eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
12.2هزار ویدیو
152 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بارفتن اون ‌، منم اشک هام سرازیر شد . آنالی... کمرم خم شده بود ولی نباید میشکستم ... نباید سوژه کل دانشگاه میشدم ... به سرعت از دانشگاه بیرون زدم ... مقصدم رو نمی دونستم ... فقط می دونستم باید برم باید برم جایی تا افکارمو جمع و جور کنم ... به خودم که اومدم دیدم شب شده و من جلوی مسجد امام علی(ع) هستم . حرصی از خودم ، کارها و گند های پی در پیم ‌،پام رو روی پدال گاز تا آخر فشار دادم و ماشین از جا کنده شد ... با حال خرابی به خونه رسیدم ... بدون بردن ماشین به داخل پارکینگ رفتم بالا ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🥀خادم الشهدا🥀: زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی ساکت شد.من سراپا گوش شده بودم و داشتم مثل همیشه از حرفهاش لذت می بردم.باز پی حرف را گرفت. «در واقع علما الآن دارن به اسلام و به زنده کردن اسلام خدمت می کنن، و خدمت و کار ما براي اونها، خدمت و کار براي رضاي خداو براي اسلام هست.» حکم اعدام -همسر شهید خیلی محتاط بود. رعایت همه چی را می کرد. هر وقت می خواست نوار گوش بدهد، با چند تا از دوستهاي روحانی اش می آمد؛ توارهاي حساسی بود از فرمایشات امام. ما اجاره نشین بودیم و زیر زمین خانه دستمان، صاحبخانه خودش طبقه بالا می نشست. عبدالحسین و رفقاش می رفتند تو اتاق عقبی. به من می گفت :« هرکی در زد، سریع خبر بدي که ضبط رو خاموش کنیم.» اولها که زیاد تو جریان کار نبودم، می پرسیدم: «چرا؟» می گفت: «این نوارها رو از هر کی بگیرن، مجازات داره، می برن زندان.» گاهی وقتها هم که اعلامیه جدیدي از امام می رسید، با همان طلبه ها می رفت توي اتاق تا می توانستند، از اعلامیه رونویسی می کردند. شبانه هم عبدالحسین می رفت این طرف و آن طرف پخششان می کرد. خیلی کم می خوابید، همان کمش هم ساعت مشخصی نداشت. هیچ وقت بدون غسل شهادت پا از خانه بیرون نمی گذاشت. بنایی هم که می خواست برود، با غسل شهادت می رفت.می گفت: « این جوري اگه اتفاقی هم بمیرم، ان شا االله اجر شهید رو دارم.» روزها کار و شبها، هم درس می خواند " 1 ." هم این که شدید تو جریان انقلاب زحمت می کشید. یک شب یادم هست با همان طلبه ها آمدند خانه.چند تا نوار همراش بود. گفت : «مال امامه، تازه از پاریس اومده» طبق معمول رفتند تو اتاق و نشستند پاي ضبط. کارشان تا ساعت یازده طول کشید. هنوز داشتند نوار گوش می دادند. برق سر در حیات روشن بود. زن صاحبخانه باهامان قرار و مدارگذاشته بود که هر شب ساعت ده، برق سر در حیات رو خاموش کنیم. زن عصبانی و بی ملاحظه اي بود.دلم شور این را می زد که سر و صداش در نیاید. تو حیاط می پاییدم که یکهو سر و کله اش پیدا شد. راست رفت طرف کنتور برق. نه برد ونه آورد، فیوز را زد بالا! زود هم آمد دم زیرزمین. «شما می خواین تا صبح نشینین و هر جور نواري رو گوش کنید؟!» صداش بلند بود و نخراشیده. عبدالحسین رسید. گفت: « مگه ما مزاحمتی داریم براتون، حاج خانم؟» سرش را انداخته بود پایین و تو صورت زن نگاه نمی کرد. زن صاحبخانه گفت: « چه مزاحمتی از این بدتر؟!» فکر