eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌺🍀 فی الجمله ما خوشیم ولی با تو خوش تریم! 💞 / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🍁🌿 دنیا به چشم‌های من انگار گلشن است چشمم به نور حضرت دلدار، روشن است شادم از این که فاصله‌ای نیست بین ما از او سرشته است دلم، دوست با من است هر کس که سنگ زد به دلم، خسته شد فقط با لطف دوست، شیشه ی این قلب، نشکن است با او ضرر نمی‌زند اصلاً به من کسی آتش اگر به من برسد سرد و ایمن است زیبایی از اسامی حُسنای او گرفت انگشتر و مدال که بر دست و گردن است یک روز لال بود همین شاعری که حال با ذکر دوست، عطر دهانش چو سوسن است «زینب نجفی» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144189955845417699.mp3
6.76M
🌿 🎶 «خوشبختی محض» 🎙 علی رضا بیرانوند /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
☘ دوست راستین 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۶: این قصابان دم از خلق می‌زدند؟! به خدا قسم که اگر دست
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۷: نادر روی زانو هایش خم شد. با کشیدن موهای دانیال سرش را بالا آورد و کنار گوشش نجوا کرد: _ می خوام تو هم عذاب بکشی، بلند شو؟ دانیال را مجبور به نشستن روی زانوهایش کرد. چاقویی از جیبش بیرون کشید. قلبم برای ثانیه ای ایستاد. هراسم ذوق مرگش کرد. لبخندی دندان نما زد و گفت: ـــ چشم‌هات قشنگن، گریه نکن! اشک پشت اشک، دیدم را تار می‌کرد. ناگهان چاقو را زیر گلوی دانیال گذاشت و فریاد زد: ـــ می گم گریه نکن! نمی‌توانستم. کنترل اشک‌ها دست من نبود. وحشت زده سری به تأیید تکان دادم. نرمشی عجیب به صدایش نشست: ـــ چشم هات شبیه چشم‌های ارغوانه. طوفان زده، سر بالا گرفتم تا اشک‌هایم لیز نخورد. تمام حواسم پی چاقوی نادر می‌چرخید که نکند بلایی بر سر برادرزاده‌اش بیاورد. رنگی بر رخسار دانیال نمانده بود. لب‌هایش در سفیدی به گچ دیوار طعنه می‌زد و نای نفس کشیدن نداشت. پر از تشویش بودم که نادر، بست دستان مرد مو طلایی را با چاقو گشود. نفس منجمد شده در سینه‌ام را بیرون دادم. ابلیس، چاقو را در جیبش گذاشت و از جایش بلند شد. چند مرد حاضر در صحنه مدام به فضای بیرون در سرک می‌کشیدند. یکیشان اما از کنار صندلی ام جُم نمی‌خورد. نادر آمد و در یک وجبی ام ایستاد. کلتی از جیبش بیرون آورد، مسلح کرد و روی شقیقه‌ام گذاشت. ترسیدم؛ به اندازه ی تمام دنیا ترسیدم. نگاه بی حال دانیال لبریز از وحشت شد. نادر کلتی دیگر از غلاف کمرش بیرون کشید و آن را مقابل دانیال، روی زمین انداخت. _ برش دار! فقط مراقب باش دست از پا خطا نکنی، چون می‌بینی که مغز این دختر زیر لوله ی اسلحه ی منه. اضطراب را در چشمان به خون نشسته ی دانیال دیدم. عرقی سرد بر کالبدم خیمه زد. نادر اسلحه را روی شقیقه‌ام فشرد و فریاد زد: ـــ بردار اون لعنتی رو! دانیال مطیعانه سری تکان داد و تلوتلو خوران اسلحه را از روی زمین برداشت. _ باشه... باشه... آروم باش... نادر با دست اشاره کرد. ــــ پاشو، وایسا. دانیال به سختی روی پاهایش ایستاد. نادر نفسی عمیق گرفت. _ توی اون اسلحه فقط و فقط یه گلوله ست. مکث کرد و سپس ادامه داد: _ عقیل می‌گفت نشونه گیرت حرف نداره. تبسمی نجس بر لحنش نشست. _ می‌خوام پای این دختر رو نشونه بگیری و شلیک کنی. رعشه بر اسکلتم تازیانه زد. شعله‌ای از ترس و وحشت در مردمک‌های رنگی دانیال جان گرفت. این دیوانه چه می‌گفت؟! _ چی... چی کار کنم؟! نادر ابرویی بالا انداخت و گفت: _ خنگ شدی می گم شلیک کن به پاش. می‌لرزیدم. دندان‌هایم تق و تق به یکدیگر می‌خوردند. دانیال ناباورانه به عمویش نگاه می‌کرد. سرمای غسالخانه در چهره ی نادر موج می‌زد: _ نزنی، من می‌زنم البته نه به پاش؛ مستقیم تو سرش. این چه کابوسی بود که بیداری نداشت؟ دانیال به چشمانم نگاه می‌کرد. نادر نعره زد: ــ بزن! می‌خوام داغون شدنت رو ببینم. گفته بودم داغش رو به دلت می‌گذارم، بزن. ترسی پنهان در حال و روز مرد مو طلایی هویدا بود. سری به نشانه نفی تکان داد. نادر چون مار زخم خورده به هم پیچید. اسلحه را روی شقیقه‌ام فشرد. _ می‌زنم... واسه مجبور کردن اسماعیل به همکاری، جنازه ی دخترش هم کافیه. می‌زنم دانیال... می زنم! عربده اش چون صاعقه بر هستی‌ام کوبیده شد. دانیال، مضطرب، دست تسلیم بالا آورد. ــ باشه... باشه... به سرعت اسلحه را به سمتم نشانه گرفت. باورم نمی‌شد که بین مرگ و جان کندن گیر افتاده باشم. متحیرانه به دانیال نگاه می‌کردم. _ ن... ن... نه... حس جنون داشتم و زبانم به سکته افتاده بود. فشار عصبی روی شانه های دانیال را می دیدم. او باید انتخاب می کرد که بانی مرگ باشد یا فرشته ی عذاب. آبی چشمانش پر بود از حرف هایی که هیچ یک از آن ها را نمی فهمیدم. نادر، چون دیوانگان، مسلسل وار نعره می کشید: _ می زنم! می زنم! اشک در حوضچه ی نگاه دانیال جمع شد. _ من رو ببخشید... مردد بود اما تصمیمش را گرفت. اسلحه را آماده ی شلیک کرد. لرزش نامحسوس دستش را دیدم. انگشتش روی ماشه رفت که ناگهان در خانه با ضرب باز شد و یکی از نوچه ها فریاد زد: _ پاسدار ها! غلغله به پا شد هر کدام از نوچه ها دنبال راه فرار به گوشه ای دویدند. فرصت چرخاندن سر نیافتم. به آنی صدای شلیک گلوله از اسلحه ی دانیال بلند شد. زمان ایستاد ولی دردی حس نمی کردم.. زوزه ی نادر در دالان گوشم پیچید و من را به خود آورد. اسلحه اش مقابل پایم روی زمین افتاد. با فریاد به مردی که از کنارم جم نمی خورد دستور داد تا دانیال را بزند. مرد قوی هیکل به سرعت اسلحه اش را از غلاف کمر بیرون کشید و به سمت دانیال نشانه گرفت. ناگهان، تغییر مسیر داد و لوله ی اسلحه را روی سر نادر گذاشت. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🏴 ، تنها یک عزاداری و راهپیمایی ساده نیست. ما باید از آن، راه مبارزه با ستم و ستم پیشه را بیاموزیم! 🚩🏴🚩 @sad_dar_sad_ziba
📿 ‌ در این روز این دعا را می خوانیم و عهد می بندیم که برای رسیدنش کنیم. 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
📖 🔺 «شکایت از مردم و و آنان» «إِنَّنِی [فَإِنِّی] الْيَوْمَ لَأَشْكُو حَيْفَ رَعِيَّتِی؛ كَأَنَّنِی الْمَقُودُ وَ هُمُ الْقَادَةُ!» «همانا مردم پيش از من از ستم فرمانروايانشان شكايت داشتند، اما من امروز از ستم مردمم شكايت دارم. گويى من تابعم و مردمم پيشوا!» [حکمت ۲۶۱] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 محبت به خوبان، از بهترین ذکرهای خداست. 🌿 «زندگی زیباست» 🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿 مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد تو مپندار که مجنون، سر خود مجنون، شد از سَمَک تا به سماکش کشش لیلا برد من به سرچشمه ی خورشید نه خود بردم راه ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد من خسی بی سرو پایم که به سیل افتادم او که می رفت مرا هم به دل دریا برد جام صهبا ز کجا بود مگر دست که بود که به یک جلوه، دل و دین ز همه یک جا برد خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود که در این بزم، بگردید و دل شیدا برد خودت آموختی ام مهر و خودت سوختی ام با برافروخته رویی که قرار از ما برد همه یاران به سر راه تو بودیم ولی غم روی تو مرا دید و ز من یغما برد همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد «علامه سید محمد حسین طباطبایی» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 سیاسی ترین راهپیمایی 🎤 «حسن رحیم پور» /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌈 رقص رنگ ها در هنر دست ایرانی 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿 از نشانه های آرامش و خوشبختی انسان آن است که از هر اشتباه و خطایی که از او سر می زند، تجربه ای جدید به دست آورد و روشی نو در پیش گیرد. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ 🌸 چه زیبا می‌شد این دنیا اگر شاه و گدا کم بود اگر بر زخم هر قلبی همان اندازه مرهم بود 🌸 چه زیبا می‌شد این دنیا اگر دستی بگیرد دست اگر قدری محبت را به ناف زندگانی بست 🌸 چه زیبا می‌شد این دنیا کمی هم با وفا باشیم نباشد روزگاری که نمک بر زخم هم پاشیم 🌸 چه زیبا می‌شد این دنیا نیاید اشک محرومی زمین و آسمان لرزد ز آه و درد مظلومی 🌸 چه زیبا می‌شد این دنیا شود کینه ز دل ها گم اگر بشکستن پیمان نگردد عادت مردم ‌ 🍀 «زندگی زیباست» 💫 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 علت سقوط و انقراض حکومت ساسانیان از نظر وزیر خردمند ایرانی تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔹 به کارگیری دستگاه سی تی اسکن سیار در دانشگاه شیراز ☘ ساخت ایران 💠 سال «مهار تورم، رشد تولید» /تولید ایرانی 🌾 🔩 💊 ……………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
🍀🌺🍀 آقایان عزیز! زنان خواهان مردی شاداب و شوخ طبع هستند. زن همیشه مردی را که قادر به خنداندنش باشد، دوست دارد. اگر کسل و بی‌حال باشید، خسته کننده خواهید بود. / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳 روستای پاجی میانا / مازندران / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
2_144189955855684467.mp3
12M
🎙 بشنوید: مدح «مسیر خوب زندگی» از استادم حاج محمود کریمی 🖤🥀🖤 🚩🏴🚩 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۷: نادر روی زانو هایش خم شد. با کشیدن موهای دانیال سرش ر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۸: _ بازی تمومه! گنگ و گیج بودم. صدای شلیک از بیرون شنیده می شد. نادر متحیر به برادر زاده اش خیره ماند. تبسمی شیطانی کنج لب هایش نشست. دانیال فریاد زد: _ کپسول سیانور داره؟ با قدمی بلند خود را به عمویش رساند و مشتی محکم بر صورتش کوبید؛ آن قدر محکم که چیزی از دهانش به بیرون پرت شد. _ کجا؟ حالا حالاها باهات کار داریم. مرد به سرعت نادر را به دیوار چسباند و دستانش را از پشت دست بند زد. صدای تیراندازی کم و کمتر می‌شد. آن چند مرد، بی‌خیال رئیسشان، از مهلکه گریخته بودند و درگیری بیرون از خانه ادامه داشت. آتش در چشمان نادر زبانه می‌کشید. شکست در وجب به وجب حالش محسوس بود. دانیال، با صدایی از قعر چاه نامم را خواند: «زهرا خانم، حالتون خوبه؟!» احمقانه‌ترین سؤال دنیا را پرسید. به سختی خم شد و دستانم را گشود. _ نترسید، همه چی تموم شد. دیگر ترس، جزئی از جان و تنم محسوب می‌شد. استخوان‌هایم چون مومیایی هزار ساله خشک شده بود و به شدت درد می‌کرد. خودم را در آغوش گرفتم. حس انجماد داشتم و بی‌وقفه می‌لرزیدم. نجوای پر کینه ی نادر حواسم را به درکشید: _ اسماعیل! حضور پدر را حس کردم. با قدم‌های پر صلابتش وارد شد و پیروزمندانه مقابل نادر ایستاد. نادر با چانه ای گره زده مهمل بافت. _ بالآخره نوبت ما هم می شه. اون قدر می‌کشیمتون تا تموم شید. اون روز زیاد دور نیست، حاج اسماعیل! تبسمی بر قوام چهره‌اش نشست و با جذبه ی جذاب چشمانش به دیوانگی نادر نگریست. _ ببرینش! مرد که حالا می‌دانستم مأمور است، نادر یاغی را به سمت در هل داد. نگاه نگران پدر میان من و دانیال می‌چرخید. مرد مو طلایی دست به دیوار گرفت تا تعادلش را از کف ندهد. _ من خوبم، حاجی، زهرا خانم رو دریابید. اصلاً این دیوانه مفهوم خوب بودن را می‌دانست؟ لرزش امانم نمی‌داد. پدر به سرعت گرمکن از تن گرفت و تن پوش تنم کرد. _ خسته نباشی فرمانده! زل زدم به نگرانی چشمان حاج اسماعیل و اشک بر گونه‌ام راه گرفت. هیچ چیز شیرین‌تر از امنیت نبود. ناگهان صدای زمین خوردن چیزی توجهمان را به خود کشید. دانیال بود که نقش بر زمین شد. پدر هراسان دوید و من وحشت زده خشکم زد. دانیال با چشمانی بسته و هیبتی شبیه به مردگان کنار دیوار افتاده بود و تکان نمی‌خورد. پدر پریشان احوال به صورت دانیال ضربه می‌زد. _ دانیال، بابا جان! صدام رو می‌شنوی؟ دانیال! یعنی مرده بود؟ بیچاره آن پیرزن مسکوت! فریادهای مضطرب حاج اسماعیل که تقاضای کمک می‌کرد، لحظه به لحظه در شنوایی ام محو می‌شد. آن قدر محو که چشمانم به سیاهی نشست. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
⛓ حبس ابد 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌿🌸🌿 شکست ها نمی آیند تا ما را نابود کنند، می آیند تا مسیر درست را به ما نشان بدهند. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ از قالی پانخورده دلباب تری از کاشی طرح غنچه شاداب تری مانند ظروف چینی یک موزه هر قدر زمان می‌گذرد، ناب تری! «محمدعلی نیکومنش» 💫 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۸: _ بازی تمومه! گنگ و گیج بودم. صدای شلیک از بیرون شن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۹: ماه‌ها از آن ماجرا می‌گذرد. آرامش به کشور بازگشته است. مردم باز هم دغدغه ی گرانی و بی‌مسئولیتی مسئولان را دارند، اما عطای پرنیرنگ آتش بیاران معرکه را به لقایش بخشیده اند. پدر راست می‌گفت؛ این جا سوریه نبود و این ملت سرد و گرم روزگار را چشیده بودند. باز هم سیاست به روال خود جریان دارد، همان طور بی‌رحم. اتاق فکرهای سیاه محتواهایشان را تولید می‌کنند، چهره های سرشناس و سیاسیون خاص، هشتگ را می‌زنند، امثال آن دوست خبرنگارم مرثیه اش را می‌خوانند و خوش خیالان ساده لوح وااسفایش را سر می‌دهند و در این میان، باز مردم می‌مانند و حوض بی‌ماهیشان. سوختگی پا و زخم زانویم سر به بهبود گذاشته اما روح هزار ترکش خورده ام نه. از بوی کباب حالم به هم می‌خورد و صدای ترقه، رعشه به جانم می‌اندازد. خنده‌ دارتر این که، دیگر از سایه ی گوشی هوشمند هم می‌ترسم. دستم به نوشتن نمی‌رود و پا از خانه بیرون نمی‌گذارم. شب به شب، طاهای بیچاره بساط خوابش را کنج اتاقم پهن می‌کند تا سماجت فکر و خیال، مستی نیمچه آرامش را از سرم نپراند. وای که چه قدر سخت گذشت روزهای بی‌نوری چشمان برادر؛ روزهایی که عذاب دلشوره‌اش موهای مادر را سفید کرد و پیمانه ی عمرش را کاست. روزهایی که به قول پدر، امتحان الهی بود و به اعتراف طاها، فرصتی طلایی برای ننربازی. اما شکر که گذشت، به خیر هم گذشت. حالا باز هم شش دانگ چشمانش می‌دید، اگر چه کمی ضعیف. و پدر... حاج اسماعیلی که تا آن روز حکم کوه را برایم داشت، ولی حالا عظمت دریا و شکوه آسمان را در نگاهم تداعی می‌کرد. سرداری از نیروی قدس سپاه که نامداری اش روح و روان دشمن را گره زده بود اما بین خودی‌ها گمنامانه قدم برمی‌داشت. آخ که چه دلشوره ی شیرینی داشت دختر حاج اسماعیل بودن فرمانده‌ای که صحرا و بیابان‌ها را به دنبال شهادت می‌دوید. این روزهای سرد، مدام کنار پنجره می‌ایستم و به روشنایی‌های شهر خیره می‌شوم. خیره می‌شوم و فکر می‌کنم به تعداد آدم‌هایی که خبر جعلی بودن عکس‌ها و فیلم‌ها را باور