eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
567 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 تأسف دارد که آدم وقتی فقیر می‌شود، خوبی هایش هم حقیر شوند. اما کسی که زر یا زور دارد، عیبهایش، هنر و حتی چرندیاتش هم برای برخی حرف حسابی به حساب بیایند. 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌫 شن‌ها مامور خدا بودند! دیروز سالروز شکست حمله ی نظامی آمریکا به ایران در طبس بود. 💠 امام خمینی (ره) پس از این واقعه فرمودند: «چه کسی هلیکوپترهای آقای کارتر را که می‏‌خواستند به ایران بیایند، ساقط کرد؟ ما ساقط کردیم؟ شن‌ها ساقط کردند، شن‌ها مأمور خدا بودند.» تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌳🍃🍓🍃🌲 تصویری از رشد و نمو میوه ی توت فرنگی از گل تا میوه 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‌
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۷: اتفاق؟! احساس خطر، بیخ گلویم را چنگ زد. حتی اگر این پی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۸: با همان دستانِ خونی به گندمزار خیس موهایش چنگ زد. سعی می کرد جَنگ اعصابش را مهار کند. با تنی که تمامش می لرزید به درخت تبریزی گوشه ی پیاده رو تکیه زدم. _ شرمنده تونم به خدا. می دونم این روزها خیلی به ماشین احتیاج دارین، اما نگران... گوشی اش زنگ خورد. به سرعت آن را از جیبش بیرون کشید و جواب داد. از حرف هایش متوجه شدم پروین است. _ چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟ کجایید شما؟ کدوم درمونگاه؟ الآن حالش چه طوره؟ خدا رو شکر! الآن می آم. کمی آسودگی در هوایش نشست. _ من باید برم. پروین مامان رو برده درمونگاه. پاک آن پیرزن را فراموش کرده بودم. جرئتی برای تنها گذاشتنش در خود نمی دیدم. اگر آن دیوانه ی مجهول باز به سراغش می آمد، چه؟! _ من هم می آم. گرمای مطبوع درمانگاه سرمای جانم را تسلی می داد اما بوی تند الکل، آتش دلشوره ام را شعله ورتر می کرد. تکیه زده به صندلی، چشم به پُرچانگی پروین در برابر دانیال ساکت داشتم و ذهنم تمام ماجرا را مدام نشخوار می کرد. هر بار جز ترسی بدمزه، چیزی عایدم نمی شد. این ماجرا زیادی عادی نبود. آن ها قصد جان این جوان را داشتند و این یعنی فاجعه؛ اما چرا من، دخترِ حاج اسماعیل و خواهرِ طاها، منتخبشان بودم برای ارسال پیام؟! دو عزیز کرده ی سبزپوش در سپاه قدس داشتم و این جز اضطراب به پا نمی کرد. گوشی ام زنگ خورد؛ همان شماره ی عجیب بود. ضربان قلبم پرید روی هزار. مردد، تماس را برقرار نمودم؛ باز هم نفس هایی منظم. که بود و چه می خواست؟ صدایم از عمق چاه برخاست. _ چرا حرف نمی زنی؟! پاسخی جز بوق های مکرر به شنوایی ام نرسید. صدای هشدار تلگرام بلند شد. بند بند هستی ام ضعف رفت و ترسی مبهم به حیاط خلوت آرامشم دوید. پیام ناشناس را گشودم. _ خوب عمل کردی. الحق که دختر حاج اسماعیلی. به حال مرگ افتادم. پدر را می شناخت؟! _ کی هستی؟ جواب آمد. _ یه آدم بد. گلویم خشک شد. _ یعنی چی؟ چی می خوای؟! _ به موقعش می فهمی. فقط مراقب باش زبونت هرز نره چون من می فهمم و اون وقت خیلی بد می شه. خدا نگهدار دخترِ حاج اسماعیل. روح از بدنم پر کشید. این شوم تر از جغد، کِی بر دیوار آرامشم نشسته بود که ندیدمش؟! چون عروسکی که باتری تمام کرده باشد، خشکم زد. این بازی بوی خون می داد. باید به پدر می گفتم. یقین داشتم که دروغ گفته تا سکوت کنم. چه طور می خواست متوجه حرف زدنم با فرمانده ی خانه شود؟! دلم می خواست به خانه بروم اما از تنها گذاشتن دانیال هم ترس داشتم. کمی بعد مادرش را به خانه بردیم. تمام ثانیه ها را با چشمانم نگهبانی می دادم که نکند طومار زندگی ام را بپیچند. دانیال بی خبر از همه جا مدام جویای احوال سارا از فاطمه خانم بود. به اصرارِ پروین، دوش گرفت و لباس عوض کرد تا عازم پرستاری از سارا شود. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🇬🇧 در بیمارستان‌های انگلیس ۶۵۰۰ تجاوز جنسی طی ۳ سال (هفته‌ای ۳۳ تجاوز) اتفاق می‌افتد! 📰 «نشریه ی دیلی میل» ‌ 🔴 به روش غربی ⚫️ ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🍀🌺🍀 بابام عاشق رنگ تیره ست، ولی فقط یه دونه پیراهن تیره داره. ولی تا دلت بخواد پیراهن سفید داره، چون مامانم عاشق رنگ سفید بود. 🌸 عشق پاک و اصیل و ساده ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📖 «لَا يَهْلِكُ عَلَي التَّقْوَي سِنْخُ أَصْلٍ وَ لَا يَظْمَأُ عَلَيْهَا زَرْعُ قَوْم.ٍ» آنچه بر اساس تقوا پایه گذاری شود، نابود نگردد و كشتزاری كه با تقوا آبیاری شود، تشنگی ندارد. [خطبه ی ١۶] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿 فرصت بدید دروغگوهای اطرافتون دروغ بگن در حالی که حقیقت رو می دونید. این جوری راحت تر می‌تونید حذفشون کنید! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۸: با همان دستانِ خونی به گندمزار خیس موهایش چنگ زد. سعی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۹: تکیه زده به مبل و با ذهنی آشفته به بهانه گیری های بچگانه دانیال در طول باند پیچ شدن دست هایش نگاه می کردم. _ آقا دانیال عجله نکنید. به طاها زنگ زدم، گفت می آد و شما رو می رسونه بیمارستان. بابت ماشین هم متأسفم! اون قدر یهویی از ماشین پریدین بیرون که گفتم خدایی نکرده اتفاق وحشتناکی افتاده، از طرفی هم می دونستم که با اون شلوغی حالا حالاها بهتون نمی رسم؛ واسه همین هم نتونستم به اعصابم مسلط باشم و همون جا ولش کردم. طاها گفت می ره کارهاش رو انجام می ده و از خودروگاه درش می آره. نمی دانم چه قدر بهانه ام قانع کننده بود. سرش را به زیر انداخت. ـــ همه تون توی زحمت افتادین. بابت امروز هم ازتون ممنونم. شاید اگه ماشین رو همون جا ول نمی کردین و دیر می رسیدین، من الآن این جا نبودم. چشمان پر سؤال پروین به من دوخته شد. ــــ مگه امروز چی شده؟ صدای زنگ در باز کن بلند شد. طاها بود. بعد از رساندن دانیال به بیمارستان، همراه برادرم راهی خانه شدم. در مسیر مدام اتفاقات از سر گذشته، جلوی چشمانم رژه می رفت و تنها ماندن دانیال کنار خواهرش برایم هزار فکر ترسناک می ساخت. برای دیدن پدر باید تا شب صبوری می‌کردم و این شاید زمان را از کفم می ربود. پس باید به طاها می گفتم؛ اما اگر... اگر... ولی محال بود که آن جغد شوم چیزی از حرف هایم بفهمد. دلشوره داشتم. مدام کلمات را روی زبان مزه می کردم و هی قورتشان می‌دادم. ــــ طاها، امروز یه اتفاقی افتاد. نگاهی سؤالی به تشویشم انداخت. دهان به گفتن گشودم که تلگرام صدایم زد. همان ناشناس بود. ملتهب پیام را گشودم. خشکم زد. عکس هایی از من، طاها و دانیال بود؛ دقایقی قبل در حیاط بیمارستان با دایره ای قرمز به دور سر مرد مو طلایی. وجودم سراسر نبض شد. گوشی ام زنگ خورد؛ باز هم همان شماره ی عجیب. با تردید جواب دادم. این بار کلمه ای کشدار با طعم تهدید در گوشم خواند. ــــ هیییییییس! باورم نمی شد. چه طور امکان داشت؟! او ذهن خوانی می دانست؟! حس امنیت از سلول هایم پرید. طاها همچنان منتظر شنیدن بود و من دیگر شجاعتی برای بیانش نداشتم. مشتی