eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
929 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
امروزی ها. علی اکبر قلیچ .mp3
7.78M
🌿 🎶 «امروزی ها» 🎙 علی اکبر قلیچ /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿 خدایا دیگران از تو می خواهند بدهی! اما من نخست از تو می خواهم بگیری خستگی، دلتنگی و غصه ها را از روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم! 🤲🏼 @sad_dar_sad_ziba 🔹🔹💠🔹🔹
بی بی می‌گفت: بهار وقت سبز شدن طبيعته! بهار آدم ها هم اون وقتيه كه دلشون سبز می‌شه! ممكنه تو يه سال چند بهار داشته باشی و ممكنه سالها بی بهار باشی! 🌺 همیشه بهار باش! 🌳 @sad_dar_sad_ziba
🍀🌸🍀 پیش تر بازی های کودکانه حکمت داشتند. ☘ گل یا پوچ: دقت در انتخاب ☘ الاكلنگ: بالا و پايين زندگی ☘ لی لی: تمرین تعادل در زندگی ☘ هفت سنگ: تمرین هدفگیری درست ☘ سرسره: سخت بالا رفتن و راحت پایین آمدن ❇️ این بازی ها رو با بچه هاتون داشته باشید. ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐔 مرغ همسایه غازه! ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۱۳: دانیال با کمی تأخیر وارد اتاق شد و روبه رویم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۱۴: _دانیال! مشکلت چیه؟ هیچ وقت یادم نمی آد واسه یه سردرد ساده، صورتت این جور سرخ بشه و رگ گردنت بیرون بزنه؟ انگار نیروی مردانه اش در مشتش جمع شده بود. زیر پایم خالی شد. تمام توانم پرید. کنار پایش روی زمین نشستم. صدایم توان نداشت. _ حسام چی شده دانیال؟ اشک از کنار چشمش لیز خورد. رو به رویم نشست و دستانم را گرفت. _ هیچی!... هیچی به خدا. فقط زخمی شده. چیز خاصی نیست. فردا منتقلش می کنن ایران. کلمات را بی وقفه در هق هق اشک گفت. حنجره ام دیگر یاری نمی کرد. نگاهش کردم و به زور گفتم: _ شهید شده.... نه؟ با هق هق از مجروحیت حسام گفت و از زنده بودنش. تنم یخ زد. بعد مردانه زار زد. لرزش شانه هایش دلم را می‌شکست. شهادت مگر گریه داشت؟ ندیدن حسام فاطمه خانم فغان داشت، شیون داشت، نالیدن داشت. اما شهادت نه! مبهوت مانده بودم، زمان ایستاده بود. باید حسام را می دیدم. _ من رو ببر. می خوام ببینمش! مخالفت‌ها و قربان صدقه رفتن های دانیال، هیچ فایده‌ای نداشت. بالأخره تسلیم شد. از هتل خارج شدیم. یک ماشین مشکی با راننده ای گریان، انتظارمان را می کشید. در تاریکی پرنور نیمه شب و سکوت نسبی فضا، رو به حرم ایستادم. چشم دوخته به طلایی گنبد حسین (ع) زیر لب نجوا کردم: _ ممنون که آرزوش رو برآورده کردین آقا! ممنونم! مرد راننده با شانه های لرزان، در عقب را گشود. دانیال گریه اش را قورت داد و مرا به سمت صندلی هدایت نمود. نمی‌دانم چه قدر گذشت تا بالأخره مقابل ساختمانی آجرنما متوقف شدیم. منطقه ای وسیع، بیابانی و نظامی. با گام هایی لرزان و دستانی یخ زده از ماشین پیاده شدم که صدای گریه های آرام دانیال و راننده، بلند شد. پاهایم را حس نمی کردم. قرار بود، امروز او به دیدنم بیاید. اما حالا من برای دیدنش می رفتم. دانیال زیر بازوهایم را گرفت. جوانی غم زده که کنار ورودی ساختمان، انتظارمان را می کشید، به سرعت در را برایمان گشود و پشت سرمان وارد شد. راهرویی سرد با مهتابی هایی کم جان، به قدم هایم خوش آمد می گفت. با هر گام که بر می داشتم، می شنیدم تسلیت ها و تبریک های بغض آلود همردیفان همسرم را. شهادت تسلیت نداشت! خودش گفته بود: «اگه شهید نشم، می میرم!» او نمرده بود. به آخرین در انتهای راهرو که چند مرد با شانه های لرزان کنارش ایستاده بودند، رسیدیم. همه کنار رفتند. داخل شدم. صدای گریه ها بالا رفت. خودش بود. آرام خوابیده بر تخت. توی اتاقی بزرگ و خالی؛ انگار تنش را به خون غسل داده بودند. دو جوان با لباس هایی خونی، تکیه زده به دیوار و نشسته بر زمین، سر در گریبان مخفی می کردند. لرزش شانه های دانیال ثانیه به ثانیه بیشتر می شد و من پا می کشیدم روی سرامیک ها، برای رسیدن به تخت حسامم. کنارش ایستادم. چهره ی خسته اش رنگ نداشت و پرده ای از خاک بر موهایش دیده می‌شد. بر یکی از ابروهایش، زخمی نه چندان عمیق نشسته بود و رد زیبای خون در کنار گونه اش خوش رقصی می کرد. چه آرامشی توی صورتش موج می زد! چه قدر شهادت به صورت زیبایش می آمد. عطر خاک، خون و خوشبو کننده ی تلخ همیشگی‌اش، مشامم را بازی داد. دست آرمیده روی سینه‌اش را نوازش کردم. بوسه ای بر آن زدم و انگشتر عقیق گلگون به قطره های خونش را، با نوازش از انگشتان کشیده اش خارج کردم. محاسن و موهایش را مرتب کردم. دستانم را دور صورتش گرفتم و گونه اش را بوسیدم. همان جایی که روزی پنجه هایم سیلی شد و او چشم به زمین دوخت. این چشم ها که حالا رو می گرفتند از منِ بیچاره. بوسیدن نه، پرستیدن داشت! کاش بیش تر دل به تماشا می سپردم. آخر مثل همه ی چشم های دنیا نبودند و هاله ای از حیا پنهانشان می نمود. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 دوستان خوب خدا 👦🏻👧🏻 / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
زیبایی زندگی زمانی است که خودت خالق لحظات ناب آن باشی! 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿 ای زیبا پسند زنده اندیشان به زیبایی رسند آن قدَر زیباست این بی بازگشت کز برایش می توان از جان گذشت مردن عاشق نمی میراندش در چراغ تازه می گیراندش باغ ها را گرچه دیوار و در است از هواشان راه با یکدیگر است شاخه ها را از جدایی گر غم است ریشه هاشان دست در دست هم است «هوشنگ ابتهاج» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🖤 امروز سالروز تولد پدر مرحوم بنده بود. برای شادی همه ی درگذشتگان، فاتحه و صلواتی هدیه کنید! ◼️ @sad_dar_sad_ziba
📖 «اَيُّهَا النّاسُ إِنَّ الْوَفَاءَ تَوْأَمُ الصِّدْقِ.» «اى مردم! وفا همزاد راستی و راست کرداری است.» (اين دو هرگز از هم جدا نمى شوند.) [خطبه ی ۴١] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─