کردم شاید منظورش روشنایی لامپی سر درحیاط است. رفتم بیرون، گفتم: « عیبی نداره، ما فیوز رو می زنیم بالا و این لامپ رو خاموش می کنیم.» پاورقی 1 -شهید برونسی مدت 5 سال در کنار کار وزندگی، دروس حوزوي را هم تحصیل کرد خواستم بروم پاي کنتور، نگذاشت. یکدفعه گفت: « ما دیگه طاقت این کارهاي شما رو نداریم.» ادامه دارد... کپی با ذکر منبع ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝ اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 #رمان_عارفانه ❣ 💫شهید احمد علی نیری💫 #بسیج راوی:استاد مح
💚یا امیرالمومنین حیدر💚: 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 ❣ 💫شهید احمد علی نیری💫 ادامه قسمت قبل نکته قابل توجه برای من این بود که وقتی ما در شرایط عادی هستیم حضور قلب در نماز نداریم.یا اگر مشغله فکری داشته باشیم،دیگر حواسی برای ما نمی ماند. یا اگر کار اجرایی به عهده ما واگذر شود که دیگر هیچ!کاملا حواس ما در نماز پرت میشود. احمد آقا عارفی وارسته بود که نماز هایش بوی ملاقات با پروردگار میداد... معمولا چنین انسان هایی یا از جامعه فاصله می گیرند.یا اگر وارد جامعه و مسجد شوند،خود را درگیر هیچ کاری نمی کنند تا حضور قلب داشته باشند.بارها از این عارف نماها دیده این که فقط سجاده و عبای خود را می شناسند و دیگر هیچ... اما این شاگرد وارسته آیت الله حق شناس درس ایمان و عمل را از استادش فرا گرفته بود.. او سخت ترین کار های مسجد را بر عهده داشت و در عین حال روز به روز بر معنویتش افزوده میشد!! 🔶...↩️ 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹 با نگاه گرمتون رو به ما ببخشید✨😊 😉 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖ @sadrzadeh1 ➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
از مشهد که آمدیم ایام فاطمیه شروع شده بود.از قم استادی را به خانه مان دعوت کردیم که مُبلغ خارج از کشور بود. در این ایام گاه تا هشتصد نفر را در پایگاه غذا میدادیم. رییس پایگاه بودن در سن و سالی که داشتم کار کوچکی نبود. اما چون عاشق کارم بودم،هم به درس و حوزه میرسیدم هم به پایگاه. روزی یکی از بچه های پایگاه گفت:((خبر داری چیشده؟؟)) _نه چیشده؟ یه نفر از پایگاه برادران نیمه شب جمعی از پسرارو میبره توی یکی از کوچه های حاشیه منطقه تیر اندازی میکنن،بعدم میبردشون غسالخونه! خبر را که شنیدم افتادم دنبال جمع کردن اطلاعات.چه کسی، کجا و چرا؟ همه را روی کاغذ اوردن.وقتش بود تا مسئول این کار گوشمالی داده شود. گزارش را که،رد کردم شنیدم برادران پایگاه در به در دنبال کسی هستند که گزارش کرده. آن روز ها حوزه برادران طبقه بالای حوزه خواهران بود. چند نفری آمدند به پرس و جو تا بفهمند چه کسی این کار را کرده.چه کسی بوده که علیه مصطفی صدرزاده گزارش داده .اما ما هم راهش را بلد بودیم! راه مخفی کاری و ندادن اطلاعات را ! بعد ها که ازدواج کردیم در چشمانم نگاه کردی و پرسیدی:((تو میدونی خبر شلیک شبانه رو کی داده بود؟)) نگاهت کردم و گفتم:((ناراحت نمیشی بگم؟)) _نه به جان تو! _من بودم! دهانت از تعجب باز ماند :((نه!)) _بله! به سرفه افتادی:((ببخش من رو،اون روزا کلی به کسی که مارو لو داده بود،فحش دادم!)) _یادت رفته چی کار کرده بودین؟سه شب پشت سر هم سروصدا راه انداخته بودین،اونم چه جور ! ضمن اینکه شنیدم بعد از اونم بچه هارو برده بودی بهشت رضوان روی سنگ مرده شور خونه خوابونده بودی. خندیدی،از همان خنده های نمکین معصومانه:((چقدر بد و بیراه نثارت کردم عزیز،بی اونکه بدونم کی هستی! یقه مسئول اطلاعات رو چسبیده بودم تا بگه چه کسی گزارش داده. وقتی گفت یه خواهر ،تعجب کردم!)) @sadrzadeh1
