eitaa logo
-مکتبِ‌مصطفی-🌱
1.5هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
23 فایل
بسم رب النور✨️ 🌱🌱به‌یادِرفیق‌شهیدمون؛ شهید‌مصطفی‌صدرزاده محتوای‌ِکانال؟ کاملادلی^^! (ممکنه‌چندروزنباشیم‌،ممکنه‌هرروز‌هم‌باشیم🙂‍↔️) 🎀برای‌ارتباط؟ https://daigo.ir/secret/9994613782 ✨️جوابِ‌ناشناس: @nashenas_haye_mm 🎀ادمین: @ya_heydar_a7
مشاهده در ایتا
دانلود
-مکتبِ‌مصطفی-🌱
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_چهارده از فرصت غفلتشان استفاده کردم و فوری اسلحه و نارنجک را
هر دو، با‌‌ هیجان تمام گوش تیز کرده بودند برای شــنیدن صدای درگیری‌ ها. انگار آن‌ ها در دنيایی و من در دنيایی دیگر بودم اما نقطۀ مشترکی داشتیم و آن هم سکوت بود. حدود ســاعت یازده شــب، تقریبا صدا ها افتاد.در تمام این مدت دلشــوره و اضطراب لحظه‌ای رهایم نکرد. البته چیزی نبود که برایم تازگی داشته باشد، بارهــا و بارهــا در طــول ســال‌ ها زندگــی بــا‌‌ حســین ایــن احســاس را تجربــه کرده بــودم، آن‌ قــدر کــه شــاید بشــود گفــت دیگــر جزئی از وجودم شــده بــود.هیچ شــکایتی هــم نداشــتم، برعکــس، همیشــه آنرا از جملــه هدایــای مخفی خدا برای خودم می‌دانستم چرا که همیشه بعد از هجوم این دلهره‌ ها و اضطراب‌ ها، پنــاه می‌بــردم بــه آغــوش گــرم ذکر خدا تا در برابر همۀ آن ناآرامی ها، آرامم کند. شــاید اگر این لحظات و این فشــار های درونی نبود، هیچ‌ وقت این‌ قدر با‌‌ ذکر خدا انس پیدا نمی‌کردم، من این انس را در اصل مدیون یک‌ چیز بودم و آن هم زندگی با‌‌ حسین بود! زمان زیادی از آرام شدن اوضاع نگذشته بود که حسین سراسیمه و نفس‌زنان رســید. ســر و رویــش غــرق در خــاک بــود. بــا‌‌ همۀ ایــن اوصاف از اینکه ســالم و ســرپا می‌دیدیمش، خوشــحال شــدیم.سلام که داد، دیدم خیلی خســته و پریشان است. هر چند خودم هم‌ دست کمی از او نداشتم اما به‌ رسم همسری و هم‌ سفری همراه جواب سلامش به شوخی و با لبخندی شیطنت‌ آمیز گفتم:«عجب جلسۀ خوب و پرباری داشتیدمثل اینکه پذیرایی جلسه هم خیلی عالی بوده، فقط فکر کنم میوه‌ هاشو نشسته بودن چون که بدجوری گردو خاک،روی سر و صورتت نشسته!» زهرا و ســارا ریز خندیدند اما حســین انگار که اصلا لبخند مرا ندیده و لحن شــوخی‌ ام را نشــنیده باشــد، خیلی جدی پاســخ داد:«اصلا به جلسه نرسیدیم. اوضــاع خیلــی بهــم ریختــه. از اون لحظــه‌ای کــه پا مون رو از این منطقه گذاشــتیم بیرون، مسلحین ریختن این دور و بر،همه‌ جارو محاصره کردن. و...» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
-مکتبِ‌مصطفی-🌱
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_پانزده هر دو، با‌‌ هیجان تمام گوش تیز کرده بودند برای شــنی
