eitaa logo
-مکتبِ‌مصطفی-🌱
1.5هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
23 فایل
بسم رب النور✨️ 🌱🌱به‌یادِرفیق‌شهیدمون؛ شهید‌مصطفی‌صدرزاده محتوای‌ِکانال؟ کاملادلی^^! (ممکنه‌چندروزنباشیم‌،ممکنه‌هرروز‌هم‌باشیم🙂‍↔️) 🎀برای‌ارتباط؟ https://daigo.ir/secret/9994613782 ✨️جوابِ‌ناشناس: @nashenas_haye_mm 🎀ادمین: @ya_heydar_a7
مشاهده در ایتا
دانلود
-مکتبِ‌مصطفی-🌱
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_بیست_ویک صدای بسته شدن در که آمد و ابوحاتم رفت، مثل‌ اینکه ت
این حرکاتشان که حکایت از ریزه‌ کاری‌ های زنانه بود، خیلی برایم مهم و نشاط برانگیز بود چون گاهی که آن سر نترسشان را می‌دیدم، نگران می‌شدم نکند روحیۀ پسرانه پیدا کرده باشند. حسین با لبخند کاسۀ انار را جلوی صورتش گرفت و چشمانش را بست، بوی گلاب را توی بینی‌ اش کشید و سبک بال گفت:«بو‌ی ایران می‌ده، بوی آرامش و امنیت.»لحظه‌ ای انگار که در افکاری شیرین فرو رفته باشد مکث کرد و با لبخندی پر از آرامش ادامه داد:«هیچ نعمتی بالاتر از امنیت نیست. الحمدالله الان مــردم ایــران بــا‌‌ خیــال راحــت دور هم جمع می‌شــن، می‌گن، می‌خندن، خب گاهی هم مشــکلاتی دارن، اما در امانن!»دوباره مکث کرد. کاســۀ انار را زمین گذاشت و کمی بهش خیره شد. سرش را که بالا گرفت پرده‌ ای از اشک روی چشــم‌ هایش را گرفتــه بــود و در حالی‌ کــه می‌خواســت بغــض فرو خفتــه‌ اش را در صدایش بروز ندهد، ادامه داد:«اما مردم مظلوم ســوریه آوارۀ بیابونن. نه خواب درســتی دارن و نه خوراکی، چون‌ که امنیت ندارن، هر روز توی کوچه‌های همین دمشــق، صدای گریۀ بچه‌هایی میاد که تازه یتیم شــدن یا مادرشــون رو مســلحین به اسارت بردن.» به نظرم حالا حالا ها، حرف برای گفتن داشت اما دیگر توان کنترل احساساتش را نداشت به همین خاطر سکوت کرد و ادامۀ صحبت‌هایش را فرو خورد. نگاهی به‌ صورت‌ درهم‌ رفته‌اش کردم، نجابت نگاهش لالم کرد. احساس کردم، هیچ دلگیری‌ ازش ندارم. اصلا حق می‌دادم به او که با‌‌ آن همه مصیبت و فجایعی که در اطرافش اتفاق می‌افتد و می‌بیند این‌قدر توی خودش رفته باشد. ســارا کــه طاقــت غــم و غصــۀ پــدر را نداشــت، خــودش را جلو کشــید تا اندک فاصله‌شان هم از بین برود و بعد کاری کرد که پدرها در مقابل آن نمی‌توانند بی‌تفــاوت باشــند. کاســۀ انــار را برداشــت و چنــد قاشــق تــوی دهــان حســین گذاشــت. گرۀ ابروهای پدر باز شــد، دســت‌هایش را روی شــانه‌های سارا و زهرا گذاشت و با لحنی که حکایت از عمیق‌ ترین احساسات پدرانه داشت گفت:«خیلی خوشحالم که شما اومدین دمشق.» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir