📖
«...وَ اجْعَلْ لِكُلِّ اِنْسانٍ مِنْ خَدَمِکَ عَمَلاً تَأْخُذُهُ بِهِ. فَإِنَّهُ اَحْرى اَلاّ يَتَوا كَلُوا فِى خِدْمَتِکَ»
«مسئوليت هر یک از زيردستان خود را مشخص نما و بعد بازخواست كن كه اين بهتر است براى اين كه هر یک مسئوليت را به گردن ديگرى نيندازد.»
[نامه ی ۳۱]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿
🔺 تنیدگی (استرس) زیاد،
🔺 فشار کاری زیاد،
🔺 حرص و جوش خوردن بیش از اندازه،
🔺 سرخوردگی،
🔺 سرکوب کردن و بروز ندادن احساسات و عواطف،
🔺 خواب و استراحت کم یا بی کیفیت،
🔺 تخلیه نشدن بار عاطفی، فکری و روانی
از عوامل مستقیم و مهم ایجاد و تشدید بیماری «ام اس» هستند.
مراقب باشیم، بیماری ها به صورت تدریجی ایجاد می شوند و با اصلاح نکردن هر چه زودتر عوامل خطر، در حال نزدیک شدن گام به گام به بیماری ها هستیم.
👈🏼 از هم اینک آغاز کن!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 زیارت راضی
🔸 زیارت شاکی
🎤 «حجت الاسلام علی رضا پناهیان»
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🐐🍃🌲
😍 زیبایی
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۴: تپش قلبم به اوج رسید. این جمله یعنی شرایط خیلی وخیم تر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۴۵:
پایم که به خیسی زمین رسید، باد در یک لاپوشی ام پیچید و استخوان هایم را به لرز انداخت. با کمک دو عزیز کرده ی جان، به ماشینی که کمی آن طرف تر بود منتقل شدم. پدر اورکت را از تن گرفت و بر جسم شبیه به مردگانم نشاند. به اندازه ی چند پلک زدن کنارم ماندند. خیالشان که از خوبی حالم راحت شد به جمع مردان شیردل بازگشتند.
پرستاری میانسال با مقنعه و مانتویی سفید به سراغم آمد. مهربان حرف می زد و اوضاعم را بررسی می کرد؛ اما تمام حواس من از درون آینه ی بغل، پی بسته ای می چرخید که با احتیاط از ماشین خارج شده بود. گوش هایم صدای زن را پس می زد و میخ کلمات آن ها بود. همان مرد تپل و کم مو با لباسهای نظامی، دقیق و تحلیل گرانه، جمله به جمله می چسباند.
_ تمام اجزای یک بمب وجود داره؛ بورد، سیم، مدار، تنها چیزی که نیست چاشنی انفجاره. این یعنی اصلاً قرار نبود که انفجاری صورت بگیره...
اما چرا؟! مخاطب این داستان تهدیدآمیز من بودم یا...
نگاهم را از تن آینه به پدر سپردم. مانند همیشه، دریای آرامش به جان داشت و هیچ خطی برای خواندن بروز نمی داد.
چشم به طاهای خیس از باران دوختم. برای منی که چون کف دست می شناختمش، حرکاتش کمی عصبی به نظر می رسید. مغزم دیگر کار نمی کرد. در هجوم پرچانگی های دلسوزانه ی زن، سر به پشتی صندلی چسباندم و پلک بر پلک فشردم. انسجام فکری ام را از دست داده بودم. تصویر دانیال که از خیالم گذشت برایم تمام داغ ها را تازه کرد. آهی بلند از وجودم برخاست. زن سپیدپوش مکثی کرد.
_ آهی که این قدر عمیق باشه، دلیل بزرگی داره.
قطره اشکی لجباز از میان مژه ها بر گونه ام سرک کشید. ای کاش دنیا می ایستاد تا کمی نفس تازه کنم. حس می کردم که مسبب تمام این بلاها من هستم و اگر تمام عمرم هم نفس به نفس آه بکشم باز کفایت نمیکند.
کمی بعد زن رفت و طاها با ابروهایی گره خورده سوار ماشین شد. به عقب چرخید. نگاه موشکافانه اش را در صورتم چرخاند.
_ نگفتی چرا از دماغت خون می اومد؟
بی تفاوت سر به خنکای شیشه چسباندم.
_ طاها، دانیال چی شده؟ خبرها درسته؟ دانیال رو کشتن؟
صدای باز شدن در جلو توجه مان را جلب کرد. جوانی درشت هیکل با محاسنی بلند و خرمایی «یا الله» گویان روی صندلی جلو نشست.
_ من با شما می آم. حاج اسماعیل با ماشین علی اکبری می ره. صلاح نیست تو یه ماشین باشید. بچه ها خیلی حساس شدن.
پدر با همان طمأنینه ی همیشگی به سمتمان آمد. سرش را کنار پنجره ی برادر خم کرد. نگاهی جدی به حال زارم انداخت و لبخندی محو بر اضطرابم پاشید.
