فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍃「🌹」🍃」
❗️ چه گونه به «تله ی ایثار» گرفتار می شویم؟
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
2_144206449054852047.mp3
3.75M
🌿
🎶 «نارفیق خوب»
🎙 مهدی یغمایی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷
ملی پوشان فوتبال ساحلی ایران پس از پیروزی برابر آرژانتین، اسپانیا و تاهیتی (نایب قهرمان جهان)، امروز با حذف امارات (میزبان مسابقات) به جمع هشت تیم جام جهانی پیوستند و حریف برزیل شدند.
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
💠 حضرت ولی عصر، امام مهدی (درود خدا بر او):
«تنها چیزی که ما را از شیعیان دور میدارد، رفتارهای ناپسند آنان است که خبرش به ما میرسد.»
📚 [الإحتجاج، جلد ۲، رویه ی ۴۹۹]
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفته های جانسوز دختربچه ی فلسطینی:
دلمان برای نان تنگ شده است!
🌲 #غزه را فراموش نخواهیم کرد!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 من کنارتم!
☘ «زندگی زیباست»
🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ ما امیدمان پایان نمی یابد و
غده ی سرطانی از میان خواهد رفت.
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
نگه داشتن،
از به دست آوردن،
سخت تر، مهم تر و زیباتر است!
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۸: _ در راه کسی نپرسید چرا تنها سفر میکنی؟ _
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۹۹:
گفته بود:
«میخواهند او را به بغداد بفرستند و وادارش کنند توبه کند و بگوید دروغ گفته است!»
گفته بود:
«به نظرم بهتر است همگی مخفی شوید و گرنه ممکن است شما را دستگیر کنند تا ابراهیم را برای تکذیب ادعایش تحت فشار قرار دهند!»
روز بعد آمال به سراغ عمویش هارون رفت از او کمک خواست. هارون گفته بود:
«من هم ماجرا را شنیده ام. دروغی بیش نیست. یا ابراهیم کیسهای دوخته تا به نوایی برسد! یا دیوانه شده است! بهترین کار این است تا او را به بغداد نفرستادهاند، توبه کند و تعهدنامه بنویسد که دیگر از این مهملات نگوید!»
من که میگویم دستگیری ابراهیم کار هارون یا الیاس بوده است. میخواسته اند انتقام بگیرند. چنین آدمهایی دست به هر کاری میزنند! شاید هم کار حسیب بوده است!
_ حسیب دیگر کیست؟
_ دایی همسر هارون. شاید میخواسته صفوان را از میان بردارد تا دستش به آمال برسد. میگفتند آمال و ابوالفتح و ام جیران به زندان رفته اند تا بلکه صفوان را ملاقات کنند، اجازه ندادند، آمال و ام جیران سر و صدا به راه انداختند، گفتند تا او را نبینند نمیروند. رئیس زندان دستور داد دستگیرشان کنند. قاضی حکم کرده بود که صفوان را پیش از فرستادن به بغداد جلوی دکانش در بازار تازیانه بزنند. ابوالفتح کاری از دستش بر نمیآمد. این جا بود که میکال وارد صحنه شد. ابن خالد به حافظهاش فشار آورد.
پرسید:
«میکال که بود؟ نامش را شنیدهام! یادم هست ابراهیم یکی دو بار به او اشاره کرد!»
شب بود و خانواده ی شلوغ ابن خالد در اتاق بزرگ خانه، دور سفره نشسته بودند. یاقوت هم بود. تازه شام خورده بودند. دو فانوس روشن میان سفره بود. کُندههایی در اجاق دیواری میسوخت. طارق به حمام رفته و لباس تمیزی پوشیده بود. هفده نفر از کوچک تا بزرگ چشم به او داشتند.
_ میکال پیرمردی است که پارچه از او میگرفتیم. بازرگان و عمده فروش است و انبارهایی در دمشق و حلب دارد. با هاکف پدر ابراهیم دوست صمیمی و همکار بودهاند. در ماجرای دستگیری ابراهیم فهمیدیم چه انسان مقتدر و نازنینی است! نمیدانم چه طور از دستگیری ابراهیم خبردار شد. یک صاحب منصب با نفوذ را به سراغ قاضی فرستاد. همان روز، آمال و ام جیران را آزاد کردند و تازیانه خوردن ابراهیم بخشوده شد. آن صاحب منصب برای آزادی ابراهیم نتوانست کاری کند. او به میکال گفته بود که بلافاصله خانوادههای ابراهیم و ابوالفتح را مخفیانه از دمشق ببرد. این بود که پس از آزادی آمال و ام جیران، بدون معطلی بارها را بستیم و نیمه شب از بیراهه ای به سوی حلب حرکت کردیم. خانهها و دکانها را یکی دو روزه فروختند تا مصادره نشود. خانهها با اثاثیه و دکانها با اجناسشان فروخته شد تا کسی حساس نشود و از طرفی ما بتوانیم سبکبال به حلب برویم. بعدها شنیدیم که مأٖٖموران به سراغ دکانها و خانهها رفته و همه دمشق را برای دستگیری ما گشته بودند. دیده بودند جا تَر است و بچه نیست. یاقوت پرسید:
«در حلب چه کردید؟»
سه خانه خریدیم و در بازار اصلی شهر، دو دکان. آن جا همه از نام مستعار استفاده میکنیم. مرا یاسر صدا میکنند. ابوالفتح انواع روغن و خرما و عسل میفروشد. وضعش بهتر شده است. من و شعبان در انبار پارچه کار میکنیم. بعد از آن که ابراهیم آمد، میکال انبار را به او واگذار کرد. آمال و ام جیران در آن یکی دکان، لباس و زیورآلات زنانه میفروشند. خدا به ابراهیم دختری داده است که نامش فاطمه است.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من خزون خشک و زردم آقا
با تو درمون می شه دردم آقا
🌸 #مولودی
🎤 سید مجید بنی فاطمه
❇️ نیمه ی شعبان، زادروز امام نازنین عصر (درود خدا بر او) مبارک و پربار!
🍀 «زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
📖
🌿 خدا خیرتون بده!
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۹: گفته بود: «میخواهند او را به بغداد بفرستن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۱۰۰:
وقتی که ابراهیم در زندان بود، مادرش خیلی بیتابی میکرد. نزدیک بود دق کند! حالا که نوه دار شده، خیلی خوشحال است!
ابن خالد رو به همه گفت:
«همان روزی که ابراهیم در سیاهچال ناپدید شده، در حلب، در خانهاش را زده است!»
به طارق گفت:
«برای من و یاقوت گفتی که ابراهیم چه گونه به نزدتان بازگشت! حالا برای همه تعریف کن! شنیدنی است!»
ــ من شبها در انبار میخوابم. اتاقی برای خودم دارم. هر روز صبح در را باز میکنم و شبها در را میبندم. یک روز صبح، هنوز آفتاب نزده بود که دیدم در میزنند. اتاق هم طبقه ی بالاست. از پنجره به کوچه نگاه کردم. شعبان بود. نگران شدم. فکر کردم اتفاق بدی افتاده است. دقت که کردم، دیدم شعبان میخندد.
آهسته گفت:
«مژده بده! خبر خوشی دارم! در را باز کن! باید برویم!»
حدس زدم که خبری از ابراهیم رسیده است. پایین دویدم و در را باز کردم. مرا در آغوش گرفت و از شادی گریه کرد.
گفت:
«باورت نمیشود چه شده است!»
پرسیدم:
«ابراهیم از زندان آزاد شده است؟»
سر تکان داد.
پرسیدم:
«کی آزاد شده است؟ کی به حلب میرسد؟»
گفت:
«ساعتی پیش آزاد شده و همان لحظه به حلب رسیده است!»
وقتی دید گیج شدهام و مات و مبهوت نگاهش میکنم، خنده کنان گفت:
«همان کسی که او را به سفر حج برده بود، از زندان بغداد نجات داد و به این جا آورد!»
من که هم چنان گیج و شگفت زده بودم، پرسیدم:
«کسی نمیداند ما در حلب زندگی میکنیم! ابراهیم چه طور خانه ی جدیدش را پیدا کرده است؟»
گفت:
«ابراهیم که نمیدانسته است؛ امام او را به در خانهاش رسانده است!»
پرسیدم:
«امام میدانسته؟»
گفت:
«یاسر! چرا فکرت را به کار نمیاندازی؟ کسی که میداند ابراهیم در کدام سلول سیاهچال بوده و توانسته از همان جا به سراغش برود، کسی که میتواند ابراهیم را در لحظهای از سیاهچال بغداد به حلب بیاورد، این را هم میداند که خانه ی جدیدش کجاست!»
