eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
683 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر با هر سقوط، زندگی معنی خود را از دست می‌داد، 🐜 هرگز غذایی به لانه ی مورچه ای نمی رسید. @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🌿🍁🌿 اگر جای مُروّت نیست، با دنیا مدارا  کن به جای دلخوری از تُنگ، بیرون را تماشا کن دل از اعماق دریای  صدف های تهی بردار همین جا در کویر خویش، مرواريد پیدا  کن چه شوری بهتر از برخورد برق چشمها با هم؟! نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید، حاشا کن من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می آید به آه عشق کاری برتر از اعجاز عیسا کن خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می کند با مرگ؟ به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن «فاضل نظری» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
تو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد 🌴 @sad_dar_sad_ziba
2_144178960495358560.mp3
8.19M
🌿 🎶 «جاده ی شب» 🎙 علی زند وکیلی /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
〰 ناسالم 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
😌 خدا برخی راه ها رو به رومون بسته که ما گم نشیم. 🤲🏽 خدایا شکرت! 🌱 @sad_dar_sad_ziba
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 وقتی کسی زندگیش رو جوری بهت نشون می ده که انگار هیچ مشکل و کم و کسری تو زندگیش وجود نداره، مطمئن باش که داره بهت دروغ می گه. 👈🏽 هیچ جا و هیچ گاه، زندگی هیچ کسی بدون مشکل نیست. 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
نه کم بیار، نه نا امید شو؛ باشه؟ 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ اگر مراقب تندرستیمان نباشیم، سرطان در کمین است. 🍏 🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎 ┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
🌿🌸🌿 با دستانی در جیب، نمی‌توان از نردبان موفقیت بالا رفت. دست هایت را بالا بزن و حرکت کن! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش :۶۰ دیس را مقابل فردی که تکیه به یکی از درختان داشت گرفتم.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۶۱: افتادن های پرشتاب در چاله چوله های کوچه حال دگرگونم را به احتضار انداخته بود. وحشت در دلم فریاد می زد. انتهای این تعقیب و گریز چه انتظارمان را می کشید؟! رهایی یا مرگ؟! ریه ام به شدت می سوخت. قفسه ی سینه ام را چنگ زدم. نگاهم به قرآن آویزان از آینه ی جلو افتاد. خدا را با تک تک سلول هایم خواندم. ناگهان عقیل فریاد زد: «بخواب کف ماشین!» ... و من در آخرین ثانیه، فقط اسلحه ای را دیدم که موتور سوار ناشناس به سمتمان نشانه گرفته بود. تا به خود بیاییم، صدایی شبیه به انفجار در اتاقک پیچید و شیشه ی جلو، چون تار عنکبوت به هم تنیده شد. عقیل، پناهنده به فرمان ماشین، اسلحه ی کمری اش را از پنجره ی باز کنار دستش به سمت ناشناس نشانه گرفت. جیغ شلیک گلوله شنوایی ام را خراشید. جمع شده در خود، چسبیده به پشتی صندلی جلو، دست روی گوش هایم گذاشتم و دندان روی دندان ساییدم. مرگ همان حوالی قدم می زد. بوی کافورش را حس می کردم. _ مگه نمی گم بخواب کف ماشین؟! بخواااااب! فریادهایش با تیزی گلوله همزاد پنداری می کردند. انگار قصد پا پس کشیدن از این درگیری سنگین را نداشت. در هجوم تکان های تند ماشین، خودم را از روی صندلی، پایین کشیدم. از شدت ترس، اشک هایم یخ بسته بود. عقیل در بحبوحه ی تیراندازی، گاه و بی گاه، به همکارانش گزارش می‌داد. _ داره می ره تو خیابون اصلی. بیفته تو جمعیت خطرناک می شه. سرعت ماشین کمی کاهش یافت. _ انداخت تو اصلی. تیراندازی قطع شد. _ مسیر رو عوض کرد. داره می ره تو کوچه. نشسته بر کف ماشین، بین صندلی و در، گیر افتاده بودم. مسلسل وار خدا را صدا می زدم تا از آن جهنم نجاتمان دهد. هیچ وقت فکر نمی کردم که من، دختر حاج اسماعیل، از ضجه ی دلخراش گلوله تا حد مرگ، به خود بلرزم. ناگهان ترمزی سخت بر جان ماشین افتاد و من را در تنگاتنگ قبر فشرد. همه چیز ساکت شد. مرده بودم یا قصه به انتها رسیده بود؟! گردنم را دراز کردم تا عقیل در مسیر چشمانم قرار گیرد. پنجه های حلقه شده اش به دور فرمان ماشین رو به سفیدی می رفت و این یعنی فشار شدیدی به او وارد می شد. چه می دید که این گونه نفس در زندان سینه اش حبس شده بود؟! نگاهش را به سمت آینه ی جلو هل داد. قفل فکم را به سختی گشودم. لرزش بی‌امان صدایم آبرو به باد می داد. _ چی شده؟ چرا ایستادین؟ خیره به رو به رو، دنده را به سمت عقب حرکت داد. _ فقط از جات تکون نخور، همون جا بمون. به آنی، شتابی عمیق بر چرخ ها افتاد و من را در صندلی فرو برد. ذهنم به دنبال پاسخی برای حرکت ناگهانی ماشین به سمت عقب بود که ترمز سخت لاستیک ها برق از سرم پراند. نجوایی غلیظ از میان دندان های قفل شده ی عقیل به گوشم رسید. _ لعنتی! لعنتی ها! مبهوت مانده بودم. عقیل اسلحه را روی ران پایش گذاشت و در حالی که چشم از مقابل بر نمی‌داشت، خشاب را عوض کرد. _ عباس، گیر افتادم. با شنیدن این جمله قلبم از تپیدن ایستاد. نفس هایش نظم نداشت. سعی کردم کمی نیم خیز شوم تا بفهمم در چه مخمصه ای گیر افتاده ایم که با صدای خفه غرید: «بشین سرجات!» بی اعتراض در جایم نشستم، اسلحه‌اش را مسلح کرد و شرایط را به همکارانش توضیح داد: «نه راه پس دارم، نه راه پیش، با دو تا ماشین سر و ته مسیرم رو مسدود کرده ن.» با حرف هایش جزء به جزء بدنم شروع به لرزیدن کرد. صدای مبهم آشوب‌های خیابانی از کمی آن طرف‌تر شنیده می شد. اوضاع آن قدر به هم ریخته بود که اگر جفتمان را در این ماشین سر به نیست می کردند هم کسی متوجه نمی شد تا به دادمان برسد. از مردن نمی ترسیدم ولی از اسیر شدن هراس داشتم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
12.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀🌺🍀 چی بهتر از خونواده؟! کجا بهتر از خونه؟! ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ / خانوادگی آقای مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─