«...ماهم خیلی سعی کردیم که بیاییم پیش شما. سه بار هم تا نزدیک کوچه اومدیم اما هر سه بار،عقب زدندمون. حتی یه گوله آر.پی.جی هم طرف ماشــینمون شــلیک کردن که البته به‌ خیر گذشت. الان اوضاع یه‌ کمی آروم شده اما این آرامش قبل از طوفانه. الان اونا دیگه همه‌ جا هستن، اعلام کردن تا دوشنبه کل دمشق و می‌خوان بگیرن، با‌‌ این شرایط اصلا صلاح نیست شما اینجا بمونید، باید برگردید!» جملۀ آخرش مثل پتک توی ســرم خورد،گیج شــدم، خواســتم چیزی بگویم اما دخترها پیش‌ دستی کردند و بلا فاصله گفتند:«برگردیم؟ کجا برگردیم؟!» حسین اما باز هم خشک و رسمی، بدون اینکه نگاهمان کند گفت:«یه پرواز فوق‌ العاده، فردا ایرانی‌ها رو برمی گردونه تهران!» هم از لحن و هم از اصل حرفش گُر گرفتم، این‌بار حتی نگذاشتم فرصت به بچه‌ها برســد، محکم و جدی گفتم:«ما برای تفریح نیومدیم اینجا که حالا تا تقی به توقی خورد،برگردیم. اومدیم تو رو همراهی کنیم و حالام برنمی‌گردیم!» زهرا و سارا هم که انگار حرف خودشان را از زبان من شنیده بودند، پشت‌بند حرف‌ های من گفتند:«حق با‌‌ مامانه، ما می‌ مونیم!» وقتــی بــه پشــتیبانی دخترهــا دلگرم شــدم، پرســیدم:«امروز صبح که مــا از تهران می‌ اومدیــم، شــما می‌دونســتی اینجـا چــه اوضاعــی داره با‌‌ این حــال گفتی بیاین. مگه نه؟» سکوت کرد. خودم با لحنی اقناع‌ آمیز گفتم:«حتما می‌دونســتی. با‌‌این حال گفتی بیاین دمشق.» یک‌باره آن رسمیت و خشــکی از چهرۀ حسین محو شــد، فکر کنم خیلی به خــودش فشــار آورده بــود تــا بــا‌‌ گرفتــن آن حالــت جدیــت، مارا مجبــور کند که برگردیــم تهـران امــاحــالا کــه جدیــت مــارا بیش از خودش می‌دید و احســاس می‌کرد شگردش برای مجاب‌ کردن ما کارگر نبوده، دیگر حوصلۀ این را نداشت که با‌‌ آن ژست ادامه دهد. کمی مکث کرد، انگار که دنبال چاره‌ای نو بگردد بــالحــن مهربــان همیشــگی‌اش، خیلــی پدرانه طوری‌که منهم احســاس کردم فرزند دلبند او هستم گفت:«باشه بمونید؛ اما لااقل چند روزی رو برید بیروت، اوضاع که آروم‌تر شد، برگردید!» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
-مکتبِ‌مصطفی-🌱
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_شانزده «...ماهم خیلی سعیکردیم که بیاییم پیش شما. سه بار هم
تغییر یک‌ باره و پایین آمدن ناگهانی او از موضع جدیت و از همه مهم‌تر لحن پدرانــه‌ اش کــه گویــی ته‌ مایــه‌ ای از خواهــش هــم داشــت، همه‌ مــان را نرم کرد. وقتی یک مرد با‌‌ همۀ ابهتش در مقابل خانواده می‌شکند و خواهشی دارد که لبریز اســت از مهر و عاطفه، ناخود آگاه هر انســانی را تســلیم خودش می‌کند و حســین در آن لحظات کاملا این‌گونه بود. اینکه گفته بود، مســلحین اعلام کرده‌ اند تا دوشــنبه دمشــق را می‌گیرند و اینکه یک پرواز اختصاصی ایرانی‌ ها را فردا به تهران بر می‌ گرداند، واقعیت داشــت و برای محک‌ زدن و امتحان ما نبود. می‌ دانســت که درســت مثل خود او از دادن جان، واهمه‌ ای نداریم اما ترجیح می‌داد ما را به جایی بفرستد که دغدغۀ ذهنی‌ اش کمتر شود. من غرق در عمق مهر و عاطفۀ حســین شــدم و راضی به رفتن، اما حســین برای راضی کردن زهرا و سارا دردسر بیشتری داشت. زهرا با وجود 25 سال سن، خیلی به حسین وابسته بود و به التماس از او پرسید:«شمام با‌‌ ما میاین؟!» حسین دستان زهرا را میان دست‌ های خسته‌ اش گرفت و گفت: «دخترم! کار من دست خودم نیست! » سارا هم خواست پدر را به ماندن شان راضی کند، با‌‌ جدیتی که التماس در آن موج می‌زد و نشــان از آخرین تلاش‌ های او برای ماندن داشــت، گفت:«پس ما هم از اینجا، تکون نمی‌ خوریم.» حســین کــه اصــرار بچه‌ هــا را دیــد، اول ســؤال بی‌جواب چنــد دقیقۀ قبل من را داد: «آره حاج‌ خانــم مــن می‌ دونســتم اینجـا چــه خبره. آگاهانهراز شــما خواســتم بیایین دمشق. حالا هم یه جا به‌ جایی تاکتیکی می‌ کنید، درست مثل جابه‌جایی یــه رزمنــده.»