خانهها در همان نزدیکی انبار است. به در خانه که رسیدیم، گفت:
«حال ابراهیم خوب نیست! خیلی لاغر و ناتوان است! خواست خدا بوده است که در این مدت زنده مانده است. او را که دیدی، تعجبت را نشان نده! خونسرد و آرام باش!»
وارد خانه که شدیم، دیدم ابوالفتح و اُم جیران هم آمده اند. همه بی صدا گریه میکردند. ابراهیم را در نگاه اول نشناختم. در بستر دراز کشیده بود. تا آن موقع کسی را ندیده بودم که چشمانش آن قدر گود افتاده باشد. به من لبخند زد. دندانهایش تیره بود. بیشتر موهایش ریخته بود. شبیه اسکلتی بود که پوست نازکی بر آن کشیده باشند. نزدیک بود فریادی بزنم و بیهوش شوم! باورم نمیشد او همان ابراهیم است که من میشناختم! نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. ابوالفتح مرا گوشهای نشاند. آمال کنار بستر ابراهیم نشسته بود. دستش را در دست داشت و بیصدا اشک میریخت. با دست دیگر صورت ابراهیم را نوازش میکرد. اُم جیران هوای مادر ابراهیم را داشت. شانههایش را میمالید و قطرههای آب به صورتش میپاشید. گفتند که با دیدن ابراهیم از حال رفته است. آفتاب که بالا آمد، طبیبی آشنا آوردند. همان بود که چند باری برای مداوای مادر ابراهیم آمده بود. میکال او را معرفی کرده بود. ابراهیم تا سه ماه زیر نظر آن طبیب بود. کم کم حالش بهتر شد.
طارق یک چشمش به ابن خالد بود و یک چشمش به بقیه.
ــ بعد از آن که حالش خوب شد، شروع کرد به تعریف کردن آنچه به سرش آورده بودند. از آن قفس میگفت که او را مثل حیوان در آن انداختند و از دمشق تا بغداد بردند. از سیاهچال میگفت که روز و شبش مشخص نبوده است. از سلولش میگفت که نه میتوانسته است در آن بنشیند، نه بخوابد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「🌷」 「🕊️」
«اگر نتوانستید،جنازه ام را به عقب بیاورید، آن را به روی مین های دشمن بیندازید، تا جنازه ی من کمکی به اسلام کرده باشد.»
«شهید محسن وزوایی»
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌙
شمار بخشش خود را سخاوتمند کی داند؟
ندارد هیچ دریایی حساب قطره هایش را
«علی رضا شیدا»
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍃「🌹」🍃」
راه موفقیت این جوریه!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
لحظه ها پرندگان مهاجری هستند
که هرگز به آشیانه بازنخواهند گشت.
لحظه لحظه ی زندگی را دریابیم!
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🍃
❇️ تکه شعری زیبا خطاب به صحیفه ی سجادیه و دعای ابوحمزه ی ثمالی
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
📖
🌴 آرام باش!
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🔹 نخستین شاخص نمایندگی
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
وقتی کسی بهتون میگه:
«شدنی نیست»
نشونه ی محدودیت های خودشه
نه شما.
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
🔺 شما وقتی مادرتون بیماره چی کار می کنید؟
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃 🐦⬛️ 🍃🌲
🐦⬛️ مرغ زرين بال (مرغ مگس خوار)
پرندهی زرین بال، بالاترین سوخت و ساز درون سلولی را در میان جانداران دارد.
این پرنده، روز پرواز است و میتواند با سرعت ۴۰ تا ۴۸ کیلومتر بر ساعت پرواز نماید و بین ۸۰ تا ۲۰۰ مرتبه در ثانیه بال میزند که همین موضوع کمک میکند تا بتواند در هوا ثابت مانده و از شهد گلها تغذیه کند.
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
「🍃「🌹」🍃」
تا نفهمید درد چیست و چه گونه باید آن را تحمل کرد و پس از آن تلاش نکنید به هدفتان نمی رسید،
تا نسوزید و معنی سوختن را نفهمید، زیبا نمی شوید!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۰: وقتی که ابراهیم در زندان بود، مادرش خیلی بی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۱۰۱:
از کسانی میگفت که در سلولهای کناریاش بودهاند و با هم حرف میزده اند. میگفت که چه گونه از گرسنگی و بیماری و رنج و عذابی که میکشیدند، همه مُردند و نگهبانان جنازههاشان را روی زمین کشیدند و بردند. بیشتر از همه، از شما ابن خالد حرف میزد.
