فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹🔻🔹🔹
بیشتر قریب به اتفاق مردم،
خواستار برخورد با ساختارشکنی عده ی معدود بد پوشش در اماکن عمومی
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
یکی از قانون های زندگی این است که باید از چیزهایی بگذری تا چیزهای بهتری را به دست بیاوری!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🌿🍁🌿
شراره ی غم عشق آتش افکن است هنوز
بیا که آتش مهر تو روشن است هنوز
شکایت از تو ندارم ولی بیا و ببین
چه زخم های عمیقی که بر تن است هنوز
درختی ام که بر آن حک شده است نام کسی
غمت مباد که یاد تو با من است هنوز
اگر تو صخره ای و سنگدل، من آن موجم
که هر نفس هوسش با تو بودن است هنوز
دلم به یاد تو همصحبت رقیبان است
وگرنه با همه غیر از تو دشمن است هنوز
«فاضل نظری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
تصمیم بگیر با دلخوشیهایِ ساده،
معادله ی پیچیده ی زندگی را دور بزنی!
🌴 @sad_dar_sad_ziba
🏡 خانه ات آباد!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش دهم: در این هیاهو، آسمان هم خیال باران به سر داشت. نعره ی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۱۱:
یک ساعتی از آن همه تشویش میگذشت و انگار همه چیز آرام گرفته بود. صدای گپ زدن های طاها و دانیال از پشت در بسته ی اتاق در حس شنوایی ام می پیچید و من بی حوصله، محتویات کاسه گل سرخی آش را زیر و رو می کردم که پروین به دستم داده بود. نجوای نحیف سارا من را خواند که چرا آشم را نمی خورم. پشتم را از لبه ی تخت کندم و به سمتش چرخیدم.
_ امروز چرا یه دفعه اون طوری شدی؟ چی دیدی؟
طفره رفت و از عطرِ خوشِ پیاز داغ گفت. مطمئن بودم تماشای چیزی آنگونه به مرگ نزدیکش کرد. با سماجت سؤالم را ورد زبانم نمودم. پتو را کنار زد کاسه ی گلِ سرخ آش را از دستم گرفت چند قاشق از آن را به کام کشید و زبان به تعریف گشود. نمی خواست پاسخم را بدهد، اما چرا؟
صدای زنگ گوشی از کیف کوچک آویزان به جا رختیِ پشت در اتاق بلند شد. انگار که راه فراری یافته باشد، کاسه را به دستم سپرد و از جایش جهید. دوست داشتم بی رحمانه بگویم:
«تو غیر از من چه کسی را برای درد دل داری که این طور بچگانه از سؤالم می گریزی؟»
پوزخند نگاهم را خواند و ساده لوحانه زمزمه کرد:
_ شاید فاطمه خانم یا احیاناً یان باشد.
گوشی را بیرون کشید و پاسخ گفت. کاسه ی آش را عصبی روی میز کنار تخت گذاشتم و مقابل آینه ایستادم تا آماده ی رفتن شوم. با کلافگی نگاهی به لباس های گشاد و گلدار پروین که حالا جامه ی تنم بود انداختم. روسری بر سر مرتب کردم و قصد برداشتن چادر از گوشه ی تخت داشتم که نگاهم به صورت گچ سارا و گوشی چسبیده به گوشش کشیده شد. رنگ پریدگی قسمتی از جانش بود اما این بار زیادی به مُردگان شباهت داشت؛ درست شبیه به حال عصر. ضربان قلبم دویدن را آغاز کرد. مقابلش ایستادم.
_ سارا، خوبی؟ چرا باز این جوری شدی؟ چی شده؟
گوشی از دستش افتاد. معده اش را چنگ زد. جان به آغوش در سپرد و بی رمق روی زمین نشست. دیگر اطمینان داشتم خبری هست که خوش نیست. دستپاچه روی زانوهایم فرود آمدم و وحشت زده دلیل حالش را جویا شدم اما جز یک کلمه چیزی عاید کنجکاوی ام نشد.
_ برگشته...
نمی دانستم از چه کسی حرف می زند اما یقین داشتم هرچه هست ارتباط نفس به نفس دارد با تماس چند ثانیه ی پیش به گوشی اش.
_ سارا، کی برگشته؟ اصلاً کی بود پشت خط؟
گوشی را از کنار پایه ی تخت چنگ زدم اما جز بوق های ممتد چیزی دستگیرم نشد. چون جنینی خفته در رحم مادر، دخترک چشم آبی نقش زمین گشت. ترس بر مویرگ هایم هجوم آورد. صورتش را میان دستان منجمدم قاب کردم و مضطرب صدایش زدم. چشمانش یارای هوشیاری نداشت. سرفه یقه ی بی رمقی اش را درید. ناگهان نوار باریک خون چون آرایشگران بر بی رنگی لب هایش انگشت کشید. ترس، اختیار از وجودم ربود و جیغ، افسار هستی ام را به دست گرفت. متشنج، کمک می خواستم و نفس های یکی در میان سارا این دیوانگی را برایم آسان می نمود. حرکت تند دستگیره ی در و فریاد های وحشت زده ی دانیال من را به خود آورد. هق هق کنان یک دستم را حائل در کردم.
_ نه، نه! در رو هُل ندین، سارا پشت در افتاده.
طاها با آرامشی ساختگی قصد حکومت بر تلاطم فضا و طوفان مرد مو طلایی را داشت.
_ زهرا نترس. فقط سعی کن از جلوی در بکشیش کنار.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
یادت نرود
کمی زندگی کنی
میان این همه هیاهو.
🌱 #حال_خوب
🪴 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اوج تمدن غربی
⚫️ #تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌳 گیلان
شهرستان تالش
روستـــای طـولارود
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
زندگی اون قدر جدی نیست که به خاطرش لبخند رو از خودت دریغ کنی!
به قول حافظ:
«گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگیرد جهان بر مردمان سختکوش»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿
🤲🏼 الهی!
ای کریمی که بخشنده ی عطایی
و ای حکیمی که پوشنده ی خطایی
و ای احدی که در ذات و صفات، بی همتایی
و ای خالقی که راهنمایی
و ای قادری که خدایی را سزایی
به ذات لایزال خود
و به صفات با کمال خود
و به عزت جلال خود
و به عظمت جمال خود
که جان ما را صافی خود ده،
دل ما را هوای خود ده،
چشم ما را ضیای خود ده
و ما را آن دِه که آن بِه
و ما را مگذار به که و مه!
📚 «مناجات نامه»
«خواجه عبدالله انصاری»
🤲🏼 #نیایش
🌹 @sad_dar_sad_ziba
🌴 ریشه دار و پرثمر باش!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌿🌸🌿
🦋 گام نخست پروانه شدن چیست؟
بايد آن اندازه آرزو و شوق پرواز داشته باشی كه ديگر دلت نخواهد كرم باقی بمانی.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
28.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
مراقب باشیم
🐸 قورباغه ی آرام پز نشویم!
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 از جای جای این خاک
👦🏻👧🏻 #سربازان_آینده_ی_امام_زمان
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🍀🌺🍀
تب و تاب والدین رو دیدید که می خوان فرزندشون رو فلان کلاس و مؤسسه ثبت نام کنند تا نابغه بشه که البته بعد از کلی رفت و آمد، نتیجه ای جز خشم، اضطراب و افسردگی برای فرزندشون نداره.
گیریم که بچه ی شما بتونه یک عدد ۸ رقمی رو در یک عدد ۵ رقمی ضرب کنه و جوابش رو در یک صدم ثانیه بگه...
آیا او الزاماً می تونه درست زندگی کنه؟
از زندگیش لذت می بره؟
می تونه مسائلش رو حل کنه؟
می تونه درست تصمیم بگیره؟
می تونه دوست پیدا کنه؟
اصلا می تونه بخنده؟
👈 حقیقت اینه که فرزندان ما نیازی به نابغه شدن ندارند، اما نیاز دارن راه و رسم چه گونه زندگی کردن رو بدونند.
✅ زندگی کردن را به بچه هایمان بیاموزیم!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌿🌸🌿
انسان از مردن نباید بترسد.
باید از زندگی نکردن بترسد؛
از این که زنده باشد اما زندگی نکند،
از این که درد داشته باشد اما رؤیا نه!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊჻ᭂ࿐
شکارچی ناوها
خلبانی که صدام برای سر او جایزه تعیین کرده بود!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
خودمان را با جمله ی
«تا قسمت چه باشد!»
گول نزنیم!
