فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام رفیق.
خیلی خوش اومدی به این کانال.❤️
می شه لطفاً در افزایش دنبال کنندگان کمک مون کنی؟😊
@sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
سلام رفیق. خیلی خوش اومدی به این کانال.❤️ می شه لطفاً در افزایش دنبال کنندگان کمک مون کنی؟😊 @sad
مثلاً می تونید این فیلم رو برای مخاطبین تون ارسال کنید.☺️
شهید مهدی زین الدین: «هرگاه در شب جمعه، شهدا را یاد کنید؛ آنها نیز شما را نزد اباعبداللّٰه یاد می کنند».
پس رفقا اگه دوست دارید، به نیت همه ی شهدا یک صلوات بفرستید.❤️
#شب_جمعه
#شهادت
#شهدا
@sadrzadeh_ir
📙معرفی کتاب📙
🔸نام کتاب: قرارِ بی قرار
🔸نویسنده: فاطمه سادات افقه (دختر دایی شهید صدرزاده)
🔸توضیحات:
رفقا این کتاب، سه بخش اصلی داره که شامل در منظر خانواده، در منظر دوستان و در منظر همرزمان هست.
توی هر بخش آدم های متنوعی درباره ی شهید صحبت می کنند و اغلب نحوه ی آشنایی شون رو با شهید بیان می کنند. اکثر شون از تاثیراتی که داداش مصطفی توی زندگی شون داشته، می گند و...
حالا براتون یک قسمتی از کتاب رو می نویسم تا جذب بشید و برید بخرید.😄
@sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
📙معرفی کتاب📙 🔸نام کتاب: قرارِ بی قرار 🔸نویسنده: فاطمه سادات افقه (دختر دایی شهید صدرزاده) 🔸توضیحات:
🔸قسمتی از کتاب:
یک روز در آشپزخانه مان نشسته بود و داشت کمرم را ماساژ می داد و قربان صدقه ی من و مادرش می رفت.😇
بنا به عادت همیشه اش دستم را بوسید.😘 من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم: «بابا جان، دَرست مونده📚، الان پدر دو تا بچه هستی، به اندازه ی خودت هم جنگیدی🗡، دیگه بسه. این همه مجروحیت و ترکش توی بدنته🩸. بیا برو دنبال جانبازیت و همین جا دوباره کسب و کاری راه بنداز. بالأخره این بچه ها هم به تو نیاز دارند🙃».
همان طور که با دستانش کمرم را ماساژ می داد👤، زیر گوشم گفت: «بابا جان، دنبال جانبازی می رم، دنبال درسمم می رم🤓، اصلاً می رم دکتر می شم👨⚕، وزیر و نماینده ی مجلس می شم👨💼، اصلا رئیس جمهور می شم😎!»
بعد گونه اش را چسباند به گونه ام و گفت: «اصلا می رم شهید می شم🤩، شما هم پدر شهید😍!»
آخر سر هم آمد رو به رویم ایستاد و خریدارانه نگاهم کرد و گفت: «راستی چقدر پدر شهید بودن به شما می آد☺️!»
@sadrzadeh_ir