eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
866 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
9.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖥 تولید نمایشگرهای علایم حیاتی بیمار و صادرات آن به کشورهای مختلف جهان 💠 سال «مهار تورم، رشد تولید» /تولید ایرانی 🌾 🔩 💊 ……………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
پل ورسک / مازندران / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیروت بود» ⏪ بخش ۱۱۱: آن نگهبانان جهنم، جفتمان را با دستانی بسته روی صندلی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۲: ما را طعمه ی این چهار دیواری کرد که اگر پای پاسدار جماعت برای دستگیری او وسط بود، در همین تله اقدام کنند و نقشه‌شان لو برود؛ اما امان از دست بالای دست. چاره‌ای جز صبوری نبود. باید انتخاب دختر حاج اسماعیل را به انتها می‌رساندم. جمع شده در خود از شدت سرما، زیر لب ذکر زمزمه می‌کردم بلکه هراس قلبم آرام گیرد. چند ساعتی از حبسمان در آن سلول می‌گذشت. اما نه کسی می‌آمد و نه کسی می‌رفت. سرما، تا عمق جانمان سرک کشیده بود و دانیال لحظه به لحظه بد حال‌تر می‌شد. دلشوره و هراس بیخ گلویم را می‌فشرد. گریه امان نمی‌داد. شورآب‌های اشک چون اسید، زخم‌های صورتم را می‌سوزاندند. نمی‌دانستم باید چه کنم. دستانم بند لوله ی شوفاژ بود و نمی‌توانستم خودم را به او برسانم. لرز بدی به جانش افتاده بود. صدای به هم خوردن دندان‌هایش با چاشنی ناله در سکوت سرد چهار دیواری قدم می‌زد. چون کودکی مادر مرده هذیان وار نام سارا را می‌خواند. حس می‌کردم که آن خواهر چشم آبی هم نگران، در کنار دانیال ایستاده است. بی تاب و هراسان کمک خواستم: ــــ تو رو خدا یکی کمک کنه؟ دانیال حالش بده. اما هیچ کس پاسخ نداد. دوباره و دوباره فریاد زدم. انگار کسی در آن حوالی نبود. از شدت گریه به هق‌هق افتادم. اگر می‌مرد چه؟ صدایش زدم: _ دانیال... دانیال... آقا دانیال، تو رو خدا جوابم رو بده. هیچ نگفت. در نیمه هوشیاری غوطه ور بود. تا جایی که می‌شد خودم را روی زمین به سمت دیگر شوفاژ که دانیال را اسیر خود داشت، کشیدم. با کتانی‌ام چند ضربه به ساق پایش زدم. _ دانیال، دانیال! صدام رو می‌شنوی؟ انگار ضربه‌ها مؤثر بود. چشمان تبدارش را به سختی گشود و نیم نگاهی حواله‌ام کرد. ناگهان در چهار دیواری باز شد و مردی میانسال با ظاهری معمولی وارد شد. _ چرا این قدر سر و صدا راه انداختی؟ لحنش آرام بود. اشک‌هایم بند نمی‌آمد. با صدای پر دست انداز، دانیال را نشان دادم: _ دا...داره... می‌میره...حا... حالش...ب... بده مرد مقابل دانیال زانو زد. چانه‌اش را گرفت. چند سیلی نرم به صورت او کوبید. _ هی، عمو! الو! دانیال فقط ناله کنان می‌لرزید. مرد ایستاد. با گوشی اش شماره‌ای گرفت. _ سلام آقا. آقا، این پسر مردنیه‌ها! چه کار کنیم؟ نه، داغونه. اوضاعش خیلی بی‌ریخته. واهمه به دلم چنگ زد که نکند بلایی به سرش بیاورند تا از شرش خلاص شوند. تمام حواسم به حرف‌های مرد بود. _ باشه آقا... الآن ردیفش می‌کنم. گوشی را قطع کرد. هراسان، روی زانوهایم نشستم. زخم پایم دهان باز کرد و خون راه گرفت. از درد، جانم ضعف رفت اما مجال آخ گفتن نمی دیدم. ـــ می... می خوای چی کارش کنی؟! نگاهی سرد به تشویشم انداخت و راه به بیرون گرفت. هرچه فریاد زدم که چه در سر دارد، هیچ نگفت و در را پشت سرش بست. هراس چون سنگی در گلویم گیر کرده بود. احساس خفگی داشتم. چون دیوانگان دانیال را صدا می زدم که به خود بیاید، اما انگار نه انگار. جز نجوای نام سارا، هیچ از