#قسمت ، اراده ی من و توست.
از تو حرکت، از خدا برکت!
🕊 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۱: یک ساعتی از آن همه تشویش میگذشت و انگار همه چیز آرام
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۱۲:
بی حسی چون طفلی بازیگوش در وجب به وجب وجودم لی لی بازی می کرد اما وخامت حال سارا اجازه ی همبازی شدن با او را نمی داد. بازوهای دخترک نیمه جان را چنگ زدم و با تمام نیروی باقی مانده به سمت خود کشیدمش ولی ذره ای تکان نخورد؛ انگار سنگ به هستی اش بسته بودند.
چون کودکی مادر مُرده زار زدم که نمی توانم و کاری کنند تا عزرائیل روح از جانش به یغما نبرده، به فاصله ی چند چشم بر هم زدن صدای خرد شدن شیشه ی اتاق، نگاهم را به خود کشید. طاها با پارچه ای پیچیده به دور دست بر تیزی شیشه های باقی مانده در قاب پنجره مشت می کوبید و دانیال، بی تاب رسیدن به خواهر، نامش را فریاد می زد. سوزی خشم زده، شانه به شانه ی آوای تند باران، در اتاق پیچید. مرد مو طلایی بی توجه به فریاد های طاها، چشم به باقی مانده ی تیز شیشه ها بست و خود را از لبه ی پنجره بالا کشید.
نمی دانم چه قدر از آن لحظات ملتهب گذشت که خود را در لباس و چادر گلدار پروین روی صندلی بیمارستان یافتم. طاها تکیه به دیوار داشت و با گوشی گزارش اوضاع به پدر می داد. سر چرخاندم. دانیال چند صندلی آن طرف تر چون سروی کمر شکسته، شانه خم کرده بود. چشمم به قطرات نامنظم خون بر کفپوش سپیدِ زیر پایش افتاد. نگاهم را بالا کشیدم. آرنج بر زانوهایش ستون کرده بود و ته مانده ی بی جانِ خون از سر انگشتانش نرم نرم می چکید. چه قدر طاها فریاد زد که پنجره، پر از تکه های برّنده ی شیشه است و او توجهی به خرج نداد.
آن شب وقتی دکتر از خونریزی معده و وخامت حال دخترک چشم آبی گفت، آه از نهاد دانیال تا عرش پر پرواز گرفت و فقط خدا می داند که چه قدر دلگیر است تماشای اشک ریزان یک مرد در دل پاییز.
کمی بعد همراه طاها به خانه بازگشتم. آن شب به لطف جهنمی که نمی دانستم بانی هیزم هایش کیست به سحر رسید؛ سحری که تب داشت و تبی که جان افکارم را می سوزاند و تنها چشم دوختن به سبزی چراغ امامزاده از پشت پنجره ی خیس خانه مان، کمی خنکش می کرد. تماشای چه کسی ناخن بر نیمچه آرامش سارا کشید؟ نجوای کدام از خدا بی خبری یک پیاله زندگی اش را نشانه رفته بود؟ مدام این سؤالات در طوفان ذهنم می چرخید و هیچ جوابی سراغم را نمی گرفت.
با سرک کشیدن خورشید در آسمان راهی بیمارستان شدم. به محض ورود، بوی خاص آن فضا در مشامم پیچید و حال خرابم را خراب تر کرد. اصلاً دلهره آورتر از این رایحه هم در جهان وجود دارد؟
چند ضربه به در زدم و وارد شدم. اتاق در سکوتی شبیه به قبرستان فرو رفته بود. آفتاب باران زده ی پاییزی در عبور از سد پنجره بر تک تختِ وسط چهار دیواری سینه می کشید. سارا بیهوش بود و دانیال، نشسته بر صندلی کنار تخت، سر بر بالین یگانه خواهر داشت؛ مست و مفقود در خواب.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🪟 پنجره ای را که باز بودنش به تو آسیب می زند ببند،
اگرچه منظره ی پشتش زیبا باشد.
🌿 @sad_dar_sad_ziba
2_144151472477980195.mp3
8.28M
🌿
🎶 «ماه عسل»
🎙 محمد علی زاده
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌴 پدرانه
برای ما
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 #تشخیص مهم تر از تکلیف!
تا وظیفه را درست تشخیص ندهیم،
درست عمل نمی کنیم.
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba