موفقیت
🌴
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
⏱ توی ساعت فروشی
ساعت ها رو که نگاه میکردم،
دیدم هیچ ساعتی به قشنگی ساعتی که دور هم هستیم نیست!
⏳ ارزش با هم بودن ها را بیشتر بدانیم!
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۲ : دو لنگه ی چوبی در را کامل گشودم. مادر بی تو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۴۳:
پسر جوان سر تکان داد و به کارش مشغول شد. یعنی مسلمان نبود؟ دختر مو قرمز، پشت سرم، توی ایوان ایستاد.
- مشتی! قبله این وره. سجاده توی یکی از اتاق ها پهن بود. اون خانم هم روش وایساده نماز می خونه.
پیرمرد تشکر کرد و به سمت باغچه رفت. کمی بین علف ها دست چرخاند. سپس با سنگی کوچک در گوشه ای از باغ ، روی چمن های اصلاح شده، ایستاد. سنگ را مقابلش قرار داد و آماده ی نماز شد. مانند مادر «الله اکبر» گفت. کلمات عربی، خم شدن تا کمر، ایستادن، سجده روی سنگ. خدای این مردمان در این سنگ خلاصه می شد؟ چه قدر حقیر! باز هم صدای گوشی بلند شد. این بار یان بود.
- دختر ایرونی هم این قدر کم حوصله آخه؟ اون دیوونه که رم کرد، گذاشت رفت. تو هم خوب بلدی دق مرگش کنی ها، برای کنترل درد معده، نفس هایی عمیق کشیدم، صدایش نگران شد.
- سارا حالت خوبه؟
خوب نبودم.
- سارا بگو چی شده. مشکل کجاست؟ حال مادر چه طوره؟
چشمم به نماز خواندن پیرمرد کارگر بود.
- از این جا بدم می آد.
صدایش نرم شد و حرف هایش پر از آرامش. از مهربانی ایرانی ها گفت و خواست آرامش خودم را حفظ کنم. گفته هایش آرامشی صوری به وجودم پاشید. یان قول داد برای پیدا کردن پرستاری مطمئن برای نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با یکی از دوستان ایرانی اش هماهنگ کند.
عصر به هتل رفتم و بعد از تسویه و جمع آوری وسایلم به خانه بازگشتم. با تاریک شدن هوا، باز هم آن صوت عربی از منبعی نامشخص بلند شد. انگار باید به شنیدن های چند وعده ای این نوای مسلمانان در شبانه روز عادت می کردم. وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی قد کوتاه و چادری نشسته روی یکی از مبل های روکش مخمل انتظارم را می کشید. گوشی ام زنگ خورد. یان بود می خواست اطلاع دهد که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را، برای کمک و پرستاری از مادر، روانه ی خانه مان کرده است. من در تمام عمر، از زنانی با این شمایل فراری بودم. حالا باید یکیشان را در دیدار روزانه ام راه می دادم؟ باز هم ایده های مضحک یان! چاره ای نبود. من این جا کسی را نمی شناختم، پس باید به یان و انتخاب دوست ایرانیش اعتماد می کردم.
مدتی گذشت. مادر، همان زن بی زبان ماند و فقط با زن پرستار حالا می دانستم نامش پروین است چای می خورد و به خاطرات زنانه اش گوش می سپرد. بدون هیچ عکس العملی و من هر بار متنفر از عطر چای به اتاقم پناه می بردم. همان اتاق به سکوت نشسته با پنجره ای رو به باغ و درخت خرمالویی سبز و پرمیوه. روزها می دوید و من از ترس خوی وحشی مسلمانان ایرانی، پا از خانه بیرون نمی گذاشتم و دلم پر می کشید برای میله های سرد رودخانه، خاطرات دانیال، عطر قهوه، شیشه ی باران خورده و عریض کافه ی محل کار عاصم. این جا فقط عطر نان گرم می پیچید و رایحه ی چای و صدای کلاغ ها در لا به لای شاخ و برگ درختان باغ.
این جا عطر خاکش آرامش می داد و نمی دانم چرا. یان مدام تماس می گرفت و اصرار می کرد تا به عنوان مربی، برای آموزش زبان آلمانی به آموزشگاه دوست ایرانی اش سر بزنم.
واقعیت را گفتم که فارسی بلد نیستم و او خندید. اما رهایی در کار نبود. چون حالا فکر دیگری داشت و تأکید می کرد تا برای یادگیری زبان فارسی و سرگرم شدن، به همان آموزشگاه بروم. نتیجه ی نهایی ام بعد از پایان هر تماس، یک جمله شد؛ یان دیوانه!
