eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
573 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 «إِنْ عَقَدْتَ بَيْنَکَ و َبَيْنَ عَدُوِّکَ عُقْدَةً، أَوْ أَلْبَسْتَهُ مِنْکَ ذِمَّةً، فَحُطْ عَهْدَکَ بِالْوَفَاءِ، وَارْعَ ذِمَّتَکَ بِالاَْمَانَةِ، وَاجْعَلْ نَفْسَکَ جُنَّةً دُونَ مَا أَعْطَيْتَ» «اگر پيمانى ميان خود و دشمنت بستى يا لباس امان بر او پوشاندى (و او را پناه دادى) به عهدت وفا کن و قرارداد خود را محترم بشمار و جان خويش را در برابر تعهداتت سپر قرار ده.» [نامه ی ۵٣] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
آنانی که به شما حسودی می‌کنند، کسانی هستند که از ته دل معتقدند شما از آن ها بهترید. 🍀 @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🐁 موشی در خانه ی صاحب مزرعه تله ی موش ديد. به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. همه گفتند: تله ی موش مشکل توست و به ما ربطی ندارد. روز بعد ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزيد، از مرغ برايش سوپ درست کردند، گوسفند را برای عيادت کنندگان سر بريدند، گاو را برای مراسم ترحيم کشتند و در اين مدت موش از سوراخ ديوار ناظر بود و به مشکلی که به ديگران ربط نداشت فکر می‌کرد! ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴 💠 دستی دستی، خیر رو از در خونه ت نرون! 🎤 «شیخ حسین انصاریان» 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
نمی‌دونم داستانش چیه ولی غم انسان هایی که دوستشون داریم از غم های خودمون برامون دلگیرتره و خوشحالی اون ها حتی از خوشحالی خودمون هم بیشتر بهمون می‌چسبه. 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 «چ» همچون «چمران» 🗓 به فراخور گذر از سالروز شهادت «شهید دکتر مصطفی چمران» ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿 بعضی از آدم ها هيچ‌ گاه ازت حمایت نمی‌کنن، نه این که لایق حمایت نباشی، حمایت نمی کنن چون از جایی که ممکنه پیشرفت کنی و بهش برسی می‌ترسن! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔹🔹💠🔹🔹 در مهمانی‌ها اگر دل‌ها خوش باشند، با سفره‌های ساده هم می‌توان خوش گذراند. 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🌺🍀 خانم گرامی! اگر همسرت را دوست داری، همیشه و به ویژه در حضور مادرشوهر، به وضعیت شوهرتان برسید. در حضور او به پسرش احترام بگذارید و این را بدانید که با اولین بی احترامی به شوهر، آن هم در حضور مادر شوهر، به او نشان داده اید که با همسرتان اختلاف دارید و به او اجازه داده اید که در زندگیتان دخالت کند. ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ / خانوادگی آقای روان شناس 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۹: هنوز حواسم پرت قدم های سست پیرزن بود که صدای زنگ تلفن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش :۶۰ دیس را مقابل فردی که تکیه به یکی از درختان داشت گرفتم. هیچ حرکتی نکرد. سکوت بی ادبانه اش وادار به تماشایم کرد. نگاه از کفش های اسپرت مردانه اش بالا آوردم. سر به زیر داشت. کلاه نقاب دارش را تا حد امکان پایین آورده بود. مکثم را دید، دست از جیب خارج کرد. دستانش را با دستکشی مشکی پوشانده بود. ضربان قلبم چون پتک بر پرده های گوشم کوبید. برگه ای آدامس میان انگشتانش تاب خورد. پوست کاغذی آن را کند و آدامس را به دهان گذاشت. صورتش دیده نمی شد. بی اختیار یک قدم به عقب برداشتم. کلاه مشکی رنگ لباسش را روی کلاه نقابی اش انداخت. خودش بود... شک نداشتم. زانوهایم قفل شده بود. دیس حلوا داشت از میان پنجه هایم لیز می خورد. کاغذ مچاله شده ی آدامس را جلوی پایم پرت کرد. ضربان قلبم نعره می کشید؛آن قدر بلند که هیچ صدای دیگری را نمی شنیدم. تکیه از درخت گرفت. دو انگشت اشاره و میانی را شبیه به احترام کنار شقیقه اش تکان داد. دوست داشتم از شدت وحشت فریاد بزنم. عقیل کمی آن طرف تر در مسیر نگاهم قرار گرفت. چشمان سؤال زده اش میان من و ناشناس دوید. ناشناس دست به جیب هایش سپرد و راه رفتن در