دخترهــا بــاز قانــع نشــدند و گفتند: «یا شــماهم با‌‌ مــا بیا، یا همین‌ جا می‌مونیم.»و حسین به ناچار گوشه‌ ای از اتفاقات چند روز گذشته را بازگو کرد بلکه آن‌ها را برای رفتن متقاعد کند:«هفتۀ پیش، وقتی شما ایران بودین، توی کاخ ریاست جمهوری، یه انفجار انجام شد که چند نفر از مسئولین سوریه کشته شدن...» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
-مکتبِ‌مصطفی-🌱
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_هفده تغییر یک‌ باره و پایین آمدن ناگهانی او از موضع جدیت و ا
«...مسلحین تا داخل کاخ نفوذ کرده بودن و اون انفجار، نتیجۀ همکاری یکی از کارمندان کاخ با‌‌ مسلحین بود. بعد از این ماجرا نخست‌ وزیر سوریه فرار کرد به اردن و کابینه از هم پاشید. مسلحین تا پشت کاخ اومدن و یه طرف کاخ رو گرفتن. همون روز من به آقای بشار‌ اسد گفتم به مردمت اعتماد کن و در اسلحه خونه‌ ها رو، به روشون باز کن، بذار اسلحه دست بگیرن و خودشون با دشمنشون بجنگن، ارتش سوریه که به تنهایی توان جنگیدن با‌‌ مسلحین رو نداره!» زهرا سؤالی پرسید که نشان می‌داد حسین دارد کاملا در همراه کردن او با‌‌ خود موفق می‌شود:«چرا نمی‌ تونن؟!» حسین خندۀ تلخی کرد و جواب داد:«شما نباید فکر کنید اینجام مثل ایرانه ارتش، یه ارتش کاملا وفا داره. درسته که بین‌ شون آدم‌های شجاع وجود داره ولی ارتش ســوریه، ارتشــیه که توش شــکاف ایجاد شــده بخشــی از اونا به اســم ارتش آزاد با دولت می‌ جنگن. توی این وضعیت نابسامان و دو دســتگی ارتش،یه عده تکفیری از بیرون مرزهای ســوریه برای تسویه حســاب تاریخی وارد سوریه شده‌اند و هدف اصلیشون جنگ و کشتار شیعیان و علویون و حتی اهل ســنته.» درســت شــنیده بودم حســین به‌ جای مســلحین گفت:«تکفیری» و من جواب سؤالم را گرفتم اما زهرا پرسید:«چرا با‌‌ اهل سنت میونۀ خوبی ندارن؟» حســین گفت:«از دید وهابی‌ ها، شــیعه و ســنی که به اهل‌بیت توســل دارن و به زیارت حرم می‌رن، هر دو مشرکن و ریختن خونشون واجب.این اندیشۀ تکفیری از عربســتان به اینجا اومده وگرنه مردم ســوریه، چه ســنی، چه شــیعه و چه علوی، سال‌های سال در کنار هم زندگی کردن خیلی هم به اعتقادات هم احترام می‌ذ‌اشــتن، نمونــه‌ اش احتــرام بــه حــرم حضــرت زینبــه کــه خــود ماهم قبــلا از این بلبشو ها برای زیارت سوریه اومده بودیم و این احترام رو از نزدیک دیده بودیم.» دخترهــا دیگــر کاملا غــرق در حرف‌هــای پــدر شــده بودنــد، ســارا درحالی که به‌ خوبی معلوم بود درگیر بحث شــده و ســؤالات زیادی برای پرســیدن دارد،گفت:«خب پس با وجود این ارتش، کیا می‌خوان آرامش رو به مردم برگردونن؟» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
-مکتبِ‌مصطفی-🌱
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_هجده «...مسلحین تا داخل کاخ نفوذ کرده بودن و اون انفجار، نتی