سپس جوان را خطاب قرار داد که جایش را با طاها عوض کند و فرمان ماشین را به دست بگیرد. حق هم داشت؛ به هم ریختگی طاها از چند فرسخی هم نمایان بود.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه حرم نازی داری 😍
چه حیاط خوشگلی، آقا واسه بازی داری
☘ زیارت کودکانه
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔹 چه گونه ممکن است کشوری که ناوشکن می سازد از ساخت خودروی باکیفیت ناتوان باشد؟ 🔹 چرا خواست، اراده و
✈️ هواپیمای ترابری سیمرغ،
ساخت ایران
نخستین پرواز آزمایشی خود را با موفقیت پشت سر گذاشت.
#ما_می_توانیم!
💠 سال «مهار تورم، رشد تولید»
#دسترنج
/تولید ایرانی 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خندهکنان داخل دریاچه شیرجه زد.
مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. ناگهان تمساحی را دید که بهسوی پسرش شنا میکرد.
مادر وحشتزده بهسمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد.
مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح، پسر را با قدرت میکشید، ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت پسر در کام تمساح، رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبود پیدا کند. پاهایش با آروارههای تمساح سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
پسر با ناراحتی زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:
این زخمها را دوست دارم؛
اینها خراشهای عشق مادرم هستند.
📎📎📎
برخی خراش ها و زخم ها از روی عشق و محبت هستند، از آن ها گریزان مباش، بلکه آن ها را دوست بدار!
🌱 #داستانَک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤨 تو واقعاً دیپلم داری؟
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
📰 نشریه ی اکونومیست نوشت:
زمستان گذشته ۶۸ هزار اروپایی به خاطر سهمیهبندی برق یا ناتوانی در پرداخت هزینههای گرمایش، جان خودشان را از دست دادهاند.
یعنی بیشتر از تلفاتِ کرونا در همین مدت که ۵۹ هزار نفر بوده است.
#زمستان_سخت_اروپا
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌳 طبیعت منطقه ی تخت چان
/ شهرستان پلدختر
استان لرستان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🍁🌿
به پایان رسیدیم امّا
نکردیم آغاز
فرو ریخت پَرها
نکردیم پرواز
ببخشای
ای روشنِ عشق بر ما
ببخشای
ببخشای اگر صبح را
ما به مهمانیِ کوچه دعوت نکردیم
ببخشای اگر روی پیراهن ما
نشان عبورِ سحر نیست
ببخشای ما را
اگر از حضور فلق
روی فرقِ صنوبر
خبر نیست
نسیمی گیاهِ سحرگاه را
در کمندی فکنده است و تا دشت بیداری اش می کشاند
و ما کمتر از آن نسیمیم
در آن سوی دیوار بیمیم
ببخشای ای روشن عشق
بر ما ببخشای
به پایان رسیدیم امّا
نکردیم آغاز
فرو ریخت پرها
نکردیم پرواز
«محمدرضا شفیعی کدکنی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
«آنچه که انجام می دهی»
بسیار تاثیرگذارتر است از
«آنچه که می گویی»!
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
آیا بی حجایی باعث پیشرفت کشورهای پیشرفته شده و علت عقب ماندگی ما حجاب بوده است؟
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔹🔹🔻🔹🔹
انسان، تنها در برابر گفتەهایش مسئول نیست؛
بلکە در قبال نگفته ها و سکوت هایش هم مسئول است!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
باز شدن چشمانمان
هر روز صبح، یعنی
خدا دوست داشتنمان را تمدید کرده است.
قدرش را بدانیم!
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
وقتی که یاد گرفتی تو عصبانیت، هنگام رنجش و موقع مشغله ها و دردسرهای زیاد، هر کاری نکنی، هر حرفی نزنی، حال دل طرف مقابلت برات مهم باشه و براش کم نگذاری، تازه می تونی ادعا کنی که دوستش داری.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔹 خوش حساب
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹🔻🔹🔹
حتی در قوانین طبیعت هم برهنگی برابر است با سقوط و غرق شدن!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
از آدم های منفی فاصله بگیر؛
آنها برای هر شرایط و تصمیمی، یک مشکل سراغ دارند!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
🔸 اگر این جوری باشی من قبولت ندارم!
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
ساكنين دلت را به دقت انتخاب كن!
چرا که مالیات سکونتشان را کسی غیر از
تو نمی پردازد.