پیش گرفت. نفس کشیدن از یادم پرید. میخ شده در خاک، رفتن آن جغد شوم را نگاه می کردم. عقیل تماماً چشم شد و مقابلم ایستاد. ترس را در وجودم خواند. زل زده به مردمک هایم، ثانیه ای مکث کرد. ناگهان با حرکتی تند دیس را توی بغلم گذاشت و به دنبال ناشناس گام برداشت. صدای بمش در گوشم پیچید. _ ببخشید، آقا! ناشناس قدم هایش تند شد و خطاب، عقیل بلند تر. _ آقا با شما هستم. چند لحظه... ناشناس پا به دویدن نهاد. عقیل تعلل نکرد. وحشت امانم را برید. سر چرخاندم. فاطمه خانم، بی خبر از همه جا، کفش هایش را برای ورود به حریم امامزاده از پا در آورد. نباید اتفاق بدی می افتاد. به سرعت دیس ها را روی زمین گذاشتم و شروع به دویدن کردم. قدرت تفکرم کور شده بود. می دانستم کاری از دستم بر نمی آید. فقط نمی خواستم عقیل با آن خون آشام تنها بماند. مقصر تمام این بازی ها من بودم؛ هرچند که چرایی اش را نمی دانستم. نفس زنان به دنبالش می دویدم. مرد ناشناس از نرده ها بالا رفت و توی کوچه پرید. عقیل لحظه ای رهایش نمی کرد. راهم را به سمت در اصلی کج کردم. پایم به کوچه رسید، ناشناس سوار بر موتور بود و عقیل در تلاش برای روشن کردن ماشینش. ریه ام کم آورده بود. از روی جوی پریدم. در عقب را باز کردم و خود را روی صندلی انداختم. عقیل به سرعت سر چرخاند و فریاد زد: «کجا می آی؟! پیاده شو» جانی برای پاسخ نداشتم. لجوجانه، در را محکم کوبیدم. زمان را کم دید که بی مجادله، پا روی پدال گاز فشرد. به آنی از زمین کنده شدیم. عقیل انگشت روی گوشش فشرد و چند کد و موقعیت مکانی اعلام کرد که از هیچ کدامشان سر در نمی آوردم. موتور با دو سرنشین، مانند مار از هر مسیری برای گریز می خزید اما عقیل چشم از آن ها بر نمی داشت و مدام زیر لب نجوا می کرد: «می گیرمت... می گیرمت لعنتی!» ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
اگر حکایت بهرام گور می‌پرسی؟ شکار گور شد ای دوست، عاقبت بهرام ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد که شادی و غم گیتی نمی‌کنند دوام ز تخم تلخ نخورده است کس بَرِ شیرین ز شاخ بید، نچیده است هیچ کس بادام 🌴 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿 جسمت بدون این که از تو اجازه بگیره پیر می شه؛ اما روحت تا هنگامی که تو اجازه ندی پیر نمی‌شه و تازه اگر بخوای می تونه روز به روز جوان تر هم بشه! 🍃🍂 🍂🍃 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
اگر با هر سقوط، زندگی معنی خود را از دست می‌داد، 🐜 هرگز غذایی به لانه ی مورچه ای نمی رسید. @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🌿🍁🌿 اگر جای مُروّت نیست، با دنیا مدارا  کن به جای دلخوری از تُنگ، بیرون را تماشا کن دل از اعماق دریای  صدف های تهی بردار همین جا در کویر خویش، مرواريد پیدا  کن چه شوری بهتر از برخورد برق چشمها با هم؟! نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید، حاشا کن من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می آید به آه عشق کاری برتر از اعجاز عیسا کن خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می کند با مرگ؟ به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن «فاضل نظری» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
تو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد 🌴 @sad_dar_sad_ziba
2_144178960495358560.mp3
8.19M
🌿 🎶 «جاده ی شب» 🎙 علی زند وکیلی /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
〰 ناسالم 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
😌 خدا برخی راه ها رو به رومون بسته که ما گم نشیم. 🤲🏽 خدایا شکرت! 🌱 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 وقتی کسی زندگیش رو جوری بهت نشون می ده که انگار هیچ مشکل و کم و کسری تو زندگیش وجود نداره، مطمئن باش که داره بهت دروغ می گه. 👈🏽 هیچ جا و هیچ گاه، زندگی هیچ کسی بدون مشکل نیست. 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