میگفت:
«خدا او را برای کمک به من فرستاد، وگرنه در همان ماه اول از دست رفته بودم!»
میگفت که شما یک ادویه فروشید، اما پولتان را بیدریغ برایش خرج میکرده اید! میگفت دلش به این خوش بوده است که شما گاه به ملاقاتش میرفتهاید و با او حرف میزده اید! آن قدر از شما تعریف کرد که همه دلبسته ی شما شدیم! من یکی که فکر میکردم شما یک فرشته بوده اید که خدا شما را به کمک ابراهیم فرستاده است!
ابراهیم میگفت:
«حالا که به سر خانه و زندگی ام برگشتهام، نمیدانم چه گونه خبر سلامتیام را به او برسانم! میترسم اگر نامه یا پیامی برایش بفرستم، مأموران بفهمند و گرفتارمان کنند!»
میگفت:
«نمیدانم بعد از رهایی ام، با ابن خالد چه کرده اند! آیا او را به زندان انداختهاند و داراییاش را مصادره کردهاند یا نه؟»
عاقبت دست به دامان میکال و آن صاحب منصب شد و پس از مدتها فهمید که حالتان خوب است و دارالخلافه کاری به کارتان ندارد. آن وقت بود که مرا به سراغتان فرستاد.
همسر ابن خالد رفت و ابریق مسی دمنوش را آورد و کنار آجاق گذاشت.
به طارق گفت:
«همه را گفتی، موضوع اصلی را نگفتی! از امام شهید بگو! ابراهیم از امام چه گفت؟»
یکی از پسران ابن خالد که همسر و فرزندانی داشت، پرسید:
«ابراهیم گفت که امام چه گونه در سیاهچال به سراغش رفته است؟»
ــ وقت سحر بوده و ابراهیم حال وخیمی داشته است.
گفت:
«بیشتر از همیشه دلم گرفته بود و داشتم از فشار آن سلول تنگ و تاریک و بد بو خفه میشدم. سرفه امانم را بریده بود. میخواستم فریاد بزنم و سرم را به دیوار بکوبم، اما توانش را نداشتم. سرگیجه داشتم و عرق از سر و رویم میریخت. به مرگ راضی بودم. بیشتر از هر وقت دیگر از دیدن دوباره ی همسر و مادرم ناامید بودم. اشک میریختم و با خدا حرف میزدم. میگفتم دیگر طاقت این تنگنای ظلمانی را ندارم، ای خدایی که یوسف را از چاه کنعان و از زندان مصر نجات دادی، به آبروی ابن الرضا و پدران بزرگوار و جدش رسول خدا، مرا از این قعر زمین نجات بده!»
گفت:
«ساعاتی مناجات کردم و دل به مرگ سپردم که دیدم سلولم اندک اندک روشن شد. فکر کردم این نور ناشی از سکرات مرگ است. خوشحال شدم که به زودی روحم از آن سیاهچال پرواز میکند و به آسمان روشن و بیانتها میرود. در این لحظهها حس کردم که یکی کنارم ایستاده است. به ذهنم رسید که بیشک ملک الموت است. سر که گرداندم و نگاهش کردم، دیدم ابن الرضاست که به من لبخند میزند. چنان خوشحال شدم که نزدیک بود جان از بدنم رها شود! به پایش افتادم و به سختی گریستم! گفتم آقای من، شما کجا و این گوشه از سیاهچال کجا؟ قدم رنجه فرمودهاید! ناگهان صدایی برخاست. متوجه شدم که زنجیری به دست و پایم و کندی به گردنم نیست. همه روی زمین افتاده بود. امام از من دلجویی کردند و گفتند آماده باش تا به خانه بازگردی! در لحظهای از زمین و زمان کنده شدم و به وقت اذان صبح، خودم را کنار در خانه ای ناآشنا یافتم. حضرت پیش از رفتن، به آن خانه اشاره کردند و گفتند این خانه توست، آسوده باش، دیگر دشمنان به تو دسترسی نخواهند داشت! از مأذنه ای صدای اذان میآمد. در آن هوای آزاد و فرح بخش، چند نفس عمیق کشیدم و به سجده افتادم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