جمله ردیف کردم و از بی حواسی دانیال که ممکن بود منجر به تصادفی وحشتناک شود. آن شب با همه ی شب های عمرم تفاوت داشت. دیگر آرامش حوالی خیالم پر نمی زد. در سکوت خواب زده ی خانه و چسبیده به تخت، تک تک اتفاقات را مرور کردم؛ آن تماس ها، آن عکس‌ها، آن تصادف، آن... نمی‌توانستم آرام بگیرم. دانیال یک پسرِ مو طلایی عادی نبود. حاج اسماعیل یک مردِ پخته ی عادی نبود. طاها یک جوانِ مذهبی عادی نبود. من هم نبودم؛ من دخترِ یک فرمانده و خواهرِ یک سبزپوش بودم از نیروی قدس سپاه، که حتی نامش متفاوت بود. حق داشتم بترسم، به خدا حق داشتم به اندازه ی تمام آدم های زمین بترسم. برای خودم نمی ترسیدم؛ برای جان سه مردی می‌ترسیدم که خار بودند در چشم دشمن. خواب به چشمم نمی‌آمد. افکارم نظم نمی یافت. بی هدف در فضای مجازی پرسه می زدم. باز هم خبری بودار از بازداشت یک خبرنگارِ ساده و فعال مَدنی در فضای سرد مجازی دست به دست می‌شد؛ خبری که طبق معمول و به لطف چند بازیگر، هشتگ آزادی زیرش می خورد. وضعیت فائزه را باز کردم. به لطف قلم رسایی که داشت، در وصف مظلومیت خبرنگار دستگیر شده، شاهنامه ای متأثر کننده سروده بود؛ قصه ای گریه دار از خبرنگاری مظلوم که یک اشتباه نوشتاری، او را به زندان اِوین هُل داد. از این همه جهل حیران مانده بودم. همیشه تفکرات این دختر برایم عجیب بود. یک نویسنده ی جوان که منابع اطلاعاتی اش خلاصه می شدند در برنامه های خاص ماهواره ای، شبکه های خاص مجازی و افراد خاص سیاسی. اصلاً انگار خلق شده بود تا به ساز دیگران برقصد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🐬 اقیانـوسی از دانســـــتنی ها! همه ی چیز این جا آماده شده برای دنیای شما! 👀 ببینید... 🎧 بشنوید... 📖 بخوانید... جالب ترین ها رو ذخیره کنید 🤗🤩 تازه رمانم داریم! 🤩🤗 👇👇👇👇👇👇 ࣪ 𓏲·࿐https://eitaa.com/joinchat/1965490188C24af5117b6
🌧 روزی خدا 🌱 برای مردم 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌿 خدایا! چه اشتباهی! 🤭 🤲🏼 🌹 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 می گه: من عمداً کار اشتباهی رو انجام می دم، تا شما از اون کار، ایراد بگیرید و مردم یاد بگیرن که اون کار رو انجام ندن! ⭕️ بله، ایشان با این سطح از استدلال که ستون فقرات فیلسوفان تاریخ را به لرزه درآورده، هم اینک وزیر مملکت، تشریف دارند! 🤭 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
تو گفتی: من به غیر از دیگرانَم چُنینم در وفاداری، چُنانَم تو غیر از دیگران بودی که امروز نه می‌دانی، نه می‌پرسی نشانَم! ‌ «فریدون مشیری» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ منتظر آسانسر ایستاده بودیم. سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و گوشی همراهش از دستش افتاد. تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگ‌تر بود و جدیدتر به نظر می‌آمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی می‌کرد. آن یکی که کوچک‌تر بود و قدیمی‌تر، روی زمین افتاده بود و بندبندش از هم جدا شده بود. باتری‌اش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر. از افتادن گوشی ناراحت نشد. خونسرد خم شد و اجزای جدا شده را از روی زمین جمع کرد. لبخند به لب، باتری را سر جایش گذاشت و گفت: «خیلی گوشی خوبیه، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته.» گوشی جدید را سمتم گرفت و ادامه داد: «اگر این یکی بود همون دفعه ی اول سقَط شده بود.» دوباره گوشی قدیمی را نشانم داد و گفت: «اما این یکی