eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
566 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۴: افکار پریشان، دَم به دَم بر صفحه ی آسایشم ناخن می کشید
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۵: سرم تیر کشید. کاش می توانستم حرفی بزنم. جوابی بی ربط کنار هم ردیف کردم. _ شما تب دارید. برید خونه استراحت کنید، من هستم. این جوری حالتون بدتر می شه. نفسی عمیق و عصبی به ریه هایش داد. کلافگی از چشمان تبدارش می بارید. زبان به دهان گرفتم. سکوتم را که دید، ایستاد. _ فکر نکنم حال شما هم بهتر از من باشه. شما بفرمایید، خودم می مونم. ممنون که زحمت کشیدین. بابت سوپ هم از حاج خانم تشکر کنید. این رفتار را باید پای چه می گذاشتم ناراحت از برخوردش، زیر لب خداحافظی کردم و عازم خانه شدم. با حال بدی به خانه رسیدم. تنم از سنگینی سرماخوردگی جیغ می کشید. ذهنم قدرت حلاجی اتفاقات را نداشت و حالا ابهام رفتار دانیال به مشغولیات ذهنم اضافه شده بود. با سری در مرز انفجار، زیر پتو خزیدم. دلم بی خیالی چند هفته قبل را می خواست. صدای پیام تلگرام بلند شد. بی رمق، گوشی را زیر تخت برداشتم. همان ناشناس بود. بغض، در گلویم غلتید. کاش دست از سر زندگیم بر می داشت. مضطرب پیام را گشودم: «این که واسه یه منافق زاده ی مریض سوپ ببری هم رأفت اسلامی محسوب می شه؟!» حالم بد بود، بدتر شد. او می دانست، او باز هم همه چیز را می دانست. اما چه طور؟! من که در تمام طول مسیر، شش دانگ حواسم را به اطراف سند زده بودم. صدای ضربان قلبم را به گوش می شنیدم. «تو این چیزها رو از کجا می دونی؟تعقیبم می کنی؟» پیام آمد: «من خیلی چیزها رو می دونم؛ مثلاً معنی ستون پنجم رو خیلی خوب می فهمم یا مثلاً خوب می دونم اون توله منافق مأموریتش چیه و چه خوابی برای حاج اسماعیل دیده.» او چه می خواست بگوید؟! در عین واضح بودن، حرف هایش برایم قابل فهم نبود. «منظورت از این حرف ها چیه؟ منظورت از ستون پنجم و توله منافق کیه؟ چه مأموریتی، چه خوابی؟ اصلاً این ها چه ربطی به پدر من داره؟!» پاسخ داد: «خودت رو به خِنگی نزن. می دونی دقیقاً دارم در مورد کی حرف می زنم. همه ی این ها به پدرت ربط داره، چون پدرت حاج اسماعیله و جزو معدود افرادیه که از یه راز محرمانه با خبره.» راست می گفت؛ پدر نظامی بود و سینه اش مالامال از اسراری که هر کدامشان قیمتی برابر با جانش داشتند اما این بازی به حکم کدامین راز سر به مُهر می چرخید که مرد موطلایی، قصد نارو زدن داشت؟ اصلاً مگر دانیال در این بازی می گنجید؟ «چرا باید حرفت رو باور کنم؟ از کجا معلوم که داری راست می گی؟» چند عکس ارسال کرد؛ عکس هایی از همان پیرمرد خوش پوش که آشنایی اش در حافظه ام می کوبید اما چیزی بر خاطرم نمی نشست. «با دقت به عکس های این پیرمرد نگاه کن. به نظرت جایی ندیدیش؛ مثلاً تو آلبوم های سارا؟ یا شبیه به کسی نیست؛مثلاً دانیال؟» آب دهانم را دردناک قورت دادم. روح قصد پرواز از تنم را داشت. آری! آن مرد را در عکس های کودکی سارا و در حوالی چهره ی مرد موطلایی دیده بودم. اما... اما امکان نداشت. سارا خودش گفته بود که پدرش جان به عزرائیل تسلیم کرده و بر چسب میت گرفته. حالا این هیبت زنده را باید به حساب کدام دم مسیحایی می گذاشتم که شیطان را به حیاط زندگی ام هل داده بود. دنیا دور سرم می چرخید هزار حس بدمزه بر حالم هجوم آورد. دستانم به وضوح می لرزید. این قاعده زیادی تنگ بود و من تاب نداشتم. اصلاً اگر رستاخیز مُردگان به قیامت محقق می‌شد، پس او میان زندگان چه می کرد؟! پیام آمد: «تا حالا مُرده ای رو دیدی که بعد از چند سال زنده شه و برگرده؟ من که ندیدم؛ فکر نکنم تو هم دیده باشی.» ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌿🍁🌿 و عُمر، شیشه‌ی عطر است، پس نمی‌ماند پرنده تا به ابد در قفس نمی‌ماند مگو که خاطرت از حرف من مکدّر شد که روی آینه جای نفَس نمی‌ماند طلای اصل و بدل، آن چنان یکی شده‌اند که عشق، جز به هوای هوس نمی‌ماند مرا چه دوست، چه دشمن، ز دست او برهان که این طبیب، به فریادرس نمی‌ماند من و تو در سفر عشق، دیر فهمیدیم قطار، منتظر هیچ کس نمی‌ماند «فاضل نظری» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🌿 خوبی و خوشی 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌿 من هنوزم مثل بچه ها روی قول آدما حساب می‌کنم. یعنی اين جوری ام كه اگه یه دوست قولی بهم داد، باور دارم حتما بهش عمل می‌کنه. 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 🔺 کدام آزادی؟ 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿 پرسيد: قافيه چيه؟! گفتم: مثلاً شما آخر مصراع اول كه «كمرنگ» می شى ما مجبور می شيم آخر مصراع دوم «دلتنگ» بشيم! 🌴 @sad_dar_sad_ziba
🌿 خدا مهربانی است ڪہ ما را به نڪویی دانایی زیبایی و به خود می‌خواند. جنتی دارد نزدیک، زیبا و بزرگ دوزخی دارد به گمانم کوچک تر و دورتر. در پی سودایی است ڪہ ببخشد‌ ما را! 🤲🏼 🌹 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 عجب دیوانه بازاری است این جا! 🔺 ازدواج با خود ⚫️ ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛰ کبیرکوه / ایلام / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🌸🌿 دوست داشتن یک نفر باید این جوری باشه که: دستت رو وارد روحش کنی و دنبال زخم هاش بگردی، بعد تمام عشق و علاقه‌ت رو مثل مرهم بریزی رو اون زخم ها و بعد صبر و حوصله و تحمل کنی تا آروم آروم ترمیم بشن. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔹🔹🔻🔹🔹 🔸 عابران اجاره‌ای یکی از طرح‌های قابل پيش‌بينی دشمن در مسئله ی حجاب، عرفی‌سازی بی‌حجابی از طریق استخدام و اجیرکردن افرادی است که با پوشش‌های عجیب‌وغریب و تابوشکنانه در خیابان‌ها تردد می‌کنند تا نوع خاصی از پوشش مغایر با هنجارهای جامعه ی ایرانی عادی‌سازی شود. به تازگی مراجع انتظامی و امنیتی چندین فرد را دستگیر كرده‌اند که به‌گفته ی خودشان صرفاً مأموریت داشته‌اند با دریافت دستمزد، با نوع پوشش به‌ خصوصی که با هنجارهای ایرانی هم‌خوانی ندارد در خیابان‌ها تردد کنند. 👤 يکی از این خانم‌ها که بازداشت شده در این‌باره گفته است: برای هر ساعت تردد با وضعیت تابوشکنانه در تهران به ما گفته بودند که مبلغ سه تا پنج دلار به ما پرداخت می‌کنند. 📱 /خبرگزاری تسنيم 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
🍁 به زودی اندوه ها و رنج ها خواهند گذشت 🍀 و ما بهارانه از درد رنج ها زنده خواهیم شد و با هم سرخوشانه خواهیم زیست؛ آن گونه شیرین و شاد، گویی که هیچ تلخی و اندوهی نچشیده ایم. 🌱 🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۵: سرم تیر کشید. کاش می توانستم حرفی بزنم. جوابی بی ربط ک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۶: نمی‌دانستم کجای دنیا ایستاده ام. گیجی امانم نمی داد. دوباره جملات را ردیف کرد: «مگه این که اون آدم اصلاً از اولش هم نمُرده باشه و این یعنی یه دروغ بزرگ بهتون گفته ن. به نظرت چرا باید همچین دروغی بگن؟» به فرض یک شباهت چرا باید حرف های این ناشناس را باور می کردم؟ چند عکس دیگر ارسال کرد؛ عکس هایی از دانیال و پیرمرد در امامزاده، از من و مرد موطلایی زیر باران، کنار مزار شهید حسام، حین رفتنمان سمت ماشین که همه‌شان مربوط به اتفاقات روز قبل بود. «خب نظرت راجع به این عکس ها چیه؟ از من می شنوی، خودت رو گول نزن. خودت هم خوب می دونی این یه شباهت ساده نیست؛ عین واقعیته.» من دیروز پیرمرد را در امامزاده دیدم؛ این عکس ها یعنی او کنج حیاط انتظار آمدن دانیال را می کشید؟ باورم نمی شد. پس مکالمه ی امروز مرد موطلایی با پیرمرد کشمیرپوش در بیمارستان یعنی چیزی وجود داشت که عادی نبود. هجوم معماهای مبهم آن قدر زیاد بود که ذهنم مجال نفس کشیدن نمی‌یافت. صدایی فریاد می‌زد که آن چه سارا را در حیاط امامزاده برآشفت تماشای همین پیرمرد بود. آن که بازگشتش، دخترک چشم آبی را مسافر خوابی اغما زده نمود. بی شک همین پیرمرد بود. اما بد بودن دانیال بر باورم نمی نشست. این ناشناس فرصت استراحت به افکارم نمی داد: «وقتی یه آدم زنده مُهر مرگ به پیشونی خودش می زنه، یه حالت بیشتر نداره؛ اون هم این که می خواد فراموش بشه تا بتونه خودش رو واسه همیشه گم و گور کنه و دیگه هیچ کس سراغش رو نگیره. حالا اگه این آدم دوباره برگرده یعنی یه حالت دومی هم وجود داره؛ اون هم این که می خواسته فراموش بشه تا بتونه دورخیز کنه واسه حمله ی جانانه.» چرا این چیزها را به من می‌گفت؟! او خودش گفت که آدم بد قصه است؛ پس در این آب گل آلود پی چه می گشت؟ سلول به سلولم خالی شد. دیگر تاب خواندن نداشتم. گوشی را روی زمین رها کردم و خود را به آغوش کشیدم. وجودم داغ بود اما سرمای اضطراب استخوانم را می‌سوزاند. انگار هر چه نیرو داشتم به یک باره از شیره ی وجودم گرفته شد. نفهمیدم کی به خوابی کابوس زده فرورفتم اما ثانیه ثانیه اش را در وحشتی شبیه به بیداری جان کندم. تا فردای آن روز در تبی شبیه به جهنم سوختم و همه دلیلش را سرماخوردگی می پنداشتند. صبح با سردردی عمیق و گلویی پرخراش از سرفه بیدار شدم. وجب به وجب جغرافیای تنم حس کوفتگی داشت. تمام حرف های آن ناشناس در خاطرم زنده شد. تهوع بر معده ام مشت کوبید. باید به بیمارستان می رفتم و به چشمان دانیال زل می زدم تا دشمن جان بودنش را باور می کردم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
