📖
🌿 خدا خیرتون بده!
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۹: گفته بود: «میخواهند او را به بغداد بفرستن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۱۰۰:
وقتی که ابراهیم در زندان بود، مادرش خیلی بیتابی میکرد. نزدیک بود دق کند! حالا که نوه دار شده، خیلی خوشحال است!
ابن خالد رو به همه گفت:
«همان روزی که ابراهیم در سیاهچال ناپدید شده، در حلب، در خانهاش را زده است!»
به طارق گفت:
«برای من و یاقوت گفتی که ابراهیم چه گونه به نزدتان بازگشت! حالا برای همه تعریف کن! شنیدنی است!»
ــ من شبها در انبار میخوابم. اتاقی برای خودم دارم. هر روز صبح در را باز میکنم و شبها در را میبندم. یک روز صبح، هنوز آفتاب نزده بود که دیدم در میزنند. اتاق هم طبقه ی بالاست. از پنجره به کوچه نگاه کردم. شعبان بود. نگران شدم. فکر کردم اتفاق بدی افتاده است. دقت که کردم، دیدم شعبان میخندد.
آهسته گفت:
«مژده بده! خبر خوشی دارم! در را باز کن! باید برویم!»
حدس زدم که خبری از ابراهیم رسیده است. پایین دویدم و در را باز کردم. مرا در آغوش گرفت و از شادی گریه کرد.
گفت:
«باورت نمیشود چه شده است!»
پرسیدم:
«ابراهیم از زندان آزاد شده است؟»
سر تکان داد.
پرسیدم:
«کی آزاد شده است؟ کی به حلب میرسد؟»
گفت:
«ساعتی پیش آزاد شده و همان لحظه به حلب رسیده است!»
وقتی دید گیج شدهام و مات و مبهوت نگاهش میکنم، خنده کنان گفت:
«همان کسی که او را به سفر حج برده بود، از زندان بغداد نجات داد و به این جا آورد!»
من که هم چنان گیج و شگفت زده بودم، پرسیدم:
«کسی نمیداند ما در حلب زندگی میکنیم! ابراهیم چه طور خانه ی جدیدش را پیدا کرده است؟»
گفت:
«ابراهیم که نمیدانسته است؛ امام او را به در خانهاش رسانده است!»
پرسیدم:
«امام میدانسته؟»
گفت:
«یاسر! چرا فکرت را به کار نمیاندازی؟ کسی که میداند ابراهیم در کدام سلول سیاهچال بوده و توانسته از همان جا به سراغش برود، کسی که میتواند ابراهیم را در لحظهای از سیاهچال بغداد به حلب بیاورد، این را هم میداند که خانه ی جدیدش کجاست!»
خانهها در همان نزدیکی انبار است. به در خانه که رسیدیم، گفت:
«حال ابراهیم خوب نیست! خیلی لاغر و ناتوان است! خواست خدا بوده است که در این مدت زنده مانده است. او را که دیدی، تعجبت را نشان نده! خونسرد و آرام باش!»
وارد خانه که شدیم، دیدم ابوالفتح و اُم جیران هم آمده اند. همه بی صدا گریه میکردند. ابراهیم را در نگاه اول نشناختم. در بستر دراز کشیده بود. تا آن موقع کسی را ندیده بودم که چشمانش آن قدر گود افتاده باشد. به من لبخند زد. دندانهایش تیره بود. بیشتر موهایش ریخته بود. شبیه اسکلتی بود که پوست نازکی بر آن کشیده باشند. نزدیک بود فریادی بزنم و بیهوش شوم! باورم نمیشد او همان ابراهیم است که من میشناختم! نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. ابوالفتح مرا گوشهای نشاند. آمال کنار بستر ابراهیم نشسته بود. دستش را در دست داشت و بیصدا اشک میریخت. با دست دیگر صورت ابراهیم را نوازش میکرد. اُم جیران هوای مادر ابراهیم را داشت. شانههایش را میمالید و قطرههای آب به صورتش میپاشید. گفتند که با دیدن ابراهیم از حال رفته است. آفتاب که بالا آمد، طبیبی آشنا آوردند. همان بود که چند باری برای مداوای مادر ابراهیم آمده بود. میکال او را معرفی کرده بود. ابراهیم تا سه ماه زیر نظر آن طبیب بود. کم کم حالش بهتر شد.
طارق یک چشمش به ابن خالد بود و یک چشمش به بقیه.