خرابات احوالش بر نمی‌خواست. در اوج اغتشاش تک نفره‌ام، در دوباره باز شد. همان مرد میانسال به همراه آن هیکل مند بی‌رحم وارد شدند. ترس جزء به جزء جانم را به رعشه انداخت. مرد هیکل مند سراغ دانیال رفت و مشغول باز کردن دستانش شد. بی‌قرار، فریاد می‌زدم که رهایش کند اما آن غول بی‌شاخ و دم، بی‌توجه به جنونم، دانیال را روی دوشش انداخت و رو به مرد میانسال کرد و گفت: ـــ این رو خفه‌اش کن! حقارت کلامش روحم را تراشید اما عامل سکوت نشد. مرد هیکل مند با کلافگی از اتاق بیرون رفت و دوست میانسالش مقابلم ایستاد. ملتمسانه اشک می‌ریختم تا شاید مانع جوان مردگی دانیال شود. مرد میانسال زانو زد تا دستانم را باز کند. _ آروم بگیر، دختر! به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شدم. محتاطانه، پشت سرش را چک کرد و سپس با نجوایی آرام خطاب قرارم داد: _ نترس، کاریش نداره. فقط می‌خوایم منتقلتون کنیم. کمی، فقط کمی دلم آرام شد؛ اما منتقل به کجا؟ حق داشتم که جای تمام آدم‌های دنیا بترسم. مکان را جویا شدم. مرد بدون جواب دادن، دستانم را به یکدیگر بست. بازویم را گرفت تا بلند شوم. با درد ایستادم. به سمت در هدایتم کرد. لنگ لنگان از چند پله بالا رفتیم و به یک حیات کوچک و مخروب رسیدیم. آسمان هنوز تاریک بود. طراحی ترسناک فضا دل آشوبی ام را بیشتر و بیشتر می‌کرد. کنار ماشین طوسی پارک شده در فضای خودروگاه ایستادیم. مرد در را برایم باز کرد و هلم داد. حین سوار شدن، دانیال را دیدم؛ افتاده بر کنج دیگر صندلی عقب با چشمانی بسته به خود می‌لرزید. می‌ترسیدم، می‌ترسیدم این بازی را دوام نیاورد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
همیشه آنچه که درباره من می‌دانی باور کن نه آنچه که پشت سر من شنیده ای. من همانم که خوب می‌دانی، نه آن که شنیده ای. ‍‌ ❇️ @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«عشق» یعنی وسط قصه ی تردید شما یکی از در برسد نور تعارف بکند 💫 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌧 هر سقوطی پایان کار نیست. 🌧 باران را ببین! 🌱 سقوطِ باران، قشنگ و بابرکت است! 🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿 شوق دریا شدن و قطره ی شبنم بودن غیر اندوه چه دارد دلِ آدم بودن؟ دست تقدیر، تو را کاش به من پس بدهد تا که باقی است کمی فرصت با هم بودن بی تو ای میوه ی ممنوعه! چه فرقی دارد اهل فردوس برین یا که جهنّم بودن؟! دارم از بخشش تو این همه تنهایی را حضرت عشق! بس است این همه حاتم بودن خار بودن، به همه زخم زدن، آسان است ای خوشا زخم کسی را گل مرهم بودن «مرتضی خدمتی» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🌸 خوشبخت و سعادتمند 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۲: ما را طعمه ی این چهار دیواری کرد که اگر پای پاسدار جم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۳: مرد چشم بندی بر دیدگانم کشید و چسبی روی دهانم چسباند. قلبم تند و بی‌مبالات می‌کوبید. دو نفر روی صندلی‌های جلو نشستند. تلفیق مزخرف بوی عرق و بوی عطرشان حالم را به هم می‌ریخت. حرکت کردیم. نمی‌دانستم به کدام جهنم دره می‌رویم اما می‌دانستم میزبانمان یکی از کارگزاران ابلیس است. بعد از حدود بیست دقیقه، ماشین ایستاد، فقط صدا می‌شنیدم. ما را به خودرویی دیگر منتقل کردند؛ ماشینی با دو سرنشین جدید. این را از تغییر عطرها متوجه شدم. کجا می‌رفتیم؟ نمی‌دانستم؟ بعد از حدود چهل دقیقه طی طریق و پشت سر گذاشتن دست‌اندازها، گلاویز با بی‌قراری دانیال، خودرو متوقف گشت. صدای باز شدن دری آهنی در شنوایی ام پیچید. خودرو چند متری با سرعت لاک‌پشتی جلو رفت، سپس ایستاد. مطمئن بودم باید خودروگاه باشد. دلشوره، یک لحظه رهایم نمی‌کرد. هم زمان با پیاده شدن دو سرنشین جلو، درهای سمت من و دانیال باز شد. دستی بازویم را کشید تا پیاده شوم. صدای نفس زدن یکی از افراد برای کول کردن دانیال به گوشم رسید. نمی‌فهمیدم هوا آن قدر سرد است یا من به نقطه ی انجماد رسیده‌ام. دستی من را در مسیر مورد نظرش هدایت کرد. قدم قدم قدم، دو پله، قدم قدم قدم، عبور از چارچوب در و هوایی یک نواخت گرم. چیزی به پشت پاهایم برخورد کرد. صدایی ناشناس خطاب قرارم داد: ـــ صندلیه، بشین. دانیال را روی صندلی دیگر در چند وجبی ام قرار دادند. این را از کشیده شدن پایه‌های صندلی و غر زدن‌های مردی بابت سنگینی دانیال متوجه شدم. حدود ربع ساعت با دست، چشم و دهانی بسته همچون مجسمه ای بی‌اختیار روی صندلیمان نشسته بودیم. کوری و لالی آزارم می‌داد. بی‌خبری از احوال دانیال و اتفاقاتی که در اطرافم می‌گذشت آرام و قرارم را سلب کرده بود. صدای باز شدن در و سلام گویی چند مرد آمد. سکوت شد. برخورد منظم کفشی روی کف پوش در شنوایی ام پیچیده کفشی که صاحبش آرام و منظم به طرف ما گام برمی‌داشت. در یک قدمی ام متوقف شد. چشم بندم را باز کرد. سایه‌ای مردانه مقابلم حس می‌کردم اما در مواجهه با نور لامپ چشمانم جان می‌کندند و تار می‌دیدند. چند بار پلک زدم تا مسیر تماشایم واضح شد. دیدارش چون ملاقات با ملک الموت خوف داشت. بالأخره این مار خوش خط و خال از سوراخش بیرون خزید. خودش بود. همان طور مرتب و اتو کشیده اما این بار با لباسی شکلاتی و کلاهی خزدار. ریش‌هایش بلند بود و عینک کائوچویی به چشم داشت. لبخندی پیروزمندانه کنج لب نشاند. ــ سلام دختر حاج اسماعیل! کوبش قلبم را در دالان گوش‌هایم می‌شنیدم. ناگهان سطلی آب روی دانیال ریخته شد. هراسان سر چرخاندم. مرد موطلایی شوک زده و با نفسی عمیق هوشیار شد. دلسوزی و وحشت به حالم هجوم آوردند. این لعنتی‌ها چیزی به نام وجدان نداشتند. نادر با گامی بلند مقابل دانیال ایستاد. بست دهانش را گشود. لباسش را کنار زد. نگاهی به جای گلوله انداخت و ناگهان دستش را روی زخم سینه ی او فشرد. _ کدوم نامردی این بلا رو سر برادرزاده ی عزیز من آورده؟ فک دانیال منقبض شد و دندان‌هایش به هم گره خورد. سرخی گونه و تاب عمیق چهره‌اش از عذاب حکایت می‌کرد، اما آخ نمی‌گفت. درد را در جزء به جزء تنم حس می‌کردم. با دهان چسب زده مثل گرگ زوزه می‌کشیدم و صندلی تکان می‌دادم تا شاید رهایش کند. نادر که سرسختی دانیال را دید، پوزخندی زد و شکنجه را متوقف کرد. چند سیلی محکم به صورت دانیال کوبید و سپس خون دستش را بر لباس او کشید. _ عین مادرتی. اشک پشت اشک، از چشمانم می‌بارید. در مسیر تار نگاهم یک سالن نسبتاً متوسط با چند صندلی چوبی بود و سه مردی که در سکوت، نگاهمان می‌کردند. نادر یکی از صندلی‌های گوشه دیوار را برداشت. آن را رو به رویمان در فاصله ای کم گذاشت و نشست. سیگاری روشن کرد و پا روی پا انداخت؛ انگار می‌خواست نمایشی لذت بخش را تماشا کند. برای ورود پدر لحظه شماری می‌کردم. پس چرا به دادمان نمی‌ رسیدند؟! ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📿 ‌ 🍂 به گرفته هایت شکر! 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✋🏼 همه ی دار و ندارم، فدای یک کاشی حرم! 🌷 شهید مدافع حرم «مصطفی صدرزاده» ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 این جا بمون! 🌱 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba