فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
«عشق» یعنی
وسط قصه ی تردید شما
یکی از در برسد
نور تعارف بکند
💫 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌧
هر سقوطی پایان کار نیست.
🌧 باران را ببین!
🌱 سقوطِ باران، قشنگ و بابرکت است!
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿
شوق دریا شدن و قطره ی شبنم بودن
غیر اندوه چه دارد دلِ آدم بودن؟
دست تقدیر، تو را کاش به من پس بدهد
تا که باقی است کمی فرصت با هم بودن
بی تو ای میوه ی ممنوعه! چه فرقی دارد
اهل فردوس برین یا که جهنّم بودن؟!
دارم از بخشش تو این همه تنهایی را
حضرت عشق! بس است این همه حاتم بودن
خار بودن، به همه زخم زدن، آسان است
ای خوشا زخم کسی را گل مرهم بودن
«مرتضی خدمتی»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌸 خوشبخت و سعادتمند
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۲: ما را طعمه ی این چهار دیواری کرد که اگر پای پاسدار جم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۱۳:
مرد چشم بندی بر دیدگانم کشید و چسبی روی دهانم چسباند. قلبم تند و بیمبالات میکوبید. دو نفر روی صندلیهای جلو نشستند. تلفیق مزخرف بوی عرق و بوی عطرشان حالم را به هم میریخت. حرکت کردیم. نمیدانستم به کدام جهنم دره میرویم اما میدانستم میزبانمان یکی از کارگزاران ابلیس است.
بعد از حدود بیست دقیقه، ماشین ایستاد، فقط صدا میشنیدم. ما را به خودرویی دیگر منتقل کردند؛ ماشینی با دو سرنشین جدید. این را از تغییر عطرها متوجه شدم. کجا میرفتیم؟ نمیدانستم؟
بعد از حدود چهل دقیقه طی طریق و پشت سر گذاشتن دستاندازها، گلاویز با بیقراری دانیال، خودرو متوقف گشت.
صدای باز شدن دری آهنی در شنوایی ام پیچید. خودرو چند متری با سرعت لاکپشتی جلو رفت، سپس ایستاد. مطمئن بودم باید خودروگاه باشد. دلشوره، یک لحظه رهایم نمیکرد. هم زمان با پیاده شدن دو سرنشین جلو، درهای سمت من و دانیال باز شد. دستی بازویم را کشید تا پیاده شوم. صدای نفس زدن یکی از افراد برای کول کردن دانیال به گوشم رسید. نمیفهمیدم هوا آن قدر سرد است یا من به نقطه ی انجماد رسیدهام.
دستی من را در مسیر مورد نظرش هدایت کرد. قدم قدم قدم، دو پله، قدم قدم قدم، عبور از چارچوب در و هوایی یک نواخت گرم. چیزی به پشت پاهایم برخورد کرد. صدایی ناشناس خطاب قرارم داد:
ـــ صندلیه، بشین.
دانیال را روی صندلی دیگر در چند وجبی ام قرار دادند. این را از کشیده شدن پایههای صندلی و غر زدنهای مردی بابت سنگینی دانیال متوجه شدم. حدود ربع ساعت با دست، چشم و دهانی بسته همچون مجسمه ای بیاختیار روی صندلیمان نشسته بودیم. کوری و لالی آزارم میداد. بیخبری از احوال دانیال و اتفاقاتی که در اطرافم میگذشت آرام و قرارم را سلب کرده بود.
صدای باز شدن در و سلام گویی چند مرد آمد. سکوت شد. برخورد منظم کفشی روی کف پوش در شنوایی ام پیچیده کفشی که صاحبش آرام و منظم به طرف ما گام برمیداشت. در یک قدمی ام متوقف شد. چشم بندم را باز کرد. سایهای مردانه مقابلم حس میکردم اما در مواجهه با نور لامپ چشمانم جان میکندند و تار میدیدند. چند بار پلک زدم تا مسیر تماشایم واضح شد. دیدارش چون ملاقات با ملک الموت خوف داشت. بالأخره این مار خوش خط و خال از سوراخش بیرون خزید. خودش بود. همان طور مرتب و اتو کشیده اما این بار با لباسی شکلاتی و کلاهی خزدار. ریشهایش بلند بود و عینک کائوچویی به چشم داشت. لبخندی پیروزمندانه کنج لب نشاند.