🎀 🎀 🌸🌸 انگار کربلا برپا شده بود من و بچه هایم کنار اهل بیت بودیم. زینب فعالیت های انقلابی اش را در مدرسه راهنمایی شهرزادِ آبادان شروع کرد. روزنامه دیواری می‌نوشت سر صف قرآن می خواند با کمونیست ها و مجاهدین خلق جر و بحث می‌کرد و سر صف شعرهای انقلابی و دکلمه می خواند. چند بار با دخترهای گروهکی مدرسه درگیر شد و حتی یکی دو بار زینب را کتک زدند. مینا و مهری در دبیرستان سپهر درس می خواندند بعد از انقلاب اسم دبیرستان شان به صدیقه رضایی تغییر کرد. آنها دبیرستانی و چند سال بزرگتر از زینب بودند .به همین خاطر آزادی بیشتری داشتند. من تا قبل از انقلاب اجازه نمی‌دادم دختر ها تنها جایی بروند زمستان‌ها برای مینا و مهری سرویس می گرفتم که مدرسه بروند شهلا و زینب را هم خودم یا پسرها می‌بردیم و می‌آوردیم. قبل از انقلاب به جامعه و به محیط اطراف اعتماد نداشتم همیشه به دخترها سفارش می‌کردم که مراقب خودشان باشند و با نامحرم حرف نزنند امام که آمد همه چیز عوض شد. از بابت جامع خیالم راحت شد دیگر جلوی بچه‌ها را نمی گرفتم دلم می خواست بچه ها به راه خدا بروند و خدمت کنند. چندتا از دانشجوهای دانشکده نفت آبادان به اسم علی زارع و علی غریبی و آقای مطهر در دبیرستان سپهر کلاس تفسیر قران سیاسی و اخلاق گذاشتند. مینا و مهری به این کلاس ها می رفتند آنها به کلاس اخلاق آقای مطهر علاقه بیشتری داشتند. آقای مطهر برای آنها حرف های قشنگی می‌زد و کاری کرده بود که بچه‌ها دنبال برنامه‌های خود سازی بروند. زینب آن زمان در دوره راهنمایی درس می‌خواند از مینا خواست که همه درس ها و حرف های آقای مطهر را کلمه به کلمه برایش بگوید.
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 پاتوق اصلی ما(بقعه چهار انبیأ )بود؛مقبره چهار پیامبر و یک اما
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
هوای آن شب به شدت سرد بود،در کوچه و خیابان پرنده پر نمی‌زد،حمید زنگ زده بود صحبت کنیم.از صدای گرفته ام فهمید حال چندان خوشی ندارم.نمی خواستم این وقت شب نگرانش کنم،ولی آن قدر اصرار کرد که گفتم:(حالم خوش نیست.دل پیچه عجیبی دارم.تو نگران نشو،نبات داغ می خورم خوب میشم).گرفتگی شدیدی گرفته بودم.به خودم تلقین می کردم که یک دل درد ساده است،ولی هرچه می گذشت بدتر می شدم.حمید پشت تلفن حسابی نگرانم شد.از خداحافظی مان یک ربع نکشیده بود که زنگ در را زدند.حمید بود.گفت:(پاشو حاضر شو بریم بیمارستان).گفتم:(حمید جان!چیز خاصی نیست،نگران نباش.)هر چه گفتم،راضی نشد.این طور مواقع که نگرانم می شد،مرغش یک پا داشت.خیلی روی سلامتی ام حساس بود.به قاعده خودم اصلا فکر نمی کردم حمید مردی باشد که تا این حد بخواهد روی این چیزها دقت داشته باشد.
