فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
🔺 کدام آزادی؟
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿
پرسيد:
قافيه چيه؟!
گفتم:
مثلاً شما آخر مصراع اول كه «كمرنگ» می شى ما مجبور می شيم آخر مصراع دوم «دلتنگ» بشيم!
🌴 @sad_dar_sad_ziba
🌿
خدا مهربانی است ڪہ ما را به
نڪویی
دانایی
زیبایی
و به خود میخواند.
جنتی دارد نزدیک، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد به گمانم کوچک تر و دورتر.
در پی سودایی است ڪہ ببخشد ما را!
🤲🏼 #نیایش
🌹 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 عجب دیوانه بازاری است این جا!
🔺 ازدواج با خود
⚫️ #تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛰ کبیرکوه
/ ایلام
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🌸🌿
دوست داشتن یک نفر باید این جوری باشه که:
دستت رو وارد روحش کنی و دنبال زخم هاش بگردی، بعد تمام عشق و علاقهت رو مثل مرهم بریزی رو اون زخم ها و بعد صبر و حوصله و تحمل کنی تا آروم آروم ترمیم بشن.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔹🔹🔻🔹🔹
🔸 عابران اجارهای
یکی از طرحهای قابل پيشبينی دشمن در مسئله ی حجاب، عرفیسازی بیحجابی از طریق استخدام و اجیرکردن افرادی است که با پوششهای عجیبوغریب و تابوشکنانه در خیابانها تردد میکنند تا نوع خاصی از پوشش مغایر با هنجارهای جامعه ی ایرانی عادیسازی شود.
به تازگی مراجع انتظامی و امنیتی چندین فرد را دستگیر كردهاند که بهگفته ی خودشان صرفاً مأموریت داشتهاند با دریافت دستمزد، با نوع پوشش به خصوصی که با هنجارهای ایرانی همخوانی ندارد در خیابانها تردد کنند.
👤 يکی از این خانمها که بازداشت شده در اینباره گفته است:
برای هر ساعت تردد با وضعیت تابوشکنانه در تهران به ما گفته بودند که مبلغ سه تا پنج دلار به ما پرداخت میکنند.
📱 /خبرگزاری تسنيم
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
🍁 به زودی اندوه ها و رنج ها خواهند گذشت
🍀 و ما بهارانه از درد رنج ها زنده خواهیم شد و با هم سرخوشانه خواهیم زیست؛
آن گونه شیرین و شاد، گویی که هیچ تلخی و اندوهی نچشیده ایم.
🌱 #به_امید_بهار
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۵: سرم تیر کشید. کاش می توانستم حرفی بزنم. جوابی بی ربط ک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۲۶:
نمیدانستم کجای دنیا ایستاده ام.
گیجی امانم نمی داد. دوباره جملات را ردیف کرد:
«مگه این که اون آدم اصلاً از اولش هم نمُرده باشه و این یعنی یه دروغ بزرگ بهتون گفته ن. به نظرت چرا باید همچین دروغی بگن؟»
به فرض یک شباهت چرا باید حرف های این ناشناس را باور می کردم؟
چند عکس دیگر ارسال کرد؛ عکس هایی از دانیال و پیرمرد در امامزاده، از من و مرد موطلایی زیر باران، کنار مزار شهید حسام، حین رفتنمان سمت ماشین که همهشان مربوط به اتفاقات روز قبل بود.
«خب نظرت راجع به این عکس ها چیه؟
از من می شنوی، خودت رو گول نزن. خودت هم خوب می دونی این یه شباهت ساده نیست؛ عین واقعیته.»
من دیروز پیرمرد را در امامزاده دیدم؛ این عکس ها یعنی او کنج حیاط انتظار آمدن دانیال را می کشید؟ باورم نمی شد. پس مکالمه ی امروز مرد موطلایی با پیرمرد کشمیرپوش در بیمارستان یعنی چیزی وجود داشت که عادی نبود. هجوم معماهای مبهم آن قدر زیاد بود که ذهنم مجال نفس کشیدن نمییافت. صدایی فریاد میزد که آن چه سارا را در حیاط امامزاده برآشفت تماشای همین پیرمرد بود. آن که بازگشتش، دخترک چشم آبی را مسافر خوابی اغما زده نمود. بی شک همین پیرمرد بود.