جون سخته.» گفتم: «توی زندگی هم همین کار رو می‌کنیم، همیشه مراقب آدم‌های حساس زندگیمون هستیم. مواظب رفتارمون، حرف‌زدنمون، چی بگم و چی نگم‌هامون، نکنه چیزی بگیم و دلخورش کنیم. اما اون آدمی که نجیبه، اون که اهل مدارا و مراعاته، یادمون می‌ره که رگ داره، حس داره، غرور داره، آدمه. حرفمون، رفتارمون، حرکتمون چه خطی رو دلش می‌اندازه.» چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. سوار آسانسر که شدیم حس کردم گوشی قدیمی را محکم توی مشتش فشار می‌دهد. 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🔹🔹💠🔹🔹 ‌«سنت فون کولوچی»، هنرپیشه ۲۲ ساله ی کانادایی پس از ۱۲ عمل جراحی زیبایی درگذشت! او با این جراحی‌ها می خواست شبیه یکی از اعضای یک گروه موسیقی بنام بشود. او ۲۲۰ هزار دلار برای این جراحی‌ها هزینه کرده بود! 🔴 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔹🔹💠🔹🔹 ‌«سنت فون کولوچی»، هنرپیشه ۲۲ ساله ی کانادایی پس از ۱۲ عمل جراحی زیبایی درگذشت! او با این جر
🔹«عبدالرحمان جامی» شاعر خوشکلام فارسی، پیامد تقلید بی جا را در شعر «زاغ و کبک» به رخ می کشد. زاغی که دلداده ی راه رفتن کبک می شود و می خواهد به سان او راه برود و در پایان راه رفتن خود را نیز فراموش می کند: زاغی از آن جا که فراغی گزید رخت خود از باغ به راغی کشید دید یکی عرصه به دامان کوه عرضه ده مخزن پنهان کوه نادره کبکی به جمال تمام شاهد آن روضه ی فیروزه فام تیهو و درّاج بدو عشقباز بر همه از گردن و سر سرفراز پایچه ها برزده تا ساق پای کرده ز چُستی به سر تیغ جای تیزرو و تیزدو و تیزگام خوش پرش و خوش روش و خوش خرام هم حرکاتش متناسب به هم هم خطواتش متقارب به هم زاغ چو دید آن ره و رفتار را وان روش و جنبش هموار را با دلی از درد، گرفتار او رفت به شاگردی رفتار او باز کشید از روش خویش پای وز پی او کرد به تقلید جای بر قدم او قدمی می کشید وز قلم او رقمی می کشید در پی‌ اش القصه در آن مَرغزار رفت بر این قاعده روزی سه چار عاقبت از خامی خود سوخته رهروی کبک، نیاموخته کرد فرامش ره و رفتار خویش ماند غرامت زده از کار خویش 🍀 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مکرون، رئیس جمهور فرانسه که نگران زنان ایرانی بود چرا اینک در برابر این برخوردهای خشن با زنان معترض فرانسوی ساکت است؟ 🔸 «مَکَرُوا وَ مَکَرَ اللهُ وَ اللهُ خَیرُ الماکِرین» [سوره ی آل عمران / آیه ی ۵۴] ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌿🌸🌿 نگذار ابهت هیچ آدم مدعی و خِبره‌ای تو رو بگیره. حتی اون که بهت می‌گه: دوست عزیز، من بیست ساله کارم اینه! آدم ممکنه کاری رو بیست سال تمام، نادرست انجام بده! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🕊჻ᭂ࿐ 🌷 «شهید محمد منتظر قائم» فرمانده سپاه یزد و شهید واقعه طبس صبح هنگام به وقت آمریکا، هنگامی که کارتر در تلویزیون ظاهر شد، از چشمان برافروخته و متورم وی، آشکار بود که شب را نخوابیده است. وی اعلام کرد که عملیات «پنجه ی عقاب» شکست خورده است. سپس اظهار کرد که اسناد طبقه‌بندی شده ی سری، در بالگردها به جای مانده است. در واقع این پیام، برای رئیس جمهور وقت ایران، سید ابوالحسن بنی‌صدر، صادر شده بود. بنی‌صدر خائن، بی درنگ دستور داد چند بمب‌افکن شکاری، بالگردهای به جا مانده را بمباران کنند تا اسناد سری آمریکا به دست نیروهای ایران نیفتد. بر اثر این خیانت، فرمانده سپاه یزد «محمد منتظر قائم» که برای بازرسی و بررسی محل و حفاظت از تجهیزات به جا مانده از حادثه به آنجا رفته بود به شهادت رسید. ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌄 نور، پس از تاریکی 🌱 امید، پس از نومیدی ☀️ @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۹: تکیه زده به مبل و با ذهنی آشفته به بهانه گیری های بچگا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۰: آن روزها که به حکم همکاری سر یک میز می نشستیم، با شعار احترام به عقاید با پنبه، سر می برید و هر چه را خوراک مغزش کرده بودند خیلی محترمانه چون آب دهان به صورتم می پاشید، اما وامصیبتا اگر با دو جمله ی منطقی جوابش را می دادم؛ آسمان را به زمین می دوخت و چنان تمارضی به کار می بست که انگار وسط زمین فوتبال است و به دنبال اخراج من از بازی. اعصاب به هم ریخته ام مرا وادار کرد برایش پیامی بفرستم. _ هیچ خبرنگار مظلومی به خاطر یه اشتباه نوشتاری سعی نمی کنه از مرز فرار کنه. او منطق نداشت. نگاهش یک بُعد مشخص را پی می گرفت. نباید در زمینش بازی می کردم؛ پس به سرعت پیام را حذف کردم. اغتشاش فکری لحظه ای آرامم نمی گذاشت. برای خلاصی در دل شب، دست به دامنِ نماز شدم. نور چراغ های برق کوچه از گوشه ی پرده به تاریکی اتاق سرک می کشید. کوبِش باران تند به پنجره، آتش دلم را شعله ورتر می کرد. کاش کسی شانه ام را تکان می داد و فریاد می زد: «پاشو! خواب بد دیدی.» تسبیح به دست در گوشه ی تخت و کنار پنجره، زانوهایم را به آغوش کشیدم. سرمای پاییز از تن شیشه ای پنجره به پوستم «ها» می کرد. کاش زودتر صبح شود. اصلاً صبح شود که چه؟ مگر با طلوع خورشید این کابوس تمام می شد؟ گوشی را به بازی گرفتم. فائزه پیام داده بود؛ واکنشی تند به پاسخم. اما من پیام را حذف کرده بودم؛ پس چه طور آن را خوانده بود؟ طبق معمول با چشمان بسته قصد تاختن داشت. نگاهی اجمالی به جملات همیشگی اش انداختم و گوشی را روی زمین پرت کردم. چند روز از ماجرا گذشت. دیگر خبری از تماس ها و پیام های ناشناس نبود. نمی دانستم این یعنی بازگشت آرامش یا مقدمه ای بر طوفانی مهیب. هر روز به دیدن سارا می رفتم. هیچ بهبودی در حالش رخ نمی داد. انگار روحش پر می زد برای دیدار با امیر مهدی. مدام این ابهام در سرم می چرخید که تماشا و شنیدن صدای چه کسی او را به این اغما کشاند و از بازگشت چه کسی حرف می زد؛ اما دریغ از پاسخی که رهایم کند از کج خیالی های مبهم. حال دانیال شباهتی به زندگان نداشت. چون مُردگانی متحرک، کنار بالین خواهر فقط نفس می کشید. انگار خورشید از چهره ی طلایی اش غروب کرده بود. چشمان خوابزده، سیمای رنگ پریده و هیبت ژولیده اش چنگ به دل هر عابری می زد. نمی دانستم باید نگران این حالش باشم یا خطر تهدید جانش که بیخ گوشم پچ پچ می کرد. لحظه هایم به تلخی قهوه می گذشت. اصلاً انگار هر دقیقه، شصت ثانیه که نه، شصت ساعت طی می شد. نفس به نفس، چشم و گوش به گوشی داشتم که نکند باز خبری از آن سایه ی سیاه شود. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌿🌸🌿 در طول بیست و چهار ساعت هر روز، حتما یکی دو کار انجام دهید که توقع جبران دنیوی در برابر آن نداشته باشید. این‌ها خواهند بود، این‌ها به تو کمک خواهند کرد تا عشق در وجودت زاده و افزوده شود. اگر انسان هر روز چنین کارهایی را انجام دهد، از آن بسیار بهره خواهد برد. زیرا همین کار سبب فعال ‌شدن مرکز عشق در درونش خواهد شد. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
2_144151472506213925.mp3
5.16M
🌿 🎶 «معجزه ی بهار» 🎙 مجید اخشابی /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