پارت بیست و یک "هیئت پنج نفره"🌷🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهیدحسین_مُعزغلامی🌹
حسین مداح نسبتاً معروفی بود.تقریباً تمام افراد و هیئت های محل میدونستند که حسین مداحه هر هیئتی که می رفتیم به صورت ناشناس وارد می شد. یعنی اصلا توقعی نداشت که داخل هیئت بخونه. هیئت می رفتن فقط میخواستن استفاده کنن. موقع سینه زنی مثل بقیه سینه زنی ها می نشستن سینه زنی می کردن. یا اگر هیئت می رفتند بهش میکروفن نمی دادن ، اصلا انگار نه انگار، دنبال همچین چیز هایی نبود. شب پنجم محرم سال ۱۳۹۴بود. حسین به من گفت بیا بریم یه هیئتی من اونجا دعوتم بخونم. من با خودم فکر کردم، صدرصد یک هیئت بزرگ و به نام که ایشون رو دعوت کردن، رفتیم وارد اونجا که شدیم دیدم داخل محوطه باداربست هیئت زدن ، شاید هیئتش دوساله هیئته!رفتیم داخل دور و برم رو نگاه کردم گفتم که شایداشتباه اومدیم، فقط من و حسین بودیم! تو اون حسینیه هیچ کس نبود بعد از چند دقیقه دونفر دیگه اومدن. اقا خیلی خوش آمدید بفرمایید بشینید. بعد گفتم حسین می دونستی این طوریه؟ گفت من دوسه سال دارم میام اینجا.
گفت قضیه خاصی داره؟ گفت هیئتشون جمعیت نداره، ولی دعوت کردن که من یه امشب امسال بیام اینجا حتما رزقمون اینجوری. حسین اونجا دقیقا همون طوری که تو هیئت خودمون یا هیئت های دیگه که مثلا شاید صد نفر دویست نفر جمعیت داشت، تو اون هیئتی که پنج نفر یا شش نفر کلا ما بودیم خوند و مایه گذاشت. زیارت عاشورا و روضه خوند بعد میکروفن رو داد تحویل مداح خودشون و ما اومدیم. حسین تو هیئت خودمون براش هیچ فرقی نمی کرد یه شب ده نفر بیاد، یه شب نود نفر، با تمام قوا مایه می گذاشت هر چه قدر جمعیت یا هر شخصی بیاد و یا فیلم برداری باشه، نباشه. صدا ضبط بشه یا نه. حتی بعداز هیئت چند مورد پیش اومد که مسئول صوت مون گفت حسین امشب صدا ضبط نشه. حسین گفت باشه بابا اشکال نداره حالا یه شب دیگه.
[دوست شهید]
#شهیدحسین_مُعزغلامی
پارت بیست دوم بزرگ مرد کوچک🌷🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهیدحسین_معز_غلامی🌹
"دیدارحضرت ماه"
اسم هیئت ما منتظر المهدی(عج) و این خودش یه نشونه است؛حسین ارادت خیلی خاصی به امام زمان(عج) داشت. به نظر من ارادت از گذشته بود به اَنس ویژه ای بود. من اصلا هیئتی ندیدم این جوری باشه که تقریباً نصف بیشتر روضه رو تخصیص بدم به امام زمان(عج) یا دکلمه دعای الهی عظم البلاء برای امام زمان(عج) بخونم.
روز عید فطر سال ۱۳۹۵ بود. با حسین رفته بودیم نماز حضرت اقا،چند ساعت زودتر رفتیم اونجا حاضر شدیم و گوشی هامون هم هیچ کدوم نبرده بودیم. شش صبح بود که اونجا بودیم، تا هشت صبح من هرچی سوال دلم میخواست از حسین پرسیدم، همه رو جواب داد.در مورد منطقه در مورد کارهایی که اونجا کرده ، اینقدر خوشحال بود که امده بودیم نماز حضرت صفایی کردیم. حضرت اقا که وارد شدن بلند شدیم شعار دادیم من جلو تر از حسین بودم برگشتم دیدم کل صورتش پر اشک شده! تو چند ثانیه که حضرت اقا رو دید بود،اشک شوق بود یا چیز دیگه ای من نمی فهمیدم، یه حس خیلی خاصی به اقا داشت. چندسالی حسین پشت ماشینش یک بقیه الله بود سمت راستش یه عکس حضرت اقا چسبانده بود. که چندبار هم سر همین درگیر شد.
[دوست شهید]
#شهیدحسین_معز_غلامی
پارت بیست سوم بزرگ مرد کوچک🌷🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهیدحسین_معز_غلامی🌹
"رفاقت برای خدا"
رفاقت کردنش بی نظیر بود. بعد از حسین هیچ کس رو من ندیدم و امکان نداره ببینم که اینجوری رفاقت کنه. وقتی با کسی ، رفاقت رو شروع می کرد ، چند تا راه کار داشت ، اول اینکه بعد از چند وقت می گفت : رفیق ، بدی های من رو بگو ، اون بنده خدا هم می گفت : من بدی از تو ندیدم که بگم ، همش خوبی دیدم چی بگم ؟ حسین ادامه میداد پس من بدی های تورو می گم شروع می کرد تو خودمونی این هارو بهش می گفت اینکار رو نکن! اینجوری لباس نپوش! با فلانی رفاقت نکن! یا تولد بچه ها می شد ، کسی شلوار لی می پوشید ایشون می رفت شلوار شش جیب براش می خرید می گفت این شش جیب بیشتر بهت میاد. اینجوری بپوش یک بار یادم هست برای یکی از بچه ها دوتا پیراهن بلند خرید و بهش گفت پیراهن آستین بلند بپوش!رفاقت کردن ها و محبت کردن های حسین فقط واسه خدا بودش بار ها به من پیام می داد می گفتش دوست دارم برای خدا! می گفتم حالا برای خدا رو ننویسی چی میشه؟ می گفت نه من باید بهت بگم که بدونی برا خدا دوست دارم ، برا خودت نیست که دوست دارم.