چند روز که به پیشنهادش فکر کردم، دیدم بد هم نمی گوید. این زبان را می آموزم، و تنفرم را فریاد می زنم؛ فال و تماشا.
یان با دوستش هماهنگی کرد و مدتی بعد، از آموزشگاه برای دادن نشانی، تماس گرفتند و پروین پر حرف و مهربان، آن را یاداشت کرد و به دستم داد. دو روز بعد عازم شدم، با مانتویی بلند و شالی مشکی که به زور موهای طلایی ام را می پوشاند.
آن روز هوای آفتابی شهر، سوز داشت. ماشین در هیاهوی خیابان ها می رفت و من حیران بودم از این همه تفاوت در شکل ظاهری مردم. پس آن زنان چادری در گزارش های ذهنی ام از پدر؛ به کجا کوچ کرده بودند؟ وارد آموزشگاه شدم. شیک و زیبا بود؛ با چیدمانی نسکافه ای و سنتی. رو به روی منشی جوان با موهای شرابی و صورتی غرق در آرایش، ایستادم. با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم. ابرویی بالا انداخت.
- بله؟ خب چرا فارسی حرف نمی زنید؟
حرفش را متوجه شدم اما نمی توانستم کلمات را درست کنار هم بگذارم. دست و پا شکسته، به او فهماندم که توانایی همکلامی ندارم. سری تکان داد.
نازی!... نازی! بیا ببین این دختره چی می گه. من که انگلیسی بلد نیستم.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📣 به سخنان دشمنانت خوب گوش کن؛
چرا که در آن ها حقایقی خواهی یافت که مردم عادی به تو نمی گویند.
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🍀🌸🍀
🔹 یکی از نکاتی که باید به آن توجه کنیم ظاهر و پوشش بچه ها در مدرسه است.
🔸 بعضی از پدر و مادرها بهترین و گران ترین کیف، کفش و لباس رو برای بچه تهیه میکنند. طوری که دائم نگران کثیف شدن لباس و خراب شدن کفش او هستند یا بهتر است بگوییم در واقع نگران از دست رفتن پول هنگفتی هستند که بابتش پرداخت کرده اند!
این ترس به بچه هم منتقل میشود و او نمیتواند با خیال راحت از وسایلش استفاده کند.
🔹 از طرف دیگر لباس و وسیله بی کیفیت هم نباید خریداری شود.
✔️ حفظ ظاهر آراسته مهم است. دنبال خاص ترین و گران ترین ها نباشیم.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌿🍁🌿
... از زمستان پیاپی به بهارم برسان
بر لبم عرض سلام است، به یارم برسان
ما به تکرار دچاریم بگو با یارم
غیر او چاره نداریم، بگو با یارم
رنگ و رو رفته شد آفاق، به دنیا برگرد
ما نخواندیم دعای فرج اما برگرد
آن چه را مانع دیدار شد از دیده بگیر
جز تو ما از همه گفتیم، تو نشنیده بگیر
تو فقط چاره ی هر دردی و برمی گردی
وعده ی بی برو برگردی و برمی گردی
روزیِ باغچه آن روز، نفس خواهد بود
جای دل، آن چه شکسته است، قفس خواهد بود
از سر مأذنه ی کعبه اذان می خوانیم
قبله ی کج شده را سوی تو می چرخانیم
هر کجا می نگرم ردّ عبورت پیداست
کوچه در کوچه نشانی ظهورت پیداست
تازه این اول قصه است، حکایت باقی ست
ما همه زنده بر آنیم که رجعت باقی است
مینویسم که شب تار، سحر می گردد
یک نفر مانده از این قوم که برمی گردد
«سید حمیدرضا برقعی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
✍🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸✍
خیلی قشنگه توی سکوت حرفت رو به طرفت بزنی! 🤤
مثلا با نقاشی! 🎨
🚶♂بیا این جا 👇
توی کانال ما انواع هنرها رو ببین و یاد بگیر!
https://eitaa.com/joinchat/4096786520C810767e67c
🔸 چه زشت!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۳: پسر جوان سر تکان داد و به کارش مشغول شد. یع
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۴۴ :
نازی آمد، با مانتویی تنگ و صورتی نقاشی شده. بعد از سلام و خوش آمدگویی خواست تا منتظر بمانم. روی صندلی چرم و مشکی مقابل میز منشی نشستم. عطری تلخ و آشنا در فضا پیچید، درست شبیه ادکلن دانیال، چشمانم را بستم. دانیال زنده شد؛ خاطراتش، خنده هایش، مهربانی هایش، اخم هایش، سوفی اش، خودخواهی اش و خدایی که دست از سر زندگی ام بر نمی داشت.
سر چرخاندم. اتاقی در سمت راست منشی، نزدیک به ورودی آموزشگاه قرار داشت که روی در نیمه بازش، تابلویی طلایی با عنوان انگلیسی «مدیریت» نصب شده بود. پسری قدبلند، با هیکلی تراشیده، پشت به من، با کسی آن طرف میز حرف می زد و می خندید. کنجکاوانه، کمی به جلو خم شدم. پسر، چند درجه چرخید. نیم رخش را دیدم. آشنا به نظر می رسید! چشمانم را بستم. تصاویر از خاطراتم گذشت. خودش بود! شک نداشتم. اما در ایران چه می کرد؟! غرق در فکر بودم که به سرعت از آموزشگاه خارج شد. با گام هایی تند، از پله های آموزشگاه بالا رفتم. اما سوار ماشین مشکی شد و صدای جیغ لاستیک هایش در گوشم پیچید. چند متر دویدم، اما بی فایده بود. او به سرعت دور می شد. نمی دانستم باید چه کنم. این جا غریب بودم. با قدم های پریشان به آموزشگاه بازگشتم و بدون اجازه، وارد اتاق مدیر شدم.
در را چنان به داخل هل دادم که صدای کوبیده شدنش به دیوار توی فضا پیچید. مدیر که مردی تپل با عینکی گرد و موهایی فر بود، متعجب سر بلند کرد. عطر تلخ دانیال هنوز هم در هوای آن قفس، حس می شد. عصبی مقابل چشمان متعجب مدیر ایستادم.
- آقایی که الآن این جا بود... اسمش... اسمش چیه؟ کجا رفت؟
جملاتم را به انگلیسی می گفتم و می ترسیدم زبانم را نفهمد. مرد ایستاد و متحیّر، به آرامش دعوتم کرد. اما جایی برای این بازی ها وجود نداشت. بی توجه به افراد جمع شده جلوی در، دوباره با پرخاش سؤالم را تکرار کردم. مرد، با ابروهایی گره خورده صدایی رسا از منشی خواست تا در اتاق را ببندد. سپس عصبی و حق به جانب روی صندلی نشست و دست به سینه جبهه گرفت.
- حسام... این که به کجا رفت هم، فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه!
خواستم نشانی یا شماره ای از او به من بدهد. اما زیر بار نرفت. کمی از عصبانیتم را قورت دادم و تقاضا کردم با دوستش تماس بگیرد و او بخواهد که به آموزشگاه برگردد. تماس گرفت، چندین بار. اما در دسترس نبود. نمی دانستم باید به کدام بیابان سر بگذارم. شماره ی تماسم را روی میز گذاشتم و خواستم آن را به دوستش بدهد. بدون آن که یادم بیاید، برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم. دوباره همان درد لعنتی به سراغ معده ام آمد، با تهوعی سنگین.
عطر غذای پروین در فضای خانه، بر اعصاب بویایی ام ناخن کشید و حالم را دگرگون می کرد. غروب که شد، صدای اذان مسلمانان، از بیرون خانه و رادیوی قدیمی پروین در آشپزخانه، دوباره بلند شد و بر روح ترک خورده ام سوهان کشید. جلوی چشمان نگران پروین خانم، به اتاقم پناه بردم. اغتشاش فکری، به دیوارهای ذهنم لگد می کوبید.
خودش بود!
اما چرا این جا؟
چرا زندگیمان را به بازی گرفت؟
چرا رهایمان نمی کرد، سایه ی شومش؟
بدون خوردن تکه ای نان، به خواب متوسل شدم. اما تمام شب، رخت خوابم عرصه ای بود برای درد، حالت تهوع، پیچیدن به خود و جنگ میان افکار آشوب.
با نوری کم جان که از چراغ حیاط در اتاقم تابیده بود، بادی که از میان پنجره نیمه باز سرک می کشید و سرمای پاییزی را به داخل هل می داد. آسمان سحر، تاریکی اش را بر چهاردیواری ام مستقر کرد و باز صدای اذان به مغزم حمله ور شد. نگاه به پنجره دوختم. چرا در این سرما، نیمه باز رهایش کرده بودم؟ عصبی و کلافه، برای بستن پنجره برای الله اکبر مسلمانان به سرعت برخاستم.
چشمانم سیاهی رفت. کورمال کورمال به پنجره نزدیک شدم. ناگهان زانوهاییم سست شد. صدای زمین خوردنم به قدری بلند بود که پروین را به اتاق کشاند. چیزی نمی دیدم فقط سیاهی بود و ذرات نور رقصان. «یا فاطمه زهرا» ی پروین را شنیدم و کنارم نشست. با حالی مضطرب چند بار صدایم زد. توانی برای چرخاندن زبانم در خود نمی دیدم. با شتاب از اتاق خارج شد، سوز سرما، هم آغوش با قطرات باران، از میان پنجره روی صورتم لیز خورد. پروین برگشت. پنجره را بست و پتویی گرم رویم کشید. صدای پریشان و پیرش را کنارم می شنیدم:
- الو، سلام آقا حسام! تو رو خدا بیا این جا... سارا حالش خوب نیست. نقش زمین شد!
حسام؟ در مورد کدام حسام حرف می زد؟ همان که من امروز دیدمش؟
بالا آوردم تمام معده ام را.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍀 سعی کنید خودتان آن کسی باشید
که از اطرافیانتان انتظار دارید.
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 تنها یک سفارش:
#قیام کنید، اگرچه تنها هستید!
🎤 «محمد شجاعی»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹
گویند:
صاحبدلى براى اقامه ی نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس از او خواستند ڪه پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید.
پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحبدل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
«بسم الله» گفت و خدا و رسولش را ستود.
آن گاه خطاب به جماعت گفت:
مردم! هر کس از شما ڪه مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
ڪسى برنخاست.
گفت:
حالا هر ڪس از شما ڪه خود را آماده ی مرگ ڪرده است، برخیزد!
باز ڪسى برنخاست.
گفت:
شگفتا از شما که نه به ماندن اطمینان دارید و نه براى رفتن آماده اید!
#تلنگر 👌🏼
@sad_dar_sad_ziba
💢
❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👁 جراح چشم
هزار سال پیش
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
جلیقه ی نجات را اگر بر تن یک ماهی کنید، میشود جلیقه ی مرگ.
🔺 برای همه نسخه یکسان نپیچید.
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 اگر کسی عزیز خانواده اش باشد حق دارد عزیزان مردم را به خاک و خون بکشد؟
🎞 برشی از مجموعه ی تلویزیونی «پوست شیر»
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌳🍃🦩🍃🌲
😍 چه مژه هایی...
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
2_144129481875684075.mp3
8M
🌿
🎶 دریا نمی رم
🎙 «گرشا رضایی»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌫 غم زدا...
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۴ : نازی آمد، با مانتویی تنگ و صورتی نقاشی شده.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۴۵:
پیرزن با صدایی که سعی در مهار کردنش داشت، فریاد زد:
- حسام جان! تو رو خدا بدو بیا مادر. این دختر اصلاً حالش خوب نیست. داره خون بالا می آره. من نمی دونم چه خاکی به سرم بریزم.
خون که چیزی نبود. کاش تمام زندگی ام را بالا می آوردم. می توانستم ببینم، اما تار، پروین با مقنعه و چادر سفید و گلدار، درست مانند همان هایی که مادر همیشه برای نماز می پوشید، کنارم نشست و با قربان صدقه، به صورتم دست کشید. نایی در چشمانم نبود. باید برای دیدن حسامی که پروین صدا زده بود، ته مانده ی توانم را نگه می داشتم. چشمانم را بستم و منتظر ماندم. زمزمه های نگران پروین، آرامشم را می گرفت.
نمی دانم چه قدر گذشت که صدای زنگ در بلند شد. پروین خدا شکر گویان، سمت دربازکن جدید و تازه نصب شده مان دوید. خدا در چنین حالی هم دست از شکنجه ام بر نمی داشت. نفس هایم از ته چاه بیرون می آمد و من خوش حال بودم از این که قرص های یان، مادر را به خواب، فروبرده تا نبیند حالم را. حضور هراسان دو نفر را، در چارچوب در اتاقم حس کردم. با تتمه ی توانی که داشتم، پلک گشودم، همه ی تصاویر، تار به مردمک چشمان نیمه بازم می رسید. مردی جوان، با همان قد و هیکل حسام آموزشگاه، هراسان همراه پروین وارد شد کنار سرم زانو زد و آشفته، چند بار نامم را خواند. نفس زدن های تندش، حکایت از دویدن داشت. نمی توانستم خوب ببینمش. چند بار پلک زدم. فایده ای نداشت. پسر ایستاد و در جیب شلوارش دنبال چیزی گشت.
- چرا به آمبولانس زنگ نزدید؟ من الآن تماس می گیرم.
پروین به سمت شال مشکی آویزان از تختم دوید.
- نه مادر! تا اون ها بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دستپاچه شدم شماره ی امداد رو یادم رفته. بیا کمک کن بذارمش تو پتو، خودت ببرش.
پروین شال را روی سرم گذاشت و دور گردنم بست. انگار مُرده بودم. هیچ کدام از اعضای بدنم را حس نمی کردم. پتوی دیگری روی زمین پهن کردند و با احتیاط مرا در آن قرار دادند. جوان با گفتن «یا علی» پتوپیچ بلندم کرد؛ بدون این که دستش به بدنم بخورد. انگار از وجودم می ترسید! مسلمانان حماقتشان فراتر از این ها بود. جوان با گام هایی تند مرا به طرف حیاط می برد و پروین با سفارش هایی مادرانه، پشت سرمان می دوید. به محض ورودمان به حیاط، لرز به جانم افتاد. قطرات باران روی صورتم می چکید و قدم های جوان سریع تر می شد.
صدای تند ضربان قلب و نفس های وحشت زده اش را، پشت پتو و سینه اش می شنیدم. مشامم، رایحه ی تلخ روی پیراهنش را آشنا یافت. خودش بود! عطر مورد علاقه ی دانیال! عطری که در آموزشگاه، دنیا را جلوی چشمانم آورد. باید بختم را امتحان می کردم. دوباره پلک گشودم.
حالا دیگر مطمئن بودم، خودش است. همام حسام امروزی، همان قاتل خوشبختی. با همان ته ریش و موهای مشکی، اما این بار ژولیده و به هم ریخته. پروین در ماشین را گشود و دزد برادر، با احتیاط مرا روی صندلی عقب جا داد. دیگر توانی برایم نماند و از حال رفتم.
با بوی تند ضدعفونی کننده های بیمارستان، چشم باز کردم. روی تخت، زیر سُرم و نوازش های پروین چادرپوش. تمام اتاق را از نظر گذراندم. حسام نبود. آن مخل آسایش و مسلمانِ وحشی نبود. لابد در پی طعمه ای جدید، برادر معامله می کرد با خدایش. خواستم سراغش را از پروین بگیرم، اما یادم آمد که او زبانم را نمی فهمد. چشم به در دوختم. چند ساعت گذشت و نیامد. اما باید می آمد. کارش داشتم. خستگی به وجودم لگد می زد. بیش تر از تنم، مغزم سوت می کشید. حسام، همان مسلمانی بود که تنها شمع زندگی ام را خاموش کرد و حالا در ایران، در آن آموزشگاه و خانه ی ما؟
پروین او را از کجا می شناخت؟
دوست ایرانی یان چه کسی بود؟
با تک تک سلول هایم، ترس را لمس کردم. در ذهنم رژه می رفتند سؤالاتی که جوابشان به وحشت می رسید. باز هم درد آمد. نمی دانم شاید به لطف مسکن های پرستار بود که چند ساعت بی هوش بودم. خواب دروغی را، به درد و تهوع ترجیح می دادم. گوش هایم هوشیاری اش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ای از نور، نمی دید. توانی برای حرکت و حرف زدن، در اسکلت بدنم حس نمی شد. صدای مسن دکتر و آن جوان حسام نام را، از جایی درست کنار تخت شنیدم.
دکتر! شرایطش خوب نیست؟
موج صدای پیرمرد، به پرده ی گوشم خورد.
- نه متأسفانه! توده ها تمام سطح معده رو پوشوندن. موندم چه طور تا حالا درد رو تحمل کرده! امید چندانی وجود نداره، اما بازم خدا بزرگه. ما شیمی درمانی رو به در خواست شما شروع می کنیم. نمی خوام ناامیدتون کنم اما احتمال این که جواب بده خیلی کمه.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
مراقب گفتگوهای درونی خویش باشید.
وقتی افکار منفی در ذهنتان در حال عبور و مرور هستند،
بدانید که در حال بدرفتاری با خویش هستید.
😌 با خود مهربان باشید!
🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