🌳🍃 🦩 🍃🌲
شکار لحظه ی شگفت انگیز شیرجه ی مرغ دریایی برای شکار
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌿🌸🌿
کاش افتخار ما آدم ها به این نباشه که:
«هیچ کس حریف زبون من نمیشه!»
کاش به این افتخار می کردیم که:
«هیچ کس حریف شخصیت من نمیشه.»
🌳 شخصیت، جامع افکار، رفتار و گفتارهای ماست.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخند؛
هنوز میشود
از گوشهی لبخندت
خورشیدی برداشت
برای فردا.
☘ «زندگی زیباست»
☘ @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان و درد دل یکی از شیعیان مظلوم کشور آذربایجان در جمع عزاداران حضرت اباعبدالله در شهر کربلا در مورد محدودیت های دولت آذربایجان برای شیعیان
🖤
🔷 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۵: نادر دستی بر آرایش سبیلهایش کشید و گفت: _ تا الآن ه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۱۶:
این قصابان دم از خلق میزدند؟! به خدا قسم که اگر دستشان به ملت میرسید، انتقام سالها حبس در اردوگاه اشرف را از یک به یک هشتاد میلیون ایرانی میگرفتند.
ـــ تازه اول راهه. شگفتی اصلی رو گذاشتم واسه وقتی که حاج اسماعیل هم تو جمعمون باشه.
اشک روی گونه ام لیز خورد. با کشیده شدن چیزی به روی صورتم، به سرعت چشم گشودم. نادر بود.
ـــ نترس، فقط میخوام اشکات رو پاک کنم.
وحشت زده صورتم را کنار کشیدم. صدای دانیال از بین دندانهای گره شدهاش بلند شد.
ـــ بهش دست نزن! لعنتی، بهش دست نزن!
نادر قدمی عقب رفت. کمی مکث کرد و با لبخندی شیطانی به تماشای من ایستاد.
ــ یه تشکر بزرگ به حاج اسماعیل بدهکارم؛ چون اگه با همکاری نکردنش چوب لای چرخ سعودیها نمیگذاشت، این فرصت به من و سازمان داده نمیشد تا انتقاممون رو بگیریم.
با آرامش یقه ی لباس دانیال را مرتب کرد.
ـــ انتقام اعتمادی که سازمان به توی حروم زاده کرد اما تو با خیانت باعث شکست ما و داعش توی منطقه شدی و سر از لشکر لجن پوشها درآوردی.
درد و هراس زبانم را فلج کرده بود.
خوب میدانستم از چه حرف میزند.
آن ها کینه داشتند، کینه ی شکست در عملیاتی که فرش قرمز سارا برای ورود به ایران شد. همان که در دفترچه ی خاطرات دخترک چشم آبی عنوان «چایت را من شیرین میکنم» گرفته بود. نادر دستش را شانه وار بر مو و محاسن طلایی دانیال کشید.
ــ تو هم مثل اون مادر عوضیت یه آدم فروشی... اما من این جا هستم تا بعد از سی و پنج سال انتقام بگیرم؛ انتقام خون ارغوان، دختری که دوستش داشتم.
به بیرمقی چشمان دانیال نگاه کرد.
خونه ی تیمیمون لو رفت. با پاسدارها درگیر شدیم و ارغوان تیر خورد. نمیتونستم با خودم ببرمش اما اون اطلاعات مهمی از سازمان داشت؛ مجبور شدم بکشمش. میفهمی؟! خودم کشتمش. با اسلحه ی خودم. چون ارغوان از مرگ میترسید. همیشه دور از چشم بقیه، کپسول سیانور رو یه گوشه قایم میکرد و این رو فقط من میدونستم.
او عشقش را فدای خونخواری به نام رجوی کرده بود. دوست داشتم بپرسم «آیا میارزید؟» که ناگهان چنگ زد به دور گلوی مرد مو طلایی.
ــ مسبب مرگ ارغوان مادر تو بود. مادر تو! فکر میکنی چرا پدرت همیشه از اون متنفر بود؟ چون مادرت خونه تیمیمون رو لو داد و باعث افشای هویت من و خیلیهای دیگه شد.
دانیال لحظه به لحظه سرختر میشد اما خم به ابرو نمیآورد و این نادر را جریتر میکرد برای فشردن بیشتر گلویش.