نه کم بیار، نه نا امید شو؛ باشه؟ 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ اگر مراقب تندرستیمان نباشیم، سرطان در کمین است. 🍏 🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎 ┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
🌿🌸🌿 با دستانی در جیب، نمی‌توان از نردبان موفقیت بالا رفت. دست هایت را بالا بزن و حرکت کن! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش :۶۰ دیس را مقابل فردی که تکیه به یکی از درختان داشت گرفتم.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۶۱: افتادن های پرشتاب در چاله چوله های کوچه حال دگرگونم را به احتضار انداخته بود. وحشت در دلم فریاد می زد. انتهای این تعقیب و گریز چه انتظارمان را می کشید؟! رهایی یا مرگ؟! ریه ام به شدت می سوخت. قفسه ی سینه ام را چنگ زدم. نگاهم به قرآن آویزان از آینه ی جلو افتاد. خدا را با تک تک سلول هایم خواندم. ناگهان عقیل فریاد زد: «بخواب کف ماشین!» ... و من در آخرین ثانیه، فقط اسلحه ای را دیدم که موتور سوار ناشناس به سمتمان نشانه گرفته بود. تا به خود بیاییم، صدایی شبیه به انفجار در اتاقک پیچید و شیشه ی جلو، چون تار عنکبوت به هم تنیده شد. عقیل، پناهنده به فرمان ماشین، اسلحه ی کمری اش را از پنجره ی باز کنار دستش به سمت ناشناس نشانه گرفت. جیغ شلیک گلوله شنوایی ام را خراشید. جمع شده در خود، چسبیده به پشتی صندلی جلو، دست روی گوش هایم گذاشتم و دندان روی دندان ساییدم. مرگ همان حوالی قدم می زد. بوی کافورش را حس می کردم. _ مگه نمی گم بخواب کف ماشین؟! بخواااااب! فریادهایش با تیزی گلوله همزاد پنداری می کردند. انگار قصد پا پس کشیدن از این درگیری سنگین را نداشت. در هجوم تکان های تند ماشین، خودم را از روی صندلی، پایین کشیدم. از شدت ترس، اشک هایم یخ بسته بود. عقیل در بحبوحه ی تیراندازی، گاه و بی گاه، به همکارانش گزارش می‌داد. _ داره می ره تو خیابون اصلی. بیفته تو جمعیت خطرناک می شه. سرعت ماشین کمی کاهش یافت. _ انداخت تو اصلی. تیراندازی قطع شد. _ مسیر رو عوض کرد. داره می ره تو کوچه. نشسته بر کف ماشین، بین صندلی و در، گیر افتاده بودم. مسلسل وار خدا را صدا می زدم تا از آن جهنم نجاتمان دهد. هیچ وقت فکر نمی کردم که من، دختر حاج اسماعیل، از ضجه ی دلخراش گلوله تا حد مرگ، به خود بلرزم. ناگهان ترمزی سخت بر جان ماشین افتاد و من را در تنگاتنگ قبر فشرد. همه چیز ساکت شد. مرده بودم یا قصه به انتها رسیده بود؟! گردنم را دراز کردم تا عقیل در مسیر چشمانم قرار گیرد. پنجه های حلقه شده اش به دور فرمان ماشین رو به سفیدی می رفت و این یعنی فشار شدیدی به او وارد می شد. چه می دید که این گونه نفس در زندان سینه اش حبس شده بود؟! نگاهش را به سمت آینه ی جلو هل داد. قفل فکم را به سختی گشودم. لرزش بی‌امان صدایم آبرو به باد می داد. _ چی شده؟ چرا ایستادین؟ خیره به رو به رو، دنده را به سمت عقب حرکت داد. _ فقط از جات تکون نخور، همون جا بمون. به آنی، شتابی عمیق بر چرخ ها افتاد و من را در صندلی فرو برد. ذهنم به دنبال پاسخی برای حرکت ناگهانی ماشین به سمت عقب بود که ترمز سخت لاستیک ها برق از سرم پراند. نجوایی غلیظ از میان دندان های قفل شده ی عقیل به گوشم رسید. _ لعنتی! لعنتی ها! مبهوت مانده بودم. عقیل اسلحه را روی ران پایش گذاشت و در حالی که چشم از مقابل بر نمی‌داشت، خشاب را عوض کرد. _ عباس، گیر افتادم. با شنیدن این جمله قلبم از تپیدن ایستاد. نفس هایش نظم نداشت. سعی کردم کمی نیم خیز شوم تا بفهمم در چه مخمصه ای گیر افتاده ایم که با صدای خفه غرید: «بشین سرجات!» بی اعتراض در جایم نشستم، اسلحه‌اش را مسلح کرد و شرایط را به همکارانش توضیح داد: «نه راه پس دارم، نه راه پیش، با دو تا ماشین سر و ته مسیرم رو مسدود کرده ن.» با حرف هایش جزء به جزء بدنم شروع به لرزیدن کرد. صدای مبهم آشوب‌های خیابانی از کمی آن طرف‌تر شنیده می شد. اوضاع آن قدر به هم ریخته بود که اگر جفتمان را در این ماشین سر به نیست می کردند هم کسی متوجه نمی شد تا به دادمان برسد. از مردن نمی ترسیدم ولی از اسیر شدن هراس داشتم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