ــ بعد از آن که حالش خوب شد، شروع کرد به تعریف کردن آنچه به سرش آورده بودند. از آن قفس میگفت که او را مثل حیوان در آن انداختند و از دمشق تا بغداد بردند. از سیاهچال میگفت که روز و شبش مشخص نبوده است. از سلولش میگفت که نه میتوانسته است در آن بنشیند، نه بخوابد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「🌷」 「🕊️」
«اگر نتوانستید،جنازه ام را به عقب بیاورید، آن را به روی مین های دشمن بیندازید، تا جنازه ی من کمکی به اسلام کرده باشد.»
«شهید محسن وزوایی»
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌙
شمار بخشش خود را سخاوتمند کی داند؟
ندارد هیچ دریایی حساب قطره هایش را
«علی رضا شیدا»
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍃「🌹」🍃」
راه موفقیت این جوریه!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
لحظه ها پرندگان مهاجری هستند
که هرگز به آشیانه بازنخواهند گشت.
لحظه لحظه ی زندگی را دریابیم!
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🍃
❇️ تکه شعری زیبا خطاب به صحیفه ی سجادیه و دعای ابوحمزه ی ثمالی
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
📖
🌴 آرام باش!
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🔹 نخستین شاخص نمایندگی
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
وقتی کسی بهتون میگه:
«شدنی نیست»
نشونه ی محدودیت های خودشه
نه شما.
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
🔺 شما وقتی مادرتون بیماره چی کار می کنید؟
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃 🐦⬛️ 🍃🌲
🐦⬛️ مرغ زرين بال (مرغ مگس خوار)
پرندهی زرین بال، بالاترین سوخت و ساز درون سلولی را در میان جانداران دارد.
این پرنده، روز پرواز است و میتواند با سرعت ۴۰ تا ۴۸ کیلومتر بر ساعت پرواز نماید و بین ۸۰ تا ۲۰۰ مرتبه در ثانیه بال میزند که همین موضوع کمک میکند تا بتواند در هوا ثابت مانده و از شهد گلها تغذیه کند.
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
「🍃「🌹」🍃」
تا نفهمید درد چیست و چه گونه باید آن را تحمل کرد و پس از آن تلاش نکنید به هدفتان نمی رسید،
تا نسوزید و معنی سوختن را نفهمید، زیبا نمی شوید!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۰: وقتی که ابراهیم در زندان بود، مادرش خیلی بی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۱۰۱:
از کسانی میگفت که در سلولهای کناریاش بودهاند و با هم حرف میزده اند. میگفت که چه گونه از گرسنگی و بیماری و رنج و عذابی که میکشیدند، همه مُردند و نگهبانان جنازههاشان را روی زمین کشیدند و بردند. بیشتر از همه، از شما ابن خالد حرف میزد.
میگفت:
«خدا او را برای کمک به من فرستاد، وگرنه در همان ماه اول از دست رفته بودم!»
میگفت که شما یک ادویه فروشید، اما پولتان را بیدریغ برایش خرج میکرده اید! میگفت دلش به این خوش بوده است که شما گاه به ملاقاتش میرفتهاید و با او حرف میزده اید! آن قدر از شما تعریف کرد که همه دلبسته ی شما شدیم! من یکی که فکر میکردم شما یک فرشته بوده اید که خدا شما را به کمک ابراهیم فرستاده است!
ابراهیم میگفت:
«حالا که به سر خانه و زندگی ام برگشتهام، نمیدانم چه گونه خبر سلامتیام را به او برسانم! میترسم اگر نامه یا پیامی برایش بفرستم، مأموران بفهمند و گرفتارمان کنند!»
میگفت:
«نمیدانم بعد از رهایی ام، با ابن خالد چه کرده اند! آیا او را به زندان انداختهاند و داراییاش را مصادره کردهاند یا نه؟»
عاقبت دست به دامان میکال و آن صاحب منصب شد و پس از مدتها فهمید که حالتان خوب است و دارالخلافه کاری به کارتان ندارد. آن وقت بود که مرا به سراغتان فرستاد.
همسر ابن خالد رفت و ابریق مسی دمنوش را آورد و کنار آجاق گذاشت.
به طارق گفت:
«همه را گفتی، موضوع اصلی را نگفتی! از امام شهید بگو! ابراهیم از امام چه گفت؟»
یکی از پسران ابن خالد که همسر و فرزندانی داشت، پرسید:
«ابراهیم گفت که امام چه گونه در سیاهچال به سراغش رفته است؟»
ــ وقت سحر بوده و ابراهیم حال وخیمی داشته است.