اما بد بودن دانیال بر باورم نمی نشست.
این ناشناس فرصت استراحت به افکارم نمی داد:
«وقتی یه آدم زنده مُهر مرگ به پیشونی خودش می زنه، یه حالت بیشتر نداره؛ اون هم این که می خواد فراموش بشه تا بتونه خودش رو واسه همیشه گم و گور کنه و دیگه هیچ کس سراغش رو نگیره. حالا اگه این آدم دوباره برگرده یعنی یه حالت دومی هم وجود داره؛ اون هم این که می خواسته فراموش بشه تا بتونه دورخیز کنه واسه حمله ی جانانه.»
چرا این چیزها را به من میگفت؟!
او خودش گفت که آدم بد قصه است؛ پس در این آب گل آلود پی چه می گشت؟ سلول به سلولم خالی شد. دیگر تاب خواندن نداشتم. گوشی را روی زمین رها کردم و خود را به آغوش کشیدم. وجودم داغ بود اما سرمای اضطراب استخوانم را میسوزاند. انگار هر چه نیرو داشتم به یک باره از شیره ی وجودم گرفته شد. نفهمیدم کی به خوابی کابوس زده فرورفتم اما ثانیه ثانیه اش را در وحشتی شبیه به بیداری جان کندم. تا فردای آن روز در تبی شبیه به جهنم سوختم و همه دلیلش را سرماخوردگی می پنداشتند.
صبح با سردردی عمیق و گلویی پرخراش از سرفه بیدار شدم. وجب به وجب جغرافیای تنم حس کوفتگی داشت. تمام حرف های آن ناشناس در خاطرم زنده شد. تهوع بر معده ام مشت کوبید. باید به بیمارستان می رفتم و به چشمان دانیال زل می زدم تا دشمن جان بودنش را باور می کردم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
همهمون یه بار بدون این که بدونیم، برای آخرین بار همدیگه رو می بینیم، حرف می زنیم و ساده می گذریم
و بعدش تا ابد حسرت تکرار اون لحظه رو میخوریم!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🍁🌿
🌻 ای گل آفتابگردان ناز!
عاشق خورشیدی و چشم تو باز
ای ثمرت در سر و سر، سر به زیر
وی سر تو قیمتی و تن فقیر
ای تن و جسمت شده از خود تُهی
طعنه زدی بر تن سرو سَهی 🌲
☀️ عاشق خورشیدی و مهرش به دل
گاه ز خورشید رخ او خجل
دیده به دیدار، بسی دوختی
در طلبش معرفت اندوختی
کال بُدی سربههوا و پَریش
پخته شدی سر به قدم های خویش
خوب نگر! چِهر تو خورشیدگون
نزد تو خورشیدوَشان، سرنگون
از نفس قدسی او زر شدی
وز همه ی سایه خوشان سَر شدی
گشت چو خورشید فلک، روی تو
ظاهر تو، باطن تو، خوی تو
عاشق و معشوق، به سان همند
از همه رو هم دل و جان همند
جاذبه و دافعه ی یار، تو
جرعه ای از جام می یار، تو
روی تو روی گل یار است و بس
روی که نه، آینه دار است و بس
نَحل ز شهدت عسل اندوخته
لاله ز فیضت هنر آموخته
لاله ی بی معرفت دل سیاه
گشت ز شاگردی تو دادخواه
در پی درس تو فداکار شد
سر به بدن داشتنَش عار شد
پس قلمت از دَم او سَرتَر است
علت کار از خود آن برتر است
لاله ز سرمشق تو خورشید یافت
رود از آن رو سوی دریا شتافت
تا که مرادت نظری سوی او
برکُنَد و برکَنَد از کوی او
شب به سحر، سر به زمین داشتی
سجده زدی بذر طلب کاشتی
ماه و ستاره، همه رخسار نیک
عرضه نمودند به پیش تو لیک
دل به تماشای کسی خوش نشد
در طلبش سوخت و خامُش نشد
از چه دلت بر رخ مه، دل نبست؟
ماه به معشوق تو محتاج هست
یار ز صبرت همه خوشنود گشت
وین ادبت جمله تو را سود گشت
صبح که شد آن شب مهجوری ات
نور رخ یار به دلجویی ات
شبنم اشک تو خریدار شد
بی دلی ات وصل به دلدار شد
«نَعبُدِ» تو گشت تو را «نَستَعین»
نکته ی سرشار بجویم همین
سر که شُدَت پخته و پرمغز و بار
می شود آماده ی دیدار یار
سر ز تنت قطع شود از قفا
میشوی الگوی خلوص و وفا
بهر تو فرجام، همین است هین!