ــ سلام دختر حاج اسماعیل!
کوبش قلبم را در دالان گوشهایم میشنیدم. ناگهان سطلی آب روی دانیال ریخته شد. هراسان سر چرخاندم. مرد موطلایی شوک زده و با نفسی عمیق هوشیار شد. دلسوزی و وحشت به حالم هجوم آوردند. این لعنتیها چیزی به نام وجدان نداشتند.
نادر با گامی بلند مقابل دانیال ایستاد. بست دهانش را گشود. لباسش را کنار زد. نگاهی به جای گلوله انداخت و ناگهان دستش را روی زخم سینه ی او فشرد.
_ کدوم نامردی این بلا رو سر برادرزاده ی عزیز من آورده؟
فک دانیال منقبض شد و دندانهایش به هم گره خورد. سرخی گونه و تاب عمیق چهرهاش از عذاب حکایت میکرد، اما آخ نمیگفت. درد را در جزء به جزء تنم حس میکردم. با دهان چسب زده مثل گرگ زوزه میکشیدم و صندلی تکان میدادم تا شاید رهایش کند. نادر که سرسختی دانیال را دید، پوزخندی زد و شکنجه را متوقف کرد. چند سیلی محکم به صورت دانیال کوبید و سپس خون دستش را بر لباس او کشید.
_ عین مادرتی.
اشک پشت اشک، از چشمانم میبارید. در مسیر تار نگاهم یک سالن نسبتاً متوسط با چند صندلی چوبی بود و سه مردی که در سکوت، نگاهمان میکردند. نادر یکی از صندلیهای گوشه دیوار را برداشت. آن را رو به رویمان در فاصله ای کم گذاشت و نشست. سیگاری روشن کرد و پا روی پا انداخت؛ انگار میخواست نمایشی لذت بخش را تماشا کند. برای ورود پدر لحظه شماری میکردم. پس چرا به دادمان نمی رسیدند؟!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✋🏼 همه ی دار و ندارم،
فدای یک کاشی حرم!
🌷 شهید مدافع حرم
«مصطفی صدرزاده»
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌳🍃 💫 🍃🌲
تخمین زده میشود که کهکشان راه شیری (کهکشان ما) چیزی بین ۱۰۰ تا ۴۰۰ میلیارد ستاره داشته باشد. تعداد سیارههای آن هم چیزی بین ۸۰۰ میلیارد تا ۳/۲ تریلیون باشد.
در برخی برآوردها این عدد بیشتر از ۸ تریلیون هم در نظر گرفته میشود.
طبق نقشهبرداری ستارهشناسان از کیهان، چیزی در حدود ۱۰۰ تا ۲۰۰ میلیارد کهکشان در عالم وجود دارد.
تازه برخی از دانشمندان معتقدند که چندین عالم هم وجود دارد.
📎
به راستی ما که هستیم؟
این جهان چیست؟
آفریننده ی این جهان کیست و چه عظمتی دارد؟
📖 «رَبَّنا مَا خَلَقتَ هذا باطلًا»
«ای پروردگار ما! تو این جهان را بیهوده نیافریده ای!» [سوره ی آل عمران/ آیه ی ۱۹۱]
❇️ خدای به این بزرگی، توانایی، دانایی و زیبایی را می توان نخواست و نپرستید؟!
با وجود او، ناامیدی بزرگترین گناه نیست؟!
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌿🌸🌿
عمل کردن به قولِ بد،
از بدقولی کردن
بدتر است!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
✨
نصیحتی است اگر بشنوی زیان نکنی
که اعتماد بر اوضاع این جهان نکنی
از این و آن نکشی هیچ در جهان آزار
اگر تو نیت آزار این و آن نکنی
«ملک الشّعرا، محمد تقی بهار»
💫 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ دورود
/ لرستان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