کردند و عقیلی که ناجوانمردانه دوست فروشی کرد و خفت بار کشته شد، به عاصمی که دنیا و آخرتش را نجس کرد، به شیطان صفتی نادر، به اعترافات ترسناکش، به خوابی که برای ملت دیده بود و خنثی شد، به مأموری که با نفوذ در تیم‌های خرابکاری، ماه‌ها در لباس نوچه، جان بر کف گرفت تا به نادر برسد و آن شب جهنمی اولین دیدارش با ابلیس بود و اگر حضور نداشت، فقط خدا می‌داند چه بر سر من و دانیال می‌آمد. دانیال... دانیال... دانیال... برادر دخترک چشم آبی که آخرین تصویر ذهنم از او جسم بی جانش بود نقش بر زمین. دانیالی که جان را به لبمان رساند تا بعد از چندین روز بی هوشی، دل به هوشیاری دهد. طاها می‌گفت جسم او رو به راه شده اما روحش را انگار عوض کرده‌اند. می‌گفت که سیاه از تن در نمی‌آورد و مدت‌هاست که حتی تبسم را بر لب‌هایش ندیده. سخت بود تصور مرد مو طلایی در این کالبد یخی؛ همان طور افسردگی من برای خانواده. انگار دیگر هیچ کداممان آن خود قبلی نیستیم. دیروز اولین سالگرد فوت سارا بود. باز هم شبیه به یک سالی که گذشت، به حیات امامزاده، خانه ی دخترک چشم آبی و اصلاً هر جا که امکان دیدار دانیال و تداعی آن خاطرات وجود داشت، پا نگذاشتم. برخلاف بدخلقی های مادر، پدر اصراری به حضورم در مراسم سالگرد نکرد. انگار او هم متوجه فرارهایم شده بود؛ هرچه باشد تک تک آن جملات نادر درباره ی علاقه ی دانیال را شنیده بود؛ اما به روی خود نمی‌آورد. ولی امروز قصد تجدید دیدار با دوست چشم آبی و همسر شهیدش را داشتم، ولی تنهای تنها. حوالی عصر، به مقصد امامزاده، شال و کلاه کردم. باز هم پاییز بود؛ شبیه به همان روزهایی که با سارا برگ‌ها را با پایمان قلقلک می‌دادیم و آنگاه از خش خشش زیر کفش‌هایمان می‌خندیدیم. از کنار در خانه‌شان که گذشتم، غم‌های عالم بر دلم نشست و بغض بر گلویم چنگ زد. چه روزگار سختی داشت آن رفیق چند ماهه اما قدیمی. هر قدمی که در آن مسیر پاییز زده برمی‌داشتم خاطره‌ای در ذهنم زنده می‌شد؛ خاطره ی کیک‌های پروین پز، شمعدانی‌های دور حوض، خط و نشان‌های دانیال، معرکه‌ گیری‌های طاها و... عمر دوستیمان کوتاه بود اما پرثمر. به نرده‌های اطراف امامزاده که رسیدم قدم کند کردم. هراس آن روز سارا و دیدار نحس نادر در حافظه‌ام زنده شد. لرزش بر دستانم نشست. انگشتان سردم را گره زدم. باید تابوی خاطرات تلخ را می‌شکستم. پا روی پله گذاشتم و وارد شدم تا از این افسردگی تلخ بگذرم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🗣 از اینان پیروی مکن! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌿🌸🌿 در روابط خانوادگی یا دوستانه اگر معتقدید طرف شما اشتباهی انجام داده، حتی اگر از قبل به او هشدار داده باشید، مانند یک مجرم با او رفتار نکنید. جملاتی همچون: «دیدی گفتم، مگه بهت نگفته بودم، حَقّته، هر چی بکشم از تو می کشم، هر چی می گم انگار نه انگار!» ضریب تخریب بالایی دارند که می توانند فرد و رابطه را ویران کنند! ☘ در این مواقع، سه نکته را فراموش نکنید: ۱) شاید او اصلا کار اشتباهی نکرده باشد. ۲) شاید شما هم مقصرید. ۳) او شما را دوست داشته، او مجرم نیست. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خار چشم دشمنان ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
💞 تو خودمی! ☘ «زندگی زیباست» ☘ @sad_dar_sad_ziba
فاصله ی میان غم‌ و شادی، همین اندازه کمه‌، همین قدر نزدیک! 🫂 بیشتر مراقب همدیگه باشیم! 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌕 شما می توانید مشعل نورانی باشید بر سر راه خود و دیگران! نورانی باشید و نورافشانی کنید! 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●