ــ قاتل ارغوان مادر تو بود. باعث فرارم از ایران مادر تو بود. عامل سالها زندگی کردنم توی هیبت یه مُرده مادر تود و حالا تو باید قصاص بشی؛ چون تو دانیالی، پسر اون زن، مأمور سپاه، سرسپرده ی رژیم آخوندی و دلیل کدر شدن اسم و سابقه ام تو سازمان.
حس کردم نفس مرد موطلایی قطع شد. جیغ زدم.
ـــــ ولش کن! ولش کن بی شرف! کشتیش!
نادر به خود آمد و دست از دور گلوی دانیال کشید. مرد موطلایی حریصانه نفس گرفت. هق هق هایم یک دم قطع نمی شد. ابلیس، متشنج از جنگ اعصاب، دوری در اتاق زد. این قوم یأجوج و مأجوج واقعاً قصد نجات خلق را داشتند؟! این ها که حتی به پاره های تن خود نیز رحم نمی کردند. اصلاً اسلوبشان برای حکومت چه بود؟ خون و خون و خون؟
درد سوختگی و زخم زانو چنگ بر دلم می زد اما بیشتر نگران وخامت حال دانیال بودم. ساعت بزرگ چسبیده به دیوار، فارغ از دنیا، در خواب به سر می برد. پرده های ضخیم پنجره ی رو به رویم هم اجازه ی تشخیص روز و شب را نمی داد. پس چرا پدر نمی آمد؟
سر دانیال کج روی شانه اش افتاده بود و به سختی سرفه می کرد. درد در بالا و پایین رفتن های نامنظم ریه اش به راحتی حس می شد. با چند گام بلند و آتشین، نادر خود را به برادر زاده اش رساند. به پشت گردن دانیال چنگ زد و او را روی زمین پرت کرد. چون کودکی گم شده در خیابان ضجه می زدم تا دست از سرش بردارد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی
گاهی به سادگی
یک لیوان چای دودی
و به لذت یک صبحانهی محلی می شود
کافی است باور کنی
می توان خوشبختی را ساخت!
🌱 «زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
سادگی ما گرگ درون دیگران را بیدار میکند!
⛔️ ساده لوح نباشید!
🪴 @sad_dar_sad_ziba
🍀🌺🍀
فی الجمله ما خوشیم
ولی با تو خوش تریم! 💞
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🍁🌿
دنیا به چشمهای من انگار گلشن است
چشمم به نور حضرت دلدار، روشن است
شادم از این که فاصلهای نیست بین ما
از او سرشته است دلم، دوست با من است
هر کس که سنگ زد به دلم، خسته شد فقط
با لطف دوست، شیشه ی این قلب، نشکن است
با او ضرر نمیزند اصلاً به من کسی
آتش اگر به من برسد سرد و ایمن است
زیبایی از اسامی حُسنای او گرفت
انگشتر و مدال که بر دست و گردن است
یک روز لال بود همین شاعری که حال
با ذکر دوست، عطر دهانش چو سوسن است
«زینب نجفی»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144189955845417699.mp3
6.76M
🌿
🎶 «خوشبختی محض»
🎙 علی رضا بیرانوند
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
☘ دوست راستین
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۶: این قصابان دم از خلق میزدند؟! به خدا قسم که اگر دست
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۱۷:
نادر روی زانو هایش خم شد. با کشیدن موهای دانیال سرش را بالا آورد و کنار گوشش نجوا کرد:
_ می خوام تو هم عذاب بکشی، بلند شو؟
دانیال را مجبور به نشستن روی زانوهایش کرد. چاقویی از جیبش بیرون کشید. قلبم برای ثانیه ای ایستاد. هراسم ذوق مرگش کرد. لبخندی دندان نما زد و گفت:
ـــ چشمهات قشنگن، گریه نکن!
اشک پشت اشک، دیدم را تار میکرد. ناگهان چاقو را زیر گلوی دانیال گذاشت و فریاد زد:
ـــ می گم گریه نکن!
نمیتوانستم. کنترل اشکها دست من نبود. وحشت زده سری به تأیید تکان دادم. نرمشی عجیب به صدایش نشست:
ـــ چشم هات شبیه چشمهای ارغوانه.