همه‌مون یه بار بدون این که بدونیم، برای آخرین بار همدیگه رو می بینیم، حرف می زنیم و ساده می گذریم و بعدش تا ابد حسرت تکرار اون لحظه رو می‌خوریم! @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🍁🌿 🌻 ای گل آفتابگردان ناز! عاشق خورشیدی و چشم تو باز ای ‌ثمرت در سر و سر، سر به زیر وی سر تو قیمتی و تن فقیر ای تن و جسمت شده از خود تُهی طعنه زدی بر تن سرو سَهی 🌲 ☀️ عاشق خورشیدی و مهرش به دل گاه ز خورشید رخ او خجل دیده به دیدار، بسی دوختی در طلبش معرفت اندوختی کال بُدی سربه‌هوا و پَریش پخته شدی سر به قدم های خویش خوب نگر! چِهر تو خورشیدگون نزد تو خورشیدوَشان، سرنگون از نفس قدسی او زر شدی وز همه ی سایه خوشان سَر شدی گشت چو خورشید فلک، روی تو ظاهر تو، باطن تو، خوی تو عاشق و معشوق، به سان همند از همه رو هم دل و جان همند جاذبه و دافعه ی یار، تو جرعه ای از جام می یار، تو روی تو روی گل یار است و بس روی که نه، آینه دار است و بس نَحل ز شهدت عسل اندوخته لاله ز فیضت هنر آموخته لاله ی بی معرفت دل سیاه گشت ز شاگردی تو دادخواه در پی درس تو فداکار شد سر به بدن داشتنَش عار شد پس قلمت از دَم او سَرتَر است علت کار از خود آن برتر است لاله ز سرمشق تو خورشید یافت رود از آن رو سوی دریا شتافت تا که مرادت نظری سوی او برکُنَد و برکَنَد از کوی او شب به سحر، سر به زمین داشتی سجده زدی بذر طلب کاشتی ماه و ستاره، همه رخسار نیک عرضه نمودند به پیش تو لیک دل به تماشای کسی خوش نشد در طلبش سوخت و خامُش نشد از چه دلت بر رخ مه، دل نبست؟ ماه به معشوق تو محتاج هست یار ز صبرت همه خوشنود گشت وین ادبت جمله تو را سود گشت صبح که شد آن شب مهجوری ات نور رخ یار به دلجویی ات شبنم اشک تو خریدار شد بی دلی ات وصل به دلدار شد «نَعبُدِ» تو گشت تو را «نَستَعین» نکته ی سرشار بجویم همین سر که شُدَت پخته و پرمغز و بار می شود آماده ی دیدار یار سر ز تنت قطع شود از قفا می‌شوی الگوی خلوص و وفا بهر تو فرجام، همین است هین! عمر تو را کام، همین است هین! کال بُدی، پخته شدی، سوختی بر همگان عاشقی آموختی «صابر دیانت» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
📖 خوب را همان اندازه که هست غنیمت شمر! (برای بیش تر شدنش تلاشت را بکن اما پیش از آن، همان اندازه که هست را حفظ کن!) 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
حالا که رفته‌ ای پرنده‌ای آمده‌ است حوالیِ همین باغِ رو به رو هيچ نمی‌خواهد فقط می‌گوید: کو کو؟ 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿 تا می تونید قهر نکنید. اگر هم یهویی پیش اومد، برید بهش بگید که: «من فکر می‌کردم تا همیشه کنارمی؛ واسه همین هیچ وقت نداشتنت رو یاد نگرفتم.» 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
رتبه ۴ کنکور شد، پزشکی شیراز. از دانشگاه‌های فرانسه و کانادا هم دعوت نامه داشت. می‌تونست بره دنبال تحصیل و بعدش هم در آمد بالا و یک زندگی راحت... حتی می‌تونست یه رنگ و لعاب مذهبی هم به کارش بده و توجیه کنه که می رم پزشک می شم و بعدش هم خدمت به مردم! اما به همه ی این ها پشت پا زد و برای حفظ کشور موند. در پایان هم چه خوب مزدش رو از خدا گرفت. ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 این هم یه راهشه! با محبت، با خوشرویی! 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔸 نا اُمیدی ترسناک‌تر از پیری است. در پیری جسم ما چروکیده می‌شود، در نومیدی روح ما! 🍀 @sad_dar_sad_ziba