[دوست شهید
پارت بیست چهارم بزرگ مرد کوچک🌷🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهیدحسین_معز_غلامی🌹
"کار تمیز فرهنگی"
داخل شبکه های اجتماعی یک گروه داشتیم و همه قرارمون اونجا این بود نماز صبح رو که می خوندیم می اومدیم و یک یاعلی می نوشتیم. دو ماه قبل از تشکیل این گروه من بهش گفتم، بعضی از بچه ها اصلا به نماز صبح اهمیت نمیدن، حالا نماز صبح که صبح که هیچی ظهر و عصر مغرب و عشاء هم اصلا نمی خونن.
گفت چی کار کنیم؟چی کار نکنیم؟ چند مدت گذشت، بعداز یکی دو ماه حسین گفت که من حیلی فکر کردم، بیا این کارو کنیم یه گروه تشکیل بدیم،بگیم هر کی نماز صبح و ظهر و عصر مغرب و عشاء هر پنج نوبت رو خوندش یک یاعلی بنویسه، هر کی پنج بار بنویسه، یاعلی رو باید شام بده به بقیه!گفتم بسم الله یکی دوماه بچه ها حتما نماز صبح رو بلند می شدن! نماز ظهر و عصر روهم می خوندن. من گفتم حسین اگه دروغ بگم چی؟ گفت نه دیگه دروغ نمیگم ما باید بنا بزاریم به اینکه راست میگن ، باید حسن ظن داشته باشم این گروه باعث شد خیلی از بچه ها تغییر بکنن، یعنی از اون موقع خیلی بچه ها پایبند به نماز شدن. بعد از گذراند چند ماه از هیئت، حسین گفت که دوتا دغدغه دارم، یکیش اینکه ک بچه ها رو با قرآن آشنا کنیم، یکی اینکه دعای الهی عظم البلا امام زمان(عج) رو جا بندازیم بین بچه ها. به خاطره اینکه ها وسط هیئت میان.بعد از هیئت بین بچه ها قران پخش کنبم. حسین شروع می کرد یه صفحه از قرآن رو می خوندن بچه ها هم همه با هم، هم خوانی می کردن. تو ماه رمضان هر روز قبل از مسجد یه کلاس قرآنی برپا بود، استاد میومد. حسین، اون ماه رمضون خیلی تاکید داشت تک تک بچه ها همه حتما حضور داشته باشن. یکی از بچه ها تو رو خوانی قران ضعیف بود. خیلی ها مسخرش می کردن. ولی از یه جلسه به بعد دیکه حسین آقا اومد بغل اون پسر نشست. هرجا گیر میکرد، حسین سریع درستش رو بهش می گفت. اون بنده خدا کم کم راه افتاد و به قرآن خوندن علاقمند شد. طوری که بدون اینکه حسین اقابگه خودش راحت قرآن رو می خوند.
[دوست شهید]
پارت بیست پنجم بزرگ مرد کوچک🌷🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهیدحسین_معزغلامی🌹
"قوی علی خدمتک جوارحی"
با من خیلی شوخی میکرد. وقتی تو خونه بود، باهم کاراته تمرین می کردیم. کُشتی می گرفتیم.
یا باهم می رفتیم بیرون تنیس یا پینگ پونگ بازی میکردیم. وقتی که بزرگتر تر شد با دوستانش به ورزش پینت بال می رفتن. امکان نداشت جوانی به خانه ما بیاد و حسین با او فوتبال نره. به ورزش فوتبال علاقه خاصی داشت.جوان های فامیل رو جمع میکرد و با خودش به فوتبال می برد. جوان هایی که کمی تنبل بودند، جرات نمی کردن به خونه ما بیان!
|پدر شهید|
•
حسین قبل از شهادتش می رفت ورزش بوکس. حسین یه روحیه داشت اگه مثلا ورزش رز می رفت یا هر ورزش دیگه ای برای(قوی علی خدمتک جوارحی)رضای خدا و خدمت در راه خدا بود من این رو با اطمینان میگم، اصلا اینطور فکر نمی کرد که ورزش کنم برای سلامتی بدنم، نه فقط برا خدا که آماده باشه برای کار؛این رو همه می دونن که حسین، از وقتی که خودش رو پیدا کرده بود؛یا کار اسلام انقلاب بود و نوکری امام حسین (ع) رو میکرد.
|دوست شهید
پارت بیست ششم بزرگ مرد کوچک🌷🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهیدحسین_معز_غلامی🌹
"آخرین پیام"
23 اسفند 1395بود رفتم اردو جهادی سمت نهبندان ، بین سیستان و بلوچستان و خراسان. به حسین پیام دادم.گفتم به پدرم گفتم شما تهران نیستی، اصلا حال تهران موندم ندارم ، من میرم اردو جهادی. اونجا از طریق شبکه های اجتماعی با حسین ارتباط می گرفتیم،هنوز عید نشده بود.فکر کنم بیست و هفتم یا بیست و هشتم بود، پیام دادم یه ذره درد دل کردم، گفتم کاش زودتر بیای نمیدونم چیکار کنیم همه یه جوری گنگیم. تهران که بودم یادمه شب ها نماز می رفتیم مسجد،بعد از نماز با موتور تو همه خیابان ها می چرخیدم.وقتی حسین می رفت سوریه نمی دونستیم چه کار کنیم.این حالت همه مون بود.حسین برخلاف همیشه که دلداری می داد، پیام فرستاد گفت سلام چه خبر چطوری؟خیالت راحت همه چی درست میشه. دیگه کلا تو اینترنت نبود تا دوسه روز قبل شهادتش!فکر کنم عید هم شده بود. بجه ها بهم پیام دادن، نوشته بود،دعا کن انگار یه اتفاقاتی داره می افته . منم میخواستم باورکنم، چیز هایی که شاید خیلی بچه گانه بود، از ذهنم عبور می کرد. توی ذهنم می گفتم حسین تازه موتور خریده دلش پیش موتورش بنده امکان نداره شهیدبشه. یا اینکه میدونستم اون موتور رو که خرید از مغازه که امد بیرون تصادف کرد اصلا عین خیالش هم نبود. شب اومد به من گفت با موتور جدید تصادف
کردم، ۳۰۰هزار تومان هم خرجی کردم. گفتم نه بابا!خیلی بد شده. گفت نه بابا فدای سرت اسکال نداره. یا مثلا گوشی جدید خریده بود گفتن دلش پیش این گوشیه بنده. اصلا شهادت که سراغ اینها نمیاد همینجوری تو دلم میگفتم. یا بیشترین چیزی که علاقه داشتش یعنی بالاتر از اون علاقه نداشت هیئت بود.میگفتم این هیئت تازه داره پا میگره حسین خیلی به این هیئت دل بسته، اصلا امکان نداره کسی که دل بستگی داره شهید بشه. هی با خودم همچین فرمول هایی رد و بدل می کردم.بعد اخرین خدافظی که تو شبکه اجتماعی کردیم. یادم افتاد ایشون دم دم های نماز صبح که من آنتن نداشتم اومد سلام داد. گفته بود نیستی؟اومدم احوالتو بپرسم. آخرش هم نوشت ما ان شاءالله تموم شد!سه چهار روز به من پیام می دادم ولی حسین تو فضای مجازی نبود. یک دفعه سید علی《دوست مشترک من و حسین》پیام داد. سلام چه طوری؟ کی میای تهران؟من گفتن مثلا من هشتم،نهم میرسم تهران... دیدم عکس حسین رو گذاشته پروفایلش. اون موقع معمول نبود کسی عکس حسین رو بزاره پروفایلش. گفتم آقا سید عکس حسین رو گذاشتی بعد گفت نگران نباش تو هم فردا همین، حالی بهت دست میده که الان به من دست داده... فکر کردم یه ذره مجروح شده، گفتم سید جون من بگو چی شده؟ یهو بدون مقدمه گفت حسین آقا شهید شده. یهو از هوش رفتم... چشم باز کردم تو بیمارستان بودم، سریع هواپیما گرفتم رفتم تهران.
|دوست شهید
پارت بیست هفتم بزرگ مرد کوچک🌷🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهیدحسین_معز_غلامی🌹
"شهید سخاوتمند"
اون موقع که حسین شهید نشده بود، من هر اتفاقی می افتاد به حسین خبر می دادم. حسینم راهکار درستی می گذاشت جلوی پای من. احساس میکنم شاید چند وقته تو مرام و معرفت برا حسین کم گذاشتم.ولی حسین ادامه رفیقاش رو داره،نه تنها من هر کی، هر کاری بخواد بکنه اگه به صلاحش باشه دوست به توسل بزنه حسین رد نمی کنه. خیلی ها هستن بعد از شهادت با حسین رفیق شدن. از ماهم زدن جلو.حسین عادت داشت هر کس یک دهم محبت میکرد، ده برابرش براش جبران میکرد. تو مسائل مادی و معنوی اصلا فرقی نداشت.
|دوست شهید|
پارت بیست هشتم زیارت امام رضا"علیهالسلام"🌸🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی 🌹
حسین که هر موقع که می رفت مشهد یهو شوق زیارت پیدا می کردم،میگفتم کاش الان حرم امام رضا"علیهالسلام"بودم.حسین یه بار تاریخ تولد و کد ملی من رو گرفت بدون اینکه به من بگه.بلیط مشهد برام رزرو کرد و عکس بلیط رو برام فرستاد و گفت پرواز داری پاشو بیا.بعد که رفتم مشهد موقع بازگشت با وجودی که پول داشتم،حسین نمیگذاشت پول هتلم رو حساب کنم حتی نگذاشت پول هواپیما برگشتم رو بدم.همه رو خودش حساب کرد.یادمه یه پیراهن سرمهای رنگ هم برام خرید.منم روز تشیع پیکر حسین همون پیراهن رو پوشیدم.دفعه دوم که حسین مشهد بود،من پیش دستی کردم،خودم با اتوبوس رفتم اونجا.حسین دوباره هتل گرفت و بلیط برگشت هواپیما رو گرفت نهایتا باهم برگشتیم.یعنی اینجوری بود که تو خرج کردن هیچ ابایی نداشت.مثلا من خودم رو میبینم.الان با دوستم برم بیرون اگه براش چیزی بخرم باهم بخوریم،دفعه بعد خیلی تعارف نمیکنم تا اون خرج کنه.ولی حسین اصلا اینجوری نبود.یعنی مثلا هرشب هم باهم میرفتیم بیرون خودش حساب می کرد،نمی گذاشت ما حساب کنیم.