طوفان زده، سر بالا گرفتم تا اشکهایم لیز نخورد. تمام حواسم پی چاقوی نادر میچرخید که نکند بلایی بر سر برادرزادهاش بیاورد. رنگی بر رخسار دانیال نمانده بود. لبهایش در سفیدی به گچ دیوار طعنه میزد و نای نفس کشیدن نداشت. پر از تشویش بودم که نادر، بست دستان مرد مو طلایی را با چاقو گشود. نفس منجمد شده در سینهام را بیرون دادم. ابلیس، چاقو را در جیبش گذاشت و از جایش بلند شد. چند مرد حاضر در صحنه مدام به فضای بیرون در سرک میکشیدند. یکیشان اما از کنار صندلی ام جُم نمیخورد.
نادر آمد و در یک وجبی ام ایستاد. کلتی از جیبش بیرون آورد، مسلح کرد و روی شقیقهام گذاشت. ترسیدم؛ به اندازه ی تمام دنیا ترسیدم. نگاه بی حال دانیال لبریز از وحشت شد. نادر کلتی دیگر از غلاف کمرش بیرون کشید و آن را مقابل دانیال، روی زمین انداخت.
_ برش دار! فقط مراقب باش دست از پا خطا نکنی، چون میبینی که مغز این دختر زیر لوله ی اسلحه ی منه.
اضطراب را در چشمان به خون نشسته ی دانیال دیدم. عرقی سرد بر کالبدم خیمه زد. نادر اسلحه را روی شقیقهام فشرد و فریاد زد:
ـــ بردار اون لعنتی رو!
دانیال مطیعانه سری تکان داد و تلوتلو خوران اسلحه را از روی زمین برداشت.
_ باشه... باشه... آروم باش...
نادر با دست اشاره کرد.
ــــ پاشو، وایسا.
دانیال به سختی روی پاهایش ایستاد. نادر نفسی عمیق گرفت.
_ توی اون اسلحه فقط و فقط یه گلوله ست.
مکث کرد و سپس ادامه داد:
_ عقیل میگفت نشونه گیرت حرف نداره.
تبسمی نجس بر لحنش نشست.
_ میخوام پای این دختر رو نشونه بگیری و شلیک کنی.
رعشه بر اسکلتم تازیانه زد. شعلهای از ترس و وحشت در مردمکهای رنگی دانیال جان گرفت. این دیوانه چه میگفت؟!
_ چی... چی کار کنم؟!
نادر ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ خنگ شدی می گم شلیک کن به پاش.
میلرزیدم. دندانهایم تق و تق به یکدیگر میخوردند. دانیال ناباورانه به عمویش نگاه میکرد. سرمای غسالخانه در چهره ی نادر موج میزد:
_ نزنی، من میزنم البته نه به پاش؛ مستقیم تو سرش.
این چه کابوسی بود که بیداری نداشت؟ دانیال به چشمانم نگاه میکرد. نادر نعره زد:
ــ بزن! میخوام داغون شدنت رو ببینم. گفته بودم داغش رو به دلت میگذارم، بزن.
ترسی پنهان در حال و روز مرد مو طلایی هویدا بود. سری به نشانه نفی تکان داد. نادر چون مار زخم خورده به هم پیچید. اسلحه را روی شقیقهام فشرد.
_ میزنم... واسه مجبور کردن اسماعیل به همکاری، جنازه ی دخترش هم کافیه. میزنم دانیال... می زنم!
عربده اش چون صاعقه بر هستیام کوبیده شد. دانیال، مضطرب، دست تسلیم بالا آورد.
ــ باشه... باشه...
به سرعت اسلحه را به سمتم نشانه گرفت. باورم نمیشد که بین مرگ و جان کندن گیر افتاده باشم. متحیرانه به دانیال نگاه میکردم.
_ ن... ن... نه...
حس جنون داشتم و زبانم به سکته افتاده بود. فشار عصبی روی شانه های دانیال را می دیدم. او باید انتخاب می کرد که بانی مرگ باشد یا فرشته ی عذاب. آبی چشمانش پر بود از حرف هایی که هیچ یک از آن ها را نمی فهمیدم. نادر، چون دیوانگان، مسلسل وار نعره می کشید:
_ می زنم! می زنم!
اشک در حوضچه ی نگاه دانیال جمع شد.
_ من رو ببخشید...
مردد بود اما تصمیمش را گرفت. اسلحه را آماده ی شلیک کرد. لرزش نامحسوس دستش را دیدم. انگشتش روی ماشه رفت که ناگهان در خانه با ضرب باز شد و یکی از نوچه ها فریاد زد:
_ پاسدار ها!
غلغله به پا شد هر کدام از نوچه ها دنبال راه فرار به گوشه ای دویدند. فرصت چرخاندن سر نیافتم. به آنی صدای شلیک گلوله از اسلحه ی دانیال بلند شد. زمان ایستاد ولی دردی حس نمی کردم.. زوزه ی نادر در دالان گوشم پیچید و من را به خود آورد. اسلحه اش مقابل پایم روی زمین افتاد. با فریاد به مردی که از کنارم جم نمی خورد دستور داد تا دانیال را بزند.
مرد قوی هیکل به سرعت اسلحه اش را از غلاف کمر بیرون کشید و به سمت دانیال نشانه گرفت. ناگهان، تغییر مسیر داد و لوله ی اسلحه را روی سر نادر گذاشت.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🏴 #اربعین ، تنها یک عزاداری و راهپیمایی ساده نیست.
ما باید از آن، راه مبارزه با ستم و ستم پیشه را بیاموزیم!
🚩🏴🚩 @sad_dar_sad_ziba
📿
در این روز
این دعا را می خوانیم و عهد می بندیم که برای رسیدنش #جهاد کنیم.
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
📖
🔺 «شکایت از #سست_عهدی مردم و #اطاعت_نکردن و #حق_ناپذیری آنان»
«إِنَّنِی [فَإِنِّی] الْيَوْمَ لَأَشْكُو حَيْفَ رَعِيَّتِی؛ كَأَنَّنِی الْمَقُودُ وَ هُمُ الْقَادَةُ!»
«همانا مردم پيش از من از ستم فرمانروايانشان شكايت داشتند، اما من امروز از ستم مردمم شكايت دارم. گويى من تابعم و مردمم پيشوا!»
[حکمت ۲۶۱]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 محبت به خوبان، از بهترین ذکرهای خداست.
🌿 «زندگی زیباست»
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿
مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
تو مپندار که مجنون، سر خود مجنون، شد
از سَمَک تا به سماکش کشش لیلا برد
من به سرچشمه ی خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خسی بی سرو پایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هم به دل دریا برد
جام صهبا ز کجا بود مگر دست که بود
که به یک جلوه، دل و دین ز همه یک جا برد
خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که در این بزم، بگردید و دل شیدا برد
خودت آموختی ام مهر و خودت سوختی ام
با برافروخته رویی که قرار از ما برد
همه یاران به سر راه تو بودیم ولی
غم روی تو مرا دید و ز من یغما برد
همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد
«علامه سید محمد حسین طباطبایی»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 سیاسی ترین راهپیمایی
🎤 «حسن رحیم پور»
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿
از نشانه های آرامش و خوشبختی انسان آن است که از هر اشتباه و خطایی که از او سر می زند، تجربه ای جدید به دست آورد و روشی نو در پیش گیرد.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
🌸 چه زیبا میشد این دنیا اگر شاه و گدا کم بود
اگر بر زخم هر قلبی همان اندازه مرهم بود
🌸 چه زیبا میشد این دنیا اگر دستی بگیرد دست
اگر قدری محبت را به ناف زندگانی بست
🌸 چه زیبا میشد این دنیا کمی هم با وفا باشیم
نباشد روزگاری که نمک بر زخم هم پاشیم
🌸 چه زیبا میشد این دنیا نیاید اشک محرومی
زمین و آسمان لرزد ز آه و درد مظلومی
🌸 چه زیبا میشد این دنیا شود کینه ز دل ها گم
اگر بشکستن پیمان نگردد عادت مردم
🍀 «زندگی زیباست»
💫 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 علت سقوط و انقراض حکومت ساسانیان
از نظر وزیر خردمند ایرانی
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔹 به کارگیری دستگاه سی تی اسکن سیار در دانشگاه شیراز
☘ ساخت ایران
💠 سال «مهار تورم، رشد تولید»
#دسترنج
/تولید ایرانی 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
🍀🌺🍀
آقایان عزیز!
زنان خواهان مردی شاداب و شوخ طبع هستند.
زن همیشه مردی را که قادر به خنداندنش باشد، دوست دارد.
اگر کسل و بیحال باشید، خسته کننده خواهید بود.