گویی پاســخ به این ســؤال ســارا آن‌قدر برای خود حســین شــوق‌ برانگیز بود که هدفش را از طــرح ایــن موضوعات پــاک فرامــوش کــرده بود، چشــمانش را که بدون اغراق مانند دو عقیق آبدار بودند و حالا از برق شادی می‌درخشیدند،بــه ســارا دوخــت و بــا‌‌ گونه‌هایــی گل‌ انداختــه و لحنــی پــر از نشــاط گفت:«ما اومدیم اینجا تا به‌ عنوان فرزندان خمینی، مستشار فرهنگی اسلام ناب باشیم، ما می‌خوایــم همــون چیزایــی رو کــه امــام بهمون یاد داد به این مردم مظلوم برســونیم. مامی‌خوایم اگه خدا بخواد و نظر خانم هم همراهمون باشه یه چیزی مثل بسیج خودمون اینجا درست کنیم که پناه مردم بیچاره و ستم‌ دیدۀ اینجا و البته مدافع حرم حضرت باشه!» بعد از شــنیدن این جملۀ آخر، تمام ابهام ها برای من و دخترها یک‌ ســره کنار رفت.حسین به شکل غیر مستقیم به ما گفت که کاملا آگاهانه در اوج بحران دمشــق، مــارا تشــویق بــه آمــدن کــرده اســت و به‌حــدی امیدوارانه و بــا‌‌ انگیزه صحبــت کــرد کــه همــۀ مــا بــرای لحظــه‌ای از همه‌ چیــز و همه‌کــس حتی همان دشــمنانی کــه تــا همیــن چنــد ســاعت پیش، ایــن کوچه و خیابــان را محاصره کرده بودند فارغ شدیم و حسین مست عقاید پا ک خودش، همه‌مان را تحت تأثیر قرار داد. ســارا پرســید:«بــا ایــن شـرایط چــرا ما باید بریــم لبنان؟بذاریــد بمونیم و کمکتون کنیم!» حسین بوسه ای از ســر مهر پدری به پیشــانی ســارا زدو گفت:«اســلحۀ شما حنجره و قلم شماست. شما اومدین که حقیقت رو ببینید و سفیر این مردم ستم‌ دیده بشید. من فکر می‌کنم ارزش این کار از دفاع از حرم کمتر نباشه.» شــور و حــرارت حســین وقتــی داشــت بــه ایــن ســؤال جــواب مــی‌داد، به‌طــور قابل‌ ملاحظــه‌ای کم‌کــم فروکــش کــرد امــا هرچــه از آن شــور کم می‌شــد به لحن پدرانه اش اضافه می‌شد:«ببین دخترم!این تکفیری ها رو دشمنای اسلام وانقلاب برای این درست کردن تا دوتا کار اساسی رو انجام بدن و به یه هدف خیلی مهم برای خودشون برسن، اولین کار این بود که چهرۀ اسلام رو توی دنیا زشت و خشن نشون بدن و کار بعدیشون هم هدر دادن نیرو و توان جهان اسلام توی یه درگیری داخلی بود تا بتونن امنیت خودشون علی‌الخصوص صهیونیست ها رو تأمین کنن.» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
-مکتبِ‌مصطفی-🌱
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_نوزده گویی پاســخ به این ســؤال ســارا آن‌قدر برای خود حســی
ســه نفرمان مثل شــاگرد، به تحلیل حســین از لایه‌ های پنهان جنگ در ســوریه گوش می‌دادیم که صدای در زدن آمد. حسین رفت و در را باز کرد، ابوحاتم بود، غذا آورده بود. گفتم:«غذا برای چه بود یک‌ چیزی درست می‌کردیم، این تنهــا کاریــه کــه الان از مــا برمیــاد.» جــوان برخلاف دفعات قبل که از حرف زدن فرار می‌کرد، این بار بااشــتیاق خواســت حرفی بزند، کلمۀ اول را کامل نگفته بود که به نظرم پشیمان شد اما دیگر راهی جز ادامۀ صحبت نداشت:«حاج‌آقا روزه هستن، تاحالا هم افطار نکردن!» باتعجب رو کردم به حســین و پرســیدم:«روزه‌ای؟ پس چرا نمی‌گی؟می‌دونی چقدر از اذان گذشته؟ زخم معده می