|دوست شهید|
پارت سی و سی و یکم 🌷🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی 🌹
"اخلاص حسینی"
روزی که میخواستیم بریم کربلا،یکی از رفیق هامون پاسپورتش هنوز نیومده بود. قصد داشتیم پنج یا شش عصر حرکت کنیم، اون رفیقمون زنگ زد به حسین و گفت《حسین من هنوز پاسپورتم نیومده. شما باید معطل من نشید. برنامه تون عقب نیفته》من و اون بنده خدا رفتیم اداره گذرنامه اما خبری از پاسپورت نبود.بعد زنگ زد به حسین . گفتم حسین اینا میگن که احتمال داره ، امروز پاسپورت نیاد، اومدم بیرون ساختمون و به حسین گفتم بیا ما بریم ؛ این بنده خدا با یه کاروان میاد. حسین جواب داد ، نه ممکنه ما بدیم اصلا دیگه متوجه بیاد کربلا، می مانیم فردا شب یا پس فردا شب میریم، این درحالی بود که زمان مرخصی حسین کوتاه بود. مجبور بودیم، طول سفر رو کمتر کنیم که اون دوستمون بیاد. یکی دو ساعت گذشت، زنگ زدم به حسین، گفتم سری آخره گذرنامه رو دارن میارن امکانش خیلی محدوده که این بنده خدا گذرنامش باشه، حسین گفت:《یه تسبیح بردار. بده بهش بگو #صدباربگه_الهی_به_رقیه》.این بنده خدا برداشت و گفت الهی به رقیه، الهی به رقیه، شاید بده بار نشده بود.... که ناگهان اسم دوست مون رو خوندن.
بلافاصله راه افتادیم. غالب بچه هایی که با ما بودن، مذهبی نبودن،ولی خب نمیدونم واقعا چه جوری بود، که خیلی رعایت میکردن. با اینکه من طلبه بودم تو اون جمع ، ولی اگه کسی حرف بد می زد اونا گفتن حسین آقا، حسین آقا اون حرف زشت زد. یعنی مشخص بود یه حساب ویژه رو حسین باز کرده بودن. حدودا دویست تا ستون مونده بود عقب ، یه ذره وایسادیم، دیدیم کفش هاش رو در آورده با بند آویزان کرده به کوله اش، جوراب هاش هم در آورده پا برهنه دار میاد. بعد ما هم دیگه هیچی نگفتیم هم دیگه رو نگاه کردیم، یهو هر هشت نفر ، دونه دونه کفش هامون رو در آوردیم. ده تا ستون مونده بود به حرم حضرت عباس نشستیم. واقعا خسته شدیم.یعنی صد و نود تا ستون رو اومده بودیم. حسین گفت:《بیاید بریم، یه یاعلی بگید بیاید بریم.》بعد گفتیم واقعا ما نمیتونیم، حسین گفت که بریم یه ذره اون ور تر ، که تو راه نباشیم. رفتیم توی خرابه های اطراف اونجا. یه ربع ، بیست دقیقه نشستیم. حسین روضه حضرت زینب خوند، روضه خستگی حضرت زینب و حضرت رقیه رو خوند. بعد شروع کرویم به سینه زنی، دیدیم جوون های عراقی دور و بر ما جمع شدن و شیفته مداحی حسین شده بودن.
|دوست شهید|
پارت سی و یک🌷🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهیدحسین_معزغلامی🌹
"خط قرمز"
حسین معتقد بود باید،خانم هایی که بی حجاب هستن روامربه معروف نهی از منکر کرد.اوبی حجابی رو مبارزه علنی با اسلام می دونست،میگفت کسی که حرام رو توی اقا انجام میده،آسیب اصلی رو خودش میبینه ، اما گناه علنی،تاثیرات عمومی برای همه داره.حسین اگه خانم بی حجابی تو خیابون می دید، محترمانه به او تذکر لسانی میداد تا جایی که اون خانم حجاب را رعایت کنه. خیلی به مسئولین که میگن اسلام گفته که اگه شما تو بحث اگر به معروف جونت به خطر افتاد،میتونی انجام ندی؛انتقاد داشت و می گفت همین نوع اعتقاد که الان کار جامعه رو به اینجا رسونده! اصلا ترس توی وجودش نبود. با کی در خصوص این مسائل نداشت که بخواد اتفاقی بیفته! پاش هم می افتاد برای اسلام سیلی رو می خورد. یه بار به ماشینی که خانوم بی حجابی توش بوده، تذکر داد بود، طرف از ماشینش پیاده شده بود و به سمت حسین حمله ور شده بود. حسین خیلی با طرف آروم و با نرمی صحبت کرده بود، ولی ظاهراً طرف توهین میکنه به آقا{امام خامنه ای}
حسین هم که خیلی رو رهبر حساس بود، باهاش درگیر شده بود؛ طرف با مشت زده بود تو گونه حسین! صورت حسین ورم کرده بود. خط قرمز حسین، اسلام بود
|دوست شهید|
پارت سی و دو🌷🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی 🌹
" آخرین مداحی "
آخرین شعری که حسین مداحی کرد رو شاید شش، هفت ماهی بود که بهش دادم؛ از جایی که گرفته بودم،گفتم حسین این رو بخون! درباره مدافعان حرم، خیلی قشنگه! هر چی بهش می گفتیم نمی خوند! دیدم نمی خونه دیگه چیزی بهش نگفتم. آخرین شبی که میخواست بره منطقه، به من زنگ زد ، من سر کار بودم. گفت بدو بدو بیا اون شعر رو بیار من خیلی با عجله از سمت شمال تهران خودم رو رساندم و شعر رو بهش دادم. آخرین شعری که خواند اون شعر بود؛ اصلا یه جوری بود که انگار نمی خواست برگرده؟ این چند بار هم به خودم گفت { دعا کن دیگه بر نگردم}حسین عادت داشت با پول شخصیش برای بچه های مدافع حرم وسایل مورد نیاز شون رو تهیه کنه و با خودش ببره منطقه. یه وسیله ای میخواست، گفتم که من دارم، فکر کرد و گفت نه #شهیدمیشیم از بین میره.! ولش کن همون جا هست.
|دوست شهید|
پارت سی وسه 🌷🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی 🌹
"عشق،جگر میخواهد"
حسین با اینکه سن کمی داشت، خیلی زود با فداکاری هایی که از خودش نشون داده بود، تونسته بود اعتماد فرمانده هاش رو بدست بیاره و مسئول قسمت مهم و حساسی تو سوریه بشه. خودش که چیزی نمی گفت، ما بعد از شهادتش از همکارانش شنیدیم که ایشون خیلی رشادت تو منطقه خانطومان و قبل از اون داشته. یه شب یکی از بچه ها بهش گفت راسته که میگن یه سری ها میرن سوریه پای پرواز بر می گردن؟ ایشون جوابش رو نداد و فقط یه بیت شعر خوند. گفت که: بچه بازیست مگر، #عشق_جگرمیخواهد. قدم اول این راه جگر میخواهد. ایشون خودش واقعا نترس بود. به نظر من ذره ای از شجاعت امیرالمومنین تو وجودش ایشون بود. واقعا نترس بود. با کی نداشت. اگر ایشون شهید نمی شد قطع به یقین در آینده جزء فرماندهان موثر سپاه می شد.
|دوست شهید
پارت سی وچهار🌷🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی 🌹
" شهادت در جوانی"
ما در فضای مجازی، گروهی با اعضا فامیل تشکیل داده بودیم. روزی که در گروه معلوم شده بود، حسین به ماموریت رفته، اعضای گروه هر روز ختم صدصلوات و بعد آیت الکرسی برای سلامتی حسین میگرفتم. حسین از این موضوع باخبر شده بود و می گفت:(دیگه کسی حق نداره برا سلامتی من صلوات بفرسته.همین کارها رو می کنید که من شهید نمیشم!) بعدها، همه این ختم رو انجام میدادن ولی در گروه ثبت نمیکردن که حسین ناراحت نشه. یکبار حسین از مادرم پرسید، نظرت درباره ی شهادت من چیه؟ مادرم گفت، هر مادری دوست داره پسرش عاقبت به خیر بشه، من هم دوست دارم شهید بشی، ولی صبر کن سردار همدانی بشو و بعد مثل او شهید شو. حسین گفت شهادت دست خداست ولی من میخوام در جوانی شهید بشم. خیلی زرنگ هستی. میخوای من عمرم رو بکنم، پیر که شدم، بعدا شهید بشم. لذت شهادت در جوانیه. من میخوام در جوانی شهید بشم. من مطمئن بودم که حسین شهید میشه ولی فکر نمیکردم به این سرعت شهید بشه.
|خواهر شهید|
پارت سی و پنچ🌷🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی 🌹
"بصیرت حسینی"
اولین بار که ما کربلا رفتیم، با بچه های هیئت در ایام فاطمیه، عید 1392بود. برای بار دوم هم فاطمیه سال بعد رفتیم و آخرین بار که حسین رفتیم اربعین 1394بود. تو مسیر کربلا بودیم، یه بنده خدایی از عراقی هابرخلاف عموم مردم این کشور که رابطه خوبی با حضرت آقا وامام دارن راجع به امام یک جمله خلاف واقع گفت، یه درگیری پیش امد؛ حسین اول نبود، بعد که متوجه شد، وارد ماجرا شد، درگیری داشت، بالا می گرفت که پراکنده شدیم؛بعد چون حسین عربیش خوب بود با بزرگان حرف زد. اون ها هم که از دست ما عصبانی شده بودن با توضیحات حسین قانع شدن و عذرخواهی کردن. بهشون توضیح داد که آقای سیستانی و حضرت آقا و امام تو یه خط هستن. حسین بصیرتی که داشت تونست موضوع رو حل کنه و اون عراقی هارو قانع کنه. سال 1395 خیلی پیگیری کردیم ولی حسین نتونست بیاد. من اونجا که بودم خواب حسین رو دیدم، با چهر ه زیبا و کوله پشتی که انداخته بود، داره کربلا میاد. باهاش تماس گرفتم و تعریف کردم که یک همچین خوابی دیدم، حسین گفت که ان شاءالله بحث شهادت ما باشه. شهدا هستن که کربلا میرن.
|دوست شهید|
پارت سی و شش🌷🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی 🌹
"سلوک بندگی"
حسین دوتا موتور و یک ماشین داشت، خونه براش مهیا بود. اینکه شما از همه اینها بزنی و بری، قطعا خیلی درس بالاست. میگن که بهشت به اندازه آیات قرآن درجه داره؛ قطعا همه شهدا به نظر من درجشون یکسان نیست! که همه در یه سطح باشن. من خیلی حاجت از حسین گرفتم یه شب اومدم بخوابم تو همون حال حسین گفتم این مردم روستای ما و پدربزرگ، مادر بزرگ ما رو دعا کن، خدا اون دنیا روحشون رو شاد کنه! مادر بزرگ من ده سال بود که از دنیا رفته بود و خواب اون رو ندیده بودم. اون شب خواب مادر بزرگم رو دیدم داشت می خندید و خیلی شاد بود. یه روز دیگه تو ماشین حسین بودیم، یکی از بچه ها خواست آهنگ بزاره، #آهنگ غیرمجاز بود! یادم نمیره دوتا کوبید رو داشبورد ماشین و گفت دقیقا جملش این بود《اون روزی که از بلند گوهای این ماشین صدای #آهنگ بیاد بیرون من چپ میکنم》یه سری مراقبت های سنگین می کرد. توی بحث #محرم و #تامحرم حتی خیلی به #نمازاول_وقت اعتقاد داشت. خصوصا دوسال آخر #شهادتش رو #نمازاول_وقت تاکید می کرد! وقتی که با حسین از طرف بسیج، با لباس نظامی برا گشت زدن میرفتیم، به خاطره تاکیدات و اصرار حسین، #نماز مون رو اول وقت تو مسجد میخوندیم .
|دوست شهید |
پارت سی و هفت ، بزرگ مرد کوچک🌷🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی 🌹
" تنها در خواست "
اواسط سال 1393بود، ما توفیق خدمت در تیپ دانشجویی مرکز آموزش را داشتیم، دوسه نیروی جدید به ما معرفی کردن. #شهیدحسین_معزغلامی یکی از نیرو های جدید بود. برای اولین بار ایشون رو اونجا دیدم؛ نامه معرفیش رو گرفته بود. ایشون به ما معرفی شده بود و قرار شد به عنوان فرمانده گروهان در دوره ها از شون استفاده کنیم. ما هر کاری به ایشون می گفتیم می گفت چشم حاجی! هر چی شما بگی! جلساتی داخلی برای بچه های تشکیل می دادیم که حرف هاشون رو می زدن و راجع به موارد مختلف بحث و گفتگو می کردند؛ حتی یه بار نشد من ببینم #شهیدحسین_معزغلامی نسبت به وضعیت اعتراض بکنه، یکبار ندیدم بیاد راجع به کسی دیگه حرفی بزنه گلایه ای کنه که چرا امکانی که در اختیار دیگران هست به من ندادید و از این دست صحبت هایی نیرو های آموزشی به صورت شبانه روزی حضورمی داشتیم، #حسین به من گفت:《اگر امکانش باشه، چون فعالیت من تو بسیج زیاده، از ساعت چهار و پنج بعد از ظهر. به بعد یه وقت رو به من بدید تا ساعت هشت و نه شب من برم پایگاه بسیج به فعالیت های اونجا سرو سامانی بدم و برگردم و تا صبح سر کار بمونم.》
#تنهادرخواست ایشون از من که یادم میاد همین بود.
|همرزم شهید|
پارت سی ونه شهیدمهمان نواز🌸🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی🌹
سفر اخرحسین روبه خوبی خاطرم هست من نمیدونستم هم سفریم ماشینی که بچه رامی آورد حرکت کردوماروبه فرودگاه رسوند.اونجاحسین رودیدم که بایک حالت هراسون داره میاد وقتی به من رسید پرسیدم؛حسین چیشده؟چه خبره؟مگه توهم بامامیای؟گفت نزدیک بودجابمونم!من الان میفهمم که اون موقع چی گفت.سوریه ک رسیدیم بعد زیارت شب روپیش هم بودیم.الان ک من دارم به اون لحظات فکرمیکنم میبینم که حسین اصلاروی پای خودش بندنبود.اونجابه من گفت بیاباهم عکس بگیریم.بعدازشهادت حسین نزدیکی های چهلم ایشون بودکه قرارشدبریم خونه حسین وقتی رسیدیم اونجایه اتفاق بسیار جالب افتادوقتی رفتیم اونجاپدرش هیی اصرارمیکردکه ازاین میوه هابخورید.گفتم حاج اقاصرف شده گفت نه این ویژه است این سفارش شده خودحسینه!براشماخیاروشلیل سفارش داده من خونه میوه داشتم میدونستم که شماقراره بیاییدصبح دیدم ک خواهرحسین میگه خونه میوه داریم؟من گفتم چطورمگ؟گفت خواب دیدم که نمازم روخوندم دیدم حسین اومدگفتش ک آبجی خونه میوه؟بریدمیوه بگیریدخیاربگیریدشلیل بگیرید.من مهمون دارم آبروی منونبرید!بعدتواون جلسه دوستم خطاب به مادرحسین گفت»ایشون مسئول حسین بوده»مادرحسین گفت:باراخری که حسین رفت باهم بودید؟گفتم آره حاج خانوم چطور؟گفت یه دونه عکس مال شماست!من اصلا یادم نبودهمچین عکسی باحسین گرفتم.حسین ازمن کنارحرم حضرت رقیه(س)عکس گرفت.واین هدیه ای بودکه حسین به من داد.
|فرمانده شهید
پارت چهل آخرین ملاقات🌸🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی🌹
مابرای انجام مأموریت خودمون رفته بودیم مقرفرماندهی منطقه حماه که حسین واردشد؛وقتی حسین واردشدمن دوزاریم افتادکه مثل همیشه نیست ورفتارش یه جورخاصی شده!اون حجب وحیاش لباسخاصیکهتنشکردهبودانگارکه توی نوربود.الان که دوباره خاطرات رومرورمیکنم میبینم کهتواون سفرآخرحسین پرگرفته بود بندنبود.انگارنه انگارکه جنگه واین داره میره تودل دشمن.فرمانده منطقه برانجام مانورتیپ حسین روحرکت داد.که ببینه چند دقیقه ای آماده به کارمیشن.ومرتب پشت بیسیم پیام میدادکه میخوایم حرکت کنیم درگیری شده خودتون روبرسونیدبه نقطه مارفتیم پیششون دیدیم که نیروهارواماده کردهوخیلی قبراق وسرحال داره نیروهارو هدایت میکنه .انگارنه انگار که این همه فشارروشه.اونجاازحسین پرسیدم نقطه قوت ماروتومنطقه چی میبینی؟گفت مدداهل بیت(ع)اگرمدداهل بیت (ع)نباشه عنایت حضرت زهرا(س)نباشه اصلاماهیچ کاری نمیتونیم انجام بدیم.واین آخرین ملاقات من باحسین بود.
(فرمانده شهید)
پارت چهل ویک شوق پرواز🌸🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی🌹
مسئله منطقه رفتن حسین من روذله کرده بود!ازبساصرارمیکرد.من اصلامخالف!این بودم که ایشون مستقیم وارددرگیری بشه و استدلال هم داشتم.به ایشون گفتم حسین آقا شماکه میخوای بری تومنطقه اجازه بده من شمارابه عنوان فرمانده گروهان بفرستم تویکی ازپادگان های آموزشی بامنطقه که آشناشدی فضاروکه دیدی سری بعدعملیاتی بروحسین هم قبول کرد.اماعملیات محرم آبان ماه سال ۱۳۹۴که شروع شد.دیگه مانتونستیم ایشون رومجاب کنیم عین کسی که پروبال گرفته!عین ماهی که لیزمیخوره!حسین مثل پرنده ای بودکه توقفس گیرکرده وفقط منتظریه شانس برای پرواز کردن بودکه اون شانس روبدست آورد وخودش روازقفس دنیارهاکرد.
(فرمانده شهید)
پارت چهل و دوعاشق بسیج🌸🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی🌹
من وحسین آقا توفعالیت های بسیج خیلی باهم بودیم.اعتقادحسین به بسیج یه اعتقاد قلبی بود.واقعاحسین توفعالیت های بسیج عاشقانه کارمیکرد وهمش از اهمیت کارکردن توبسیج بامن حرف میزد.اخرین وصیتی که به من کرداین بود که به هیچ وجه توبدترین شرایط کارتوبسیج روول نکن.رهبرمابسیجیه یه بارنگفت من افتخار میکنم به رهبربودن خودم!ولی بارها گفته افتخار میکنم که بسیجی ام!بچه هایی که زمان جنگ شهید شدن بسیجی بودن.بچه هایی که الان دارن توسوریه شهیدمیشن بسیجی هستن دربدترین شرایط هراتفاقی افتاد شما کارروتوبسیج ول نکن شایداگه شماول کنی یه عده پراکنده شن.تواین اوضاع جامعه هم یه عده پراکنده بشن معلوم نیست سرازکجادربیارن هرکی هم پاسدارمیشه بالاخره ازبسیج شروع میشه.اعتقادخیلی جدی به بسیج داشت.
(دوست شهید)
پارت چهل وسه سکوی بهشت🌸🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی🌹
من یکی از بهترین دوست هام رو ازدست دادم،باوجودی که ماباهم حدودده سال اختلاف سنی داشتیم و من سنم بیشتر از حسین بود،ولی خیلی چیزهاازش یادگرفتم،حسرت میخورم واقعا حسین ازروزاول همش میگفت:«دعاکن شهید شم»من بهش می گفتم:«بزاربرسی عرقت خشک شه،تازه اومدی،اول بسم الله شهیدبشی!»ولی انصافاً خیلی زود به اون چیزی که میخواست رسید،اینم یکی از پست کارهایه که داشت،اینقدرزودخودش روساخت که به اون جایگاه رسید،من حدوددوازده ساله نتونستم به اون مرحله برسم توخیلی ازماموریت هابودم،توفیق شهادت حاصل نشده؛حسین خیلی خوب وپرانرژی کارمیکرد،واقعابه کارش عشق می ورزید،تنهاچیزی که حاضربودمرخصی براش بگیره رفتن به حیاط وپایگاه بسیج بود.حسین خیلی مقیدبودکه برنامه هیئت رفتنش بهم نخوره،نوکری امام حسین (ع)افتخارش بود،بهترین تفریحش هیئت رفتن بود،یکی ازمراسماتی که همیشه شرکت میکرد،مراسم شب های پنجشنبه شاه عبدالعظیم (ع)حاج منصور ارضی بود،ازقضاءیه دفعه پنجشنبه قرار شد بمونه محل کار،خلاصه یه حالی داشت،اومدپیش مسئول مون،بااون لفظ داش مشتی هیئتی که گاهاحرف میزدگفت :«حاجی یه اجازه بده ماامشب بریم،یه زیارتی سیدالکریم بکنیم و برگردیم»فرمانده مون همون که خیلی حسین رودوست داشت،گفت بروحسین آقا شب هم برنگردمن خودم جات هستم.اگه حسین ره صدساله رایک شبه رفت برا،این بودکه هیچ وقت هیئتش تعطیل نشد،فقط عاشق هامیدونن هیئت سکوی بهشته.
(دوست وهمکارشهید)
پارت چهل وچهارعاشق مداحی🌸🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی🌹
حسین عاشق مداحی بود،برای همین خیلی از اوقات که وقت پرتی براش پیش میومد؛یامشغول کار بود،زیرلب مداحی میکرد.به تیکه هاوحالات بعضی مداحی هاروخیلی قشنگ مثل خودشون اجرامیکرد،البته نه باتمسخرخیلی حاج سعید حدادیان رودوست داشت و تقریباً توتمام جلسات و مراسمانش شرکت می کرد.درحدی که ثانیه به ثانیه مداحی حاج سعید حدادیان رومثل خودش باریزه کاری هاش اجرا میکرد.واقعاعین صدای حاج سعیدمیخوند،همیشه بهش می گفتم جون من حسین یه دونه از اون سعیدهات(حاج سعید حدادیان)روبرام بخون،میگفت نه نمیخونم،لوث میشه،اگع الآن بگم مسخره بازی میشه.اماخودم حال دارم میخونم یه چیزدیگه است!اینقدرحاج حسین رودوست داشت،کاملا تیکه کلام های حاج سعید توبدنش نشسته بود؛حسین بااینکه سنش کم بودخیلی زودشخصیتش بزرگ شده بودورشدکرده بود.یکی ازویژگی های هئیت اینه که آدم،تموم شئونات زندگیش رنگ و بوی دین می گیره،حسین همه اعمال وسکناتش منبعث از هیئت بودوطوری شده بود که زندگی وکارش همه وقف اهل بیت (ع)شده بود.
(دوست وهمکارشهید)
پارت چهل وپنج فرمانده دل ها🌸🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی🌹
حسین آدم بسبارمطیعی بود و برمبنای تکلیف کارمیکرد،توکارازخودگذشتگی داشت،ازصبربالایی برخوردار بود،مقاومت خیلی خوبی توی کارداشت بانیروهای تحت آموزش توی کارامیخته می شد،طوری که خودش رو نیروی جزءمیدونست.اگرکاری روبه نیرودستورمیداد،انجام بده خودش قبل از نیروان کارروانجام می داد،توسوریه به عنوان فرمانده محور انتخاب شده بود!منطقه روبروی محور حسین آقا تحت اشغال داعش بود.شب هاحسین با نیروهای تحت آموزش می رفت تونقاط کمین تانمازصبح بانیروهاش اونجابود،بعدازخوندن نمازبرمیگشت مقر.درحالی که می توانست شب هاتومقربمونه ونیروهاروراهی نقاط کمین کنه و صبح بره گزارش کارشون رو بگیره و جالب این بود که بعداز اینکه حسین مأموریتش به اتمام رسید وبرگشت ایران مامتوجه شدیم نیروهایی که باحسین آقابودن وباهاشون رفته بودتوکمین بسیارشجاع ترازبقیه نیروهایی هستن که فرمانده هاشون بهشون دستور داده بودن برن توکمین وخودشون تومقرمیموندن،ولی چون حسین بانیروها میرفت توکمین براشون اصول نظامی و تامینی روهم میگفت،بسیارباکاربودوکارخودش رابه خوبی انجام میداد،امانیروهای محورهایی که فرمانده هاشون تومقرمیموندن بعضاتونقاط کمین نمیموندن یااصلامی رفتن و بایدحتماکسی بالای سرشون میبودونظارت میکرد،حسین واقعا نیروهای خوبی روکادرسازی کرده بودوهمیشه نیروهاش میپرسین حسین کی دوباره برمیگرده؟مشخص بود که حسین برقلب های اونهاحکومت می کرده.
(فرمانده شهید
پارت چهل وشش کادرساز🌸🌿 #کتاب_سرو_قمحانه #شهید_حسین_معزغلامی🌹 توماموریت آخر حسین توسوریه،جانشین فوج(تیپ)هجوم بود.یکی از پارامترهای مهم نیروهای هجوم داشتن اعتمادبهنفس بالاست،نیروهایی که حسین باهاشون کارکرده بود،اعتمادبه نفس بالایی داشتن ،توعملیات هم این افرادشجاع تربودن.طبیعت کارهم این بود که افرادشجاع وقتی اعتمادبهنفس (حسین)رومیدیدن؛دورحسین آقا جمع میشدند،افرادترسویی که نمیتوانستند اعتمادبهنفس شون روبالاببرن،مجبوربودن یاازاون فوج برن،یایه کارساده ترانجام بدن.بعدازیک ماه همه میدونستم،فوج حسین معزافرادبسیارقوی وشجاعی هستند.که توهرکارعملیاتی تا آخرین لحظه میمونن وکارمیکنن.موقعی که حسین توی قمحانه درگیربودوهمونجاهم شهیدشد؛همون افراد شجاع و بااعتمادبنفسی که حسین آقا رومیشناختن و بهش ایمان داشتن،تااخرین لحظه باهاشون موندن.موقعی هم که آتش دشمن سنگین شد،شهیددادن،مجروح دادن،اونهایی که مجبورشدن بیان عقب،دوباره تواقدام بعدی رفتن کمک کردن که پیکر حسین آقا روبه عقب منتقل کنم. (همرزم شهید) به جمع مدافعان خوش اومدی @sadrzadeh1
قسمت چهل وهفت تکلیف گرا🌸🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_ معزغلامی🌹
حسین آقاخیلی نیروی پاکاروتکلیف گرایی بود،بااینکه درسال ۱۳۹۴عملیات محرم در سوریه شروع شده بود،حسین دراونجانیروی جوون،شایدهم جوون ترین پاسدارمدافع حرم بود.که توی عملیات محرم در سال ۹۴شرکت کرد.اولین سابقه عملیاتی حسین توهمون سال ۹۴بود.دائم دوست داشت تومنطقه عملیاتی باشه و توجایی که درگیری وجود داره حتی جایی که درگیری تن به تن وجود داره تواونجابیاد،خدمت کنه واونجاکاربکنه امااینطورنبودکه کارهای محل کاریاداخل یگان بهش سپرده میشه،بخوادشونه خالی کنه،بااینکه دلش تومنطقه(سوریه)بود،دوست داشت بره،مااگه بهش میگفتیم این کار الان مهمه و اهمیت داره،میدونست تکلیف اینجاست می موند،به تکلیفش عمل میکردومنتظرمیشدتابه منطقه برگرده،تکلیف گرایی حسین باعث شد تا آخرین لحظه پای خطی که بهش تحویل داده بودن موند،می تونست خطرروبه فرمانده قرارگاه منعکس کنه و خطرروطوری گزارش بکنه که فرمانده قرارگاه تصمیم بگیره،خطرخیلی بزرگه وتهدیدخیلی زیاده.بگه منطقه روترک کنید،حسین با آرامش،خطرروتوضیح داد.فرمانده قرارگاه هم ازحسین آقا خواست،تازمانی که می تونه منطقه روحفظ بکنه،اگرهم لازم شدخارج بشه،اماحسین بخاطرصبر،استقامتی و اطاعت پذیری که داشت،تااخرین لحظه موندوگفت سعی میکنم منطقه روباهمین افرادی که مونده تاجایی که میتونم اداره کنم.که واقعا به خوبی اداره کردوجانانه مقاومت نمودوهمون جاهم شهیدشد.
(فرمانده شهید)