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳 روستای پاجی میانا
/ مازندران
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
2_144189955855684467.mp3
12M
🎙 بشنوید:
مدح «مسیر خوب زندگی»
از استادم حاج محمود کریمی
🖤🥀🖤
🚩🏴🚩 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۷: نادر روی زانو هایش خم شد. با کشیدن موهای دانیال سرش ر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۱۸:
_ بازی تمومه!
گنگ و گیج بودم. صدای شلیک از بیرون شنیده می شد. نادر متحیر به برادر زاده اش خیره ماند. تبسمی شیطانی کنج لب هایش نشست. دانیال فریاد زد:
_ کپسول سیانور داره؟
با قدمی بلند خود را به عمویش رساند و مشتی محکم بر صورتش کوبید؛ آن قدر محکم که چیزی از دهانش به بیرون پرت شد.
_ کجا؟ حالا حالاها باهات کار داریم.
مرد به سرعت نادر را به دیوار چسباند و دستانش را از پشت دست بند زد. صدای تیراندازی کم و کمتر میشد. آن چند مرد، بیخیال رئیسشان، از مهلکه گریخته بودند و درگیری بیرون از خانه ادامه داشت. آتش در چشمان نادر زبانه میکشید. شکست در وجب به وجب حالش محسوس بود. دانیال، با صدایی از قعر چاه نامم را خواند:
«زهرا خانم، حالتون خوبه؟!»
احمقانهترین سؤال دنیا را پرسید. به سختی خم شد و دستانم را گشود.
_ نترسید، همه چی تموم شد.
دیگر ترس، جزئی از جان و تنم محسوب میشد. استخوانهایم چون مومیایی هزار ساله خشک شده بود و به شدت درد میکرد. خودم را در آغوش گرفتم. حس انجماد داشتم و بیوقفه میلرزیدم. نجوای پر کینه ی نادر حواسم را به درکشید:
_ اسماعیل!
حضور پدر را حس کردم. با قدمهای پر صلابتش وارد شد و پیروزمندانه مقابل نادر ایستاد. نادر با چانه ای گره زده مهمل بافت.
_ بالآخره نوبت ما هم می شه. اون قدر میکشیمتون تا تموم شید. اون روز زیاد دور نیست، حاج اسماعیل!
تبسمی بر قوام چهرهاش نشست و با جذبه ی جذاب چشمانش به دیوانگی نادر نگریست.
_ ببرینش!
مرد که حالا میدانستم مأمور است، نادر یاغی را به سمت در هل داد. نگاه نگران پدر میان من و دانیال میچرخید. مرد مو طلایی دست به دیوار گرفت تا تعادلش را از کف ندهد.
_ من خوبم، حاجی، زهرا خانم رو دریابید.
اصلاً این دیوانه مفهوم خوب بودن را میدانست؟ لرزش امانم نمیداد. پدر به سرعت گرمکن از تن گرفت و تن پوش تنم کرد.
_ خسته نباشی فرمانده!
زل زدم به نگرانی چشمان حاج اسماعیل و اشک بر گونهام راه گرفت. هیچ چیز شیرینتر از امنیت نبود. ناگهان صدای زمین خوردن چیزی توجهمان را به خود کشید. دانیال بود که نقش بر زمین شد. پدر هراسان دوید و من وحشت زده خشکم زد. دانیال با چشمانی بسته و هیبتی شبیه به مردگان کنار دیوار افتاده بود و تکان نمیخورد. پدر پریشان احوال به صورت دانیال ضربه میزد.
_ دانیال، بابا جان! صدام رو میشنوی؟ دانیال!
یعنی مرده بود؟ بیچاره آن پیرزن مسکوت! فریادهای مضطرب حاج اسماعیل که تقاضای کمک میکرد، لحظه به لحظه در شنوایی ام محو میشد. آن قدر محو که چشمانم به سیاهی نشست.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
⛓ حبس ابد
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌿🌸🌿
شکست ها نمی آیند تا ما را نابود کنند، می آیند تا مسیر درست را به ما نشان بدهند.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
از قالی پانخورده دلباب تری
از کاشی طرح غنچه شاداب تری
مانند ظروف چینی یک موزه
هر قدر زمان میگذرد، ناب تری!
«محمدعلی نیکومنش»
💫 @sad_dar_sad_ziba