eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
12.2هزار ویدیو
152 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
📽| [دوران کودکی، اگر از جایی حرف زشت یاد می‌گرفت و تکرار می‌ڪرد، میگفتم: دهانٺ کثیف شده و از او مےخواستم، برود و دهانش را بشوید😅باور می‌کرد و دهانش را می‌شسٺ. یک‌بار.....] +از زبان مادر شهید امام سجاد علیه السلام فرمودند:«حق فرزند ٺو این اسٺ… در سرپرستى وے مسؤولیت دارے که ادب او را نیکو کنى و بہ سوے پروردگارش رهنمون‌سازے و در فرمانبردار؎ از او، نسبت بہ وظایف تو و خودش، یارےاش دهے. 📱| . 🎈 🌱 🌸 ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ روز ۲۱شهریور سال۹۵ دو روز از اولین سالگرد ازدواج بدون جسم خاکی آقا مصطفی می گذشت. من تم
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ بعد از نماز ظهر تلویزیون رو روشن کردم که دعای عرفه رو همراه هزاران عاشق و زائر ابا عبدلله علیه السلام در کربلا بخونم شاید کمی آروم بشم . مشغول خواندن دعای عرفه بودم که موبایلم زنگ خورد ؛ دوست آقا مصطفی پشت خط بود؛ سلام حاج خانم خوبید؟بچه هاخوبند؟ خانواده ابوعلی پیش شما هستن؟ گفتم نه رفتند سید الکریم . یک دفعه صداش لرزید و با گریه گفتن حاج خانم مرتضی رفت پیش مصطفی؛ چند ثانیه فکر میکردم مرتضی کیه؟ چرا کلا همه چیز از ذهنم پاک شده بود. خدایا آقا مرتضی (ابو علی)گفتم نه آقای عطایی شهید نشدن ساعت ۱۱زنگ زدن با نفیسه صحبت کردن نه .....نه......نه...... اصلا حواسم نبود نشستم روی زمین جوری چنگ انداختم به جان تار و پود فرش که احساس کردم دستم از تار و پود فرش رد شد. بلند داد زدم نه خانمشون و بچه ها میخواستن برن پیششون الان باید میرفتن سوریه نه آقای عطایی نه خدایا نفیسه ...... خدایا خانم عطایی.... خدایا علی ..... وای خدای من چقدرشهید ... چقدر خانواده بیچاره بشن ... یا امام زماننننننننن آقا جانمممممم نفهمیدم تماس قطع شده چند دقیقه بعد،در زدن پدر و مادرم بودن نمیدونستم چی باید بگم با گریه و ناراحتی اومدن داخل خدا رو شکر خبر داشتن من نباید میگفتم بعد برادرم اومدن گفتم شما چطور شد اومدید گفتن حاج اصغر(دوست آقا مصطفی)زنگ زدن که سریع برید خونه آقا مصطفی من خبر رو به حاج خانم دادم نمیدونستم حال ندارن برید که حالشون بد نشه. توی دلم میگفتم من.....ما را به سخت جانی خود این گمان نبود..... یادم اومد که قبل از عقد، داداشم به آقا مصطفی گفته بود خواهرم حساسه ،خواهرم زود رنجه،خواهرم لوسه...... سوریه و جنگ چه کرد با ما؟ من همان دختر لوس برای خبر شهادت شهید عفتی محکم کنار همسرش نشستم از احادیث درمورد شهادت وشادی شهید و عاقبت بخیری گفتم.... کنار همسر شهید آژند نشستم و از بزرگ شدن بچه ها با عنایت خدا و سرپرستی عزیز و بزرگی چون خدا گفتم ... کنار مادر شهید آبیاری.... حالا ......... دوباره مثل شبی که خبر شهادت آقا مصطفی رو دادن خونه ما پر شد از دوستان آقا مصطفی و پدر مادرم و برادرم و پدر مادر آقا مصطفی. دوست آقا مصطفی گفتن خانواده آقا مرتضی نمیدونن؛ این خبر رو چند تا از کانال ها گذاشتن گفتم سریع پاک کنند. حالا چطور خبر رو بهشون بدیم. گفتم اجازه بدید زنگ بزنم بگم بیان اینجا بعد ببینیم چه کنیم . زنگ زدم به خانم عطایی گفتم :کجایید ؟ گفت:حرم هستیم جاتون خالی تازه دعا تموم شده. گفتم :کی میاید؟ گفت :امشب میریم خونه دوستم فردا میایم. گفتم:دوست آقا مصطفی گفتن که ما رو میبرن خونه مادرشهید صابری که کمکشون کنیم. امشب بیاید که یا امشب بریم یا فردا صبح. با تعجب گفت :شما انقدر حالت بده نمی تونی کاری کنی چطور میخوای بری کمک خانم صابری؟ گفتم :حالا که این بنده خدا ما رو میبره بریم. بعدا چطور میخواهیم خودمون بریم؟ گفتن :دوستم نمیذارن میگن باید بیاید خونه ما. گفتم :گوشی رو بدید من باهاشون صحبت کنم راضی شون میکنم. یادم نمیاد با اون بنده خدا سلام و احوال پرسی کردم یا نه.... فقط گفتم اصرار نکنید بزارید امشب بیان خونه ما،بعد که گفتن نه با ناراحتی گفتم آقای عطایی شهید شدن بیان اینجا که ببینیم باید چه کنیم ..... (خدایا چرا تکرار این خاطرات همون سنگینی روز اول رو داره) سعی کردیم خونه خلوت باشه و تمام مهمان ها برن تا خانم عطایی متوجه نشن. تا خانم عطایی زنگ در رو زدن برای استقبال من و مادرم رفتیم پایین بعد از سلام علیک خانم عطایی تا مادرم رو دید گفت:حاج خانم چرا گریه کردی؟ مادرم گفت :تلویزیون روشن بود روضه می خوندن. خانم عطایی با تعجب منو نگاه کرد و گفت:تلویزیون خونه شما که هیچ وقت روشن نیست!!!!! گفتم : برای دعای عرفه روشن کرده بودم.رفتیم داخل و کمی نشستیم . گفتن:کی دوست آقا مصطفی میان ؟ گفتم :خبر میدن . یکی از دوستان که خودشون هم همسر شهید دفاع مقدس بودن اومدن خونه ما . خانم عطایی هم انگار متوجه چیزی شده باشند، گفتن :چیزی شده؟ گفتم :باید بریم مشهد؛ گفتن :آقا مرتضی طوری شده؟ گفتم :کمی مجروح شدن بردن مشهد. گفتن: کدوم بیمارستان ؟ حالا چی باید میگفتم؟یادم افتاد مادر بزرگم که تصادف کرده بودن اسم بیمارستان امام رضا علیه السلام رو شنیده بودم سریع گفتم بیمارستان امام رضا علیه السلام همینطور که داشتم فکر میکردم چه کنم؟ به آقای عطایی گفتم :شما لطف کردید ساک آقا مصطفی رو آوردید، ولی کار سختی بهم سپردید. حالا که عند ربهم یرزقون هستید خودتون کمک کنید. @mesle_mostafa