عمر تو را کام، همین است هین!
کال بُدی، پخته شدی، سوختی
بر همگان عاشقی آموختی
«صابر دیانت»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
📖
خوب را همان اندازه که هست غنیمت شمر!
(برای بیش تر شدنش تلاشت را بکن اما پیش از آن، همان اندازه که هست را حفظ کن!)
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
حالا که رفته ای
پرندهای آمده است حوالیِ همین باغِ رو به رو
هيچ نمیخواهد
فقط میگوید:
کو کو؟
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
تا می تونید قهر نکنید.
اگر هم یهویی پیش اومد، برید بهش بگید که:
«من فکر میکردم تا همیشه کنارمی؛
واسه همین هیچ وقت نداشتنت رو یاد نگرفتم.»
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
رتبه ۴ کنکور شد، پزشکی شیراز. از دانشگاههای فرانسه و کانادا هم دعوت نامه داشت. میتونست بره دنبال تحصیل و بعدش هم در آمد بالا و یک زندگی راحت...
حتی میتونست یه رنگ و لعاب مذهبی هم به کارش بده و توجیه کنه که می رم پزشک می شم و بعدش هم خدمت به مردم!
اما به همه ی این ها پشت پا زد و برای حفظ کشور موند.
در پایان هم چه خوب مزدش رو از خدا گرفت.
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
این هم یه راهشه!
با محبت، با خوشرویی!
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔸 نا اُمیدی
ترسناکتر از پیری است.
در پیری
جسم ما چروکیده میشود،
در نومیدی روح ما!
🍀 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عروس اروپا
یا کشور جنگ زده!
🇫🇷 فرانسه ی مَکرون مَکّار
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳 کردستان زیبا
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۶: نمیدانستم کجای دنیا ایستاده ام. گیجی امانم نمی داد. د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۲۷:
لباس هایم را پوشیدم. چشمم به آینه ی آویزان از دیوار افتاد. رنگ پریدگی صورتم زیادی خودنمایی میکرد. داشتم کیفم را برمی داشتم که مادر با آن پیراهن گلدار دوست داشتنی اش وارد اتاق شد. کفگیر به دست، میان چارچوب ایستاده بود. در نگاه متعجبش نگرانی موج می زد.
_ خوبی زهرا؟! چیزی شده؟ با این حالت کجا داری می ری؟!
می دانستم در صدم ثانیه فکرش تا انتهای اضطراب دویده و تا دلیل قانع کنندهای نیاورم اجازه ی خروج نمیدهد.
_ چیزی نشده مامان، فقط می رم یه سر به سارا بزنم. دیشب خواب بد دیدم.
نفس راحتی کشید و سپس مادرانه، آسمان و ریسمان بافت تا قانعم کند این جان تبدار استراحت لازم دارد و خوابم شیره ی هذیان گویی های دیشبم بوده؛ او نمیدانست چه آشوبی به کام داشتم.
با قربان صدقه راضی اش کردم و راهی شدم. در طول مسیر، مدام گفته های ناشناس را با دانیالی که می شناختم مطابقت میدادم اما یکی نمی شدند. ولی مگر این خاک، خائنین تسبیح به دستی چون «مسعود کشمیری» را کم دیده بود؟!
با حال معلق وارد راهرو شدم. فاطمه خانم روی یکی از صندلی ها نشسته بود و خیره به کفپوش زیر پایش، دانه دانه تسبیح میانداخت. مقابلش ایستادم. با صدایی خراشیده سلام گفتم. به محض دیدنم لبخندی بر چروک غصه دار صورتش نشاند اما انگار پریشان خیالی ام زیادی هویدا بود که دلواپسانه حالم را جویا شد. با آرامشی ساختگی تمام کاسه ها را بر سر سرماخوردگی شکستم.