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۵: پایم که به خیسی زمین رسید، باد در یک لاپوشی ام پیچید و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۴۶:
بعد از دقایقی هماهنگی، حرکت کردیم. متعجب، مقصد را جویا شدم که طاها گفت باید به سؤالاتی پاسخ بگویم. جوان که حالا می دانستم نامش رسول است، شش دانگ حواسش را در تمام طول مسیر از جوانب خیابان ها و ناآرامیهای بسترشان برنمیداشت؛ ناآرامیهایی که حکایت از دسیسه ای دوباره و آشی پُرروغن برای امنیت سرزمین داشت. آشی که آشپزانش داخلی بودند و نان از ملت می خوردند اما کباب چرب را لقمه لقمه در دهان گرگ می گذاشتند تا آسودگی از خواب آقازادگانشان در بلاد پرنیرنگ فرنگ نپرد. تلخندی بدمزه بر زبانم نشست.
نگاهم جلب ماشینی شد که پدر، سرنشینش بود و مسئولیت حراست از جانمان را داشتند. فقط خدا می دانست که پیاله ی این بچهها از بساط سفره خواران انقلاب جداست اما چوب و فحشش را این ها می خورند.
در هیاهوی آشوب خیابانها، طاها شرح ماجرا را جویا شد. جملاتی کوتاه ردیف کردم از تماس، سرنشین ناشناس و هشدار بمب. دوباره دلیل خونریزی بینی ام را پرسید.
_ خواستم صورتش رو ببینم که با گوشی کوبید تو صورتم. عضلات فک برادر چون ابروهای مشکی اش به وضوح گره خورد. نگاه رسول لحظهای از درون آینه من را هدف گرفت. پیچ و تاب عصبی پیشانی او هم بهتر از طاها نبود.
بی حسی، خیمه بر جانم داشت. تا رسیدن به مکان مورد نظر که منطقهای نظامی بود، دیگر کلامی رد و بدل نشد. بعد از عبور از چند ایست و بازرسی، وارد یکی از ساختمانهای آن محوطه بزرگ شدیم. قرار گرفته میان صلابت پدر و طاها و در عبور از سلام های پراحترام، با اضطرابی که فقط خودم دلیلش را می دانستم، گام برمی داشتم. وارد دفتری کاری شدیم. دو مرد به استقبالمان آمدند؛ یکی پخته و مسن، دیگری جوان و جدی.
جورچین برخورد افراد را که کنار هم می گذاشتم، به این نتیجه می رسیدم که پدر باید مهم تر از آنی باشد که تا به حال تصور می کردم.
دو مرد بعد از سلام و احوالپرسی روی صندلیهای مقابل نشستند و با آرامش خاص از من خواستند تا تمام ماجرای آن روز را برایشان بگویم. باز یک به یک همان جملات تکراری را در جوار طمأنینه ی پدر، کنار هم ردیف کردم؛ تماس... سرنشین ناشناس... هشدار بمب...
کف دستانم ثانیه به ثانیه خیس تر می شد. می ترسیدم؛ از سؤالاتی که مطمئن بودم لحظهای دیگر بیان میشوند. می ترسیدم؛ از دروغ هایی که باید می گفتم و می دانستم لو رفتنشان به نخی بند است می ترسیدم. از رفتن آبروی پدر و ناشناسی که مثل آب خوردن جان می گرفت می ترسیدم. خدایا، برزخ تر از برزخی که من در آن دست و پا می زدم هم وجود داشت؟!
مردان در سکوت پدر، جزء به جزء آن چند ساعت را زیر و رو می کردند و طاها به هم ریخته در اتاق قدم می زد. نوبت به سؤالاتی رسید که در جوابشان جز مشتی اکاذیب چیزی نداشتم.
_ توی چند هفته ی گذشته با فرد جدیدی برخورد نداشتین؟ یا این که تماسی، پیامکی، چیزی که مشکوک باشه دریافت نکردین؟
عرق سرد بر کمرم نشست. چه باید می گفتم؟ اصلاً چه میتوانستم بگویم؟ اگر حقیقت را به زبان می آوردن و آن جرثومه ی پلیدی می فهمید، جان عزیزترین هایم به کام خطر می افتاد.
اگر دروغ هم می بافتم باز برچسب اطمینانی بر امنیتشان نبود. اصلاً مگر امکان داشت که این مردان سبزپوش تماس ها و پیام هایم را بررسی نکنند؟
نه راه پس می دیدم، نه راه پیش. کاش عزرائیل منت می گذاشت و به آنی رگ گردنم را قطع میکرد. دردی تیز در شقیقه هایم دوید. تهوع، بر معده ام مشت کوبید. دوست داشتم خودم را در آغوش بگیرم و روی زمین دراز بکشم. کرختی امانم را برید اما خجالت می کشیدم که بگویم حال خوشی ندارم. نگاه پیرمرد بی رنگی ام را قاپید.
_ عبداللّهی، بپر آب قند بیار!
با این جمله توجه بقیه را به من کشاند.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🪰🍃🌲
📸 عکسی از نمای نزدیک از سر مگس
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
ناامید نباش!
حتی اگر ته چاه هم باشی،
باز یک تِکه از آسمان،
سهمِ توست.
آسمان را از آنِ خود کن!
❇️ @sad_dar_sad_ziba