eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
810 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
24 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @zeynab1370
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳 عمل صالح ☘ «زندگی زیباست»@sad_dar_sad_ziba
🌙 شمار بخشش خود را سخاوتمند کی داند؟ ندارد هیچ دریایی حساب قطره هایش را «علی رضا شیدا» 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
3.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「🍃「🌹」🍃」 راه موفقیت این جوریه! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
لحظه ها پرندگان مهاجری هستند که هرگز به آشیانه بازنخواهند گشت. لحظه لحظه ی زندگی را دریابیم! «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
2.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂🍃 ❇️ تکه شعری زیبا خطاب به صحیفه ی سجادیه و دعای ابوحمزه ی ثمالی 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
📖 🌴 آرام باش! 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🔹 نخستین شاخص نمایندگی 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
وقتی کسی بهتون می‌گه: «شدنی نیست» نشونه ی محدودیت های خودشه نه شما. 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
728.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 🔺 شما وقتی مادرتون بیماره چی کار می کنید؟ 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
863.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌳🍃 🐦‍⬛️ 🍃🌲 🐦‍⬛️ مرغ زرين بال (مرغ مگس خوار) پرنده‌ی زرین بال، بالاترین سوخت و ساز درون سلولی را در میان جانداران دارد. این پرنده، روز پرواز است و می‌تواند با سرعت ۴۰ تا ۴۸ کیلومتر بر ساعت پرواز نماید و بین ۸۰ تا ۲۰۰ مرتبه در ثانیه بال می‌زند که همین موضوع کمک می‌کند تا بتواند در هوا ثابت مانده و از شهد گل‌ها تغذیه کند. 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌
「🍃「🌹」🍃」 تا نفهمید درد چیست‌ و چه گونه باید آن را تحمل کرد و پس از آن تلاش نکنید به هدفتان نمی رسید، تا نسوزید و معنی سوختن را نفهمید، زیبا نمی شوید! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۰: وقتی که ابراهیم در زندان بود، مادرش خیلی بی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۱: از کسانی می‌گفت که در سلول‌های کناری‌اش بوده‌اند و با هم حرف می‌زده اند. می‌گفت که چه گونه از گرسنگی و بیماری و رنج و عذابی که می‌کشیدند، همه مُردند و نگهبانان جنازه‌هاشان را روی زمین کشیدند و بردند. بیشتر از همه، از شما ابن خالد حرف می‌زد. می‌گفت: «خدا او را برای کمک به من فرستاد، وگرنه در همان ماه اول از دست رفته بودم!» می‌گفت که شما یک ادویه فروشید، اما پولتان را بی‌دریغ برایش خرج می‌کرده اید! می‌گفت دلش به این خوش بوده است که شما گاه به ملاقاتش می‌رفته‌اید و با او حرف می‌زده اید! آن قدر از شما تعریف کرد که همه دلبسته ی شما شدیم! من یکی که فکر می‌کردم شما یک فرشته بوده اید که خدا شما را به کمک ابراهیم فرستاده است! ابراهیم می‌گفت: «حالا که به سر خانه و زندگی ام برگشته‌ام، نمی‌دانم چه گونه خبر سلامتی‌ام را به او برسانم! می‌ترسم اگر نامه یا پیامی برایش بفرستم، مأموران بفهمند و گرفتارمان کنند!» می‌گفت: «نمی‌دانم بعد از رهایی ام، با ابن خالد چه کرده اند! آیا او را به زندان انداخته‌اند و دارایی‌اش را مصادره کرده‌اند یا نه؟» عاقبت دست به دامان میکال و آن صاحب منصب شد و پس از مدت‌ها فهمید که حالتان خوب است و دارالخلافه کاری به کارتان ندارد. آن وقت بود که مرا به سراغتان فرستاد. همسر ابن خالد رفت و ابریق مسی دمنوش را آورد و کنار آجاق گذاشت. به طارق گفت: «همه را گفتی، موضوع اصلی را نگفتی! از امام شهید بگو! ابراهیم از امام چه گفت؟» یکی از پسران ابن خالد که همسر و فرزندانی داشت، پرسید: «ابراهیم گفت که امام چه گونه در سیاهچال به سراغش رفته است؟» ــ وقت سحر بوده و ابراهیم حال وخیمی داشته است. گفت: «بیشتر از همیشه دلم گرفته بود و داشتم از فشار آن سلول تنگ و تاریک و بد بو خفه می‌شدم. سرفه امانم را بریده بود. می‌خواستم فریاد بزنم و سرم را به دیوار بکوبم، اما توانش را نداشتم. سرگیجه داشتم و عرق از سر و رویم می‌ریخت. به مرگ راضی بودم. بیشتر از هر وقت دیگر از دیدن دوباره ی همسر و مادرم ناامید بودم. اشک می‌ریختم و با خدا حرف می‌زدم. می‌گفتم دیگر طاقت این تنگنای ظلمانی را ندارم، ای خدایی که یوسف را از چاه کنعان و از زندان مصر نجات دادی، به آبروی ابن الرضا و پدران بزرگوار و جدش رسول خدا، مرا از این قعر زمین نجات بده!» گفت: «ساعاتی مناجات کردم و دل به مرگ سپردم که دیدم سلولم اندک اندک روشن شد. فکر کردم این نور ناشی از سکرات مرگ است. خوشحال شدم که به زودی روحم از آن سیاهچال پرواز می‌کند و به آسمان روشن و بی‌انتها می‌رود. در این لحظه‌ها حس کردم که یکی کنارم ایستاده است. به ذهنم رسید که بی‌شک ملک الموت است. سر که گرداندم و نگاهش کردم، دیدم ابن الرضاست که به من لبخند می‌زند. چنان خوشحال شدم که نزدیک بود جان از بدنم رها شود! به پایش افتادم و به سختی گریستم! گفتم آقای من، شما کجا و این گوشه از سیاهچال کجا؟ قدم رنجه فرموده‌اید! ناگهان صدایی برخاست. متوجه شدم که زنجیری به دست و پایم و کندی به گردنم نیست. همه روی زمین افتاده بود. امام از من دلجویی کردند و گفتند آماده باش تا به خانه بازگردی! در لحظه‌ای از زمین و زمان کنده شدم و به وقت اذان صبح، خودم را کنار در خانه ای ناآشنا یافتم. حضرت پیش از رفتن، به آن خانه اشاره کردند و گفتند این خانه توست، آسوده باش، دیگر دشمنان به تو دسترسی نخواهند داشت! از مأذنه ای صدای اذان می‌آمد. در آن هوای آزاد و فرح بخش، چند نفس عمیق کشیدم و به سجده افتادم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