نگاهم دانیال را جست و جو می کرد اما خبری نمی یافت. شوریده افکار، احوال سارا را جویا شدم. لرزش صدای فاطمه خانم حواسم را به خود کشید.
ـــ خوب نیست زهرا جان. اوضاع سارا اصلاً خوب نیست. یه ربع پیش با دکترش حرف زدم، می گه امیدی نیست. فقط دعا کن!
بند دلم پاره شد. آه از نهادم سر به آسمان گذاشت. دیگر نمی دانستم این درد را کجای دلم جا بدهم. کنارش روی صندلی نشستم.
_ آقادانیال می دونه؟
لبه ی چادرش را بین انگشتانش گرفت تا از سر لیز نخورد. آشفتگی یک مادر را در چشمان عزا زده اش می دیدم.
_ نه، خبر نداره، انگار خواست خدا بود که امروز این جا نباشه. اگر حرف های دکتر را می شنید پس می افتاد.
به فرض درست بودن گفته های آن ناشناس، دانیال باید سر بر زمین می گذاشت محض مُردن؛ چون او مقصر این نفس های یکی در میان سارا بود و بس.
این اغما یعنی این دخترک چشم آبی از هیچ چیز خبر نداشت؛ نه حیات پدر، نه روباه صفتی برادر.
اما...
اما باز هم نمی توانستم باور کنم که دانیال آن کسی که شهید حسام، پدر، طاها و اصلاً همه ی ما می شناختیم نباشد.
_ آقادانیال کجاست؟!
اشک از گوشه ی چشمش گرفت.
_ نمی دونم. صبح اومدم دیدم نیست. احتمالاً رفته خونه استراحت کنه؛ آخه اون هم سرماخورده. دیروز اومدم دیدم نای حرف زدن نداره، داشت تو تب می سوخت. هر چی گفتم برو خونه، این جوری خودت رو می کشی، گوشش بدهکار نبود.
خدایا خودت بگو، این دانیال می توانست شبیه به حرف های آن ناشناس باشد؟!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
من بیش تر از اون که با کسی رقابت کنم، با دیروز خودم مسابقه دارم و سعی میکنم ازش بهتر باشم.
🌺 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
خبر خوب این که دانشمندانمان موفق به ساخت داروی بیماری «ام اس» در داخل کشور شدند.
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
مردی بود که زمینهای زراعی بزرگی داشت و بهتنهایی نمیتوانست کارهای مزرعه را انجام دهد.
تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیهای بدهد. چون محل مزرعه در منطقهای بود که طوفانهای زیادی در سال، باعث خرابی مزارع و انبارها میشد افراد زیادی مایل به کار در آنجا نبودند.
سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر، نزد مزرعهدار آمد.
مزرعهدار از او پرسید:
آیا تاکنون دستیار یک مزرعهدار بودهای؟
مرد جواب داد:
من میتوانم موقع وزیدن باد بخوابم.
بهرغم پاسخ عجیب مرد، چون مزرعهدار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد.
مرد بهخوبی در مزرعه کار میکرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام میداد و مزرعهدار از او راضی بود.
سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش میرسید.
مزرعهدار از خواب پرید و فریاد کشید:
طوفان در راه است.
فوری بهسراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت:
بلندشو، طوفان میآید باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آنها را با خود نبرد.
مرد همان طور که در خواب بود گفت:
نه، من که به شما گفته بودم وقتی باد میوزد من میخوابم.
مزرعهدار از این پاسخ عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند. سپس با شتاب بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد.
با کمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پوشیده شده است. گاوها در اصطبل و مرغها در مرغدانی هستند. پشت همه ی درها محکم شده است و وسایل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند.
مزرعهدار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه ی موارد ایمنی را در نظر داشته، بنابراین حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد.
📎
وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد داشت.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🌿
هر گاه حس کردی
حال دلت بی دلیل بهتره
بدون شاید یکی برات دعا کرده!
🤲🏼 #نیایش
🌹 @sad_dar_sad_ziba