هر کار کردم کوتاه نیامد.آماده شدم و به اورژانس بیمارستان ولایت رفتیم.تشخیص اولیه این بود که آپاندیسم عود کرده است.دستم را آنژیوکت زدند.خیلی خون از دستم آمد‌.تمام لباس ها و کفش هایم خونی شده بود.حمید با گاز استریلی که خیس کرده بود دستم را می شست و کفش هایم را تمیز می کرد.عین پروانه دور من بود.برای سونوگرافی باید به بیمارستان شهید رجایی می رفتیم.از پرستارها کسی همراه ما نیامد.من و حمید سوار آمبولانس شدیم. پشت آمبولانس فقط خودمان بودیم.حالم بهتر شده بود.یک جا بند نمی شدم.اولین باری بود که آمبولانس سوار می شدم. از هیجان درد را فراموش کرده بودم!از خط بالای شیشه بیرون را نگاه می کردم.آن قدر شیطنت کردم که حمید صدایش درآمد و گفت:(بشین فرزانه،سرت گیج میره.آبرو برای ما نذاشتی.مثلا داریم مریض می بریم!)ساعت یازده شب بود.آن قدر بالا و پایین پریدم که مریضی یادم رفته بود.
وقتی دکتر جواب سونوگرافی را دید گفت:چیز خاصی نیست،ولی امشب بهتره خانوم تحت مراقبت باشن.دوباره به بیمارستان ولایت برگشتیم.با تماس به خانواده موضوع را اطلاع دادیم. حمید به عنوان همراه کنارم ماند.پنج شنبه بود و طبق معمول هرهفته هیئت داشت،ولی به خاطر من نرفت.از کنار تخت تکان نمی خورد. به صورتم نگاه می کرد و می گفت:راست میگن شبیه ننه هستیا.لبخند زدم.خیلی خسته بودم.داروها اثر کرده بود.نمی توانستم با او صحبت کنم.نفهميدم چطور شد خوابم برد.از نیمه شب گذشته بود که با صدای گریه حمید از خواب پریدم.دستم را گرفته بود و اشک می ریخت.گفتم:(عه...چرا داری گریه می کنی؟نگران نباش،چیز خاصی نیست)گفت:(می ترسم اتفاقی برات بیفته.تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر می کردم که اگر قراره روزی بین ما جدایی اتفاق بیفته،اول باید من برم،والا طاقت نمیارم.
آن شب تا صبح کارش شده بود کنار تخت من نماز خواندن.پلک روی هم نگذاشت. فکر کنم یک دور منتخب مفاتیح را تمام کرد!پرستار بخش وقتی دید حمید کنار تخت من مشغول نماز شده،گفت:(نمازخونه هست.اگه می خواید نماز بخونید می تونید برید اونجا)ولی حمید قبول نکرد و گفت:می‌خوام کنار خانمم باشم.
╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ مصطفی_باصفا ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
12.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب الشهدا 🌹 دیشب خوابشو دیدم درهمین سن سال بااین قیافه، ولی موهاش بلندتر بود. 🌹 داشت می کرد، داشتم دنبالش می دویدم تا آخرش گرفتمش توبغلم ،😔💕 داشتم باموهاش بازی میکردم هی بهش می گفتم عزیزم کی بزرگ میشی؟ که دیگه منواذیت نکنی ؟😔 با این حرف خودم از خواب بیدار شدم وافسوس خوردم که چرا چنین آرزویی داشتم ؟😭 کاشکی در خواب می موندم دیگه بیدار نمی شدم درهمون زمان درعالم خواب می موندم💕🌹 ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