گفت:
«بیشتر از همیشه دلم گرفته بود و داشتم از فشار آن سلول تنگ و تاریک و بد بو خفه میشدم. سرفه امانم را بریده بود. میخواستم فریاد بزنم و سرم را به دیوار بکوبم، اما توانش را نداشتم. سرگیجه داشتم و عرق از سر و رویم میریخت. به مرگ راضی بودم. بیشتر از هر وقت دیگر از دیدن دوباره ی همسر و مادرم ناامید بودم. اشک میریختم و با خدا حرف میزدم. میگفتم دیگر طاقت این تنگنای ظلمانی را ندارم، ای خدایی که یوسف را از چاه کنعان و از زندان مصر نجات دادی، به آبروی ابن الرضا و پدران بزرگوار و جدش رسول خدا، مرا از این قعر زمین نجات بده!»
گفت:
«ساعاتی مناجات کردم و دل به مرگ سپردم که دیدم سلولم اندک اندک روشن شد. فکر کردم این نور ناشی از سکرات مرگ است. خوشحال شدم که به زودی روحم از آن سیاهچال پرواز میکند و به آسمان روشن و بیانتها میرود. در این لحظهها حس کردم که یکی کنارم ایستاده است. به ذهنم رسید که بیشک ملک الموت است. سر که گرداندم و نگاهش کردم، دیدم ابن الرضاست که به من لبخند میزند. چنان خوشحال شدم که نزدیک بود جان از بدنم رها شود! به پایش افتادم و به سختی گریستم! گفتم آقای من، شما کجا و این گوشه از سیاهچال کجا؟ قدم رنجه فرمودهاید! ناگهان صدایی برخاست. متوجه شدم که زنجیری به دست و پایم و کندی به گردنم نیست. همه روی زمین افتاده بود. امام از من دلجویی کردند و گفتند آماده باش تا به خانه بازگردی! در لحظهای از زمین و زمان کنده شدم و به وقت اذان صبح، خودم را کنار در خانه ای ناآشنا یافتم. حضرت پیش از رفتن، به آن خانه اشاره کردند و گفتند این خانه توست، آسوده باش، دیگر دشمنان به تو دسترسی نخواهند داشت! از مأذنه ای صدای اذان میآمد. در آن هوای آزاد و فرح بخش، چند نفس عمیق کشیدم و به سجده افتادم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌺🍀
💞 دوستت دارم!
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
«کیمیا علی زاده»
با تیم ملی تکواندوی بانوان جمهوری اسلامی ایران به المپیک راه پیدا کرد.
تو المپیک برنز گرفت و بهش پاداش طلا رو دادند. (۱۰ هزار دلار + یک شمش طلا + یک ساختمان تو استان البرز و...)
تهش هم به کشورش لگد زد و رفت اون ور و کشف حجاب کرد و باد به گلو انداخت و گفت:
من یکی از میلیونها زن سرکوب شده در ایرانم!
حالا بعد چندین سال حتی نتونسته به المپیک برسه! 😐
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
🪷 تالاب زیبای گلمرز
/ آذربایجان غربی
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
تو این فکر بودم که با هر بهونه /
یه بار آسمون رو بیارم تو خونه
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 یک نماینده ی مجلس چه کار می تواند بکند؟
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🍁🍀
به رویم باز کن میخانهی چشمی که بستی را
ز رندی مثل من، پنهان نباید کرد مستی را
نمیآید به چشمم هیچکس غیر از تو این یعنی
به لطف عشق، تمرین میکنم یکتاپرستی را
شُکوه آبشاران با غرور کوهساران گفت:
فرو افتادن ما آبرو بخشید پستی را
در این بازار بیرونق، من آن ساعت شدم محتاج
که با ثروت عوض کردم غنای تنگدستی را
به تن تبعید شد روحِ عدمپیمای من ای عمر!
بگو بر شانه باید بُرد تا کی بار هستی را؟
«فاضل نظری»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144206449070891995.mp3
15.39M
🌿
🎶 «دلارام»
🎙 حامد زمانی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔺 دل و زبان
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 شما نظرتون درمورد «کورش کمپانی» چیه؟
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
🌳🍃 🌻 🍃🌲
آفتابگردون گلیه که قشنگیاش رو نمیبینیم.
یه گل، ساخته شده از یه عالمه گل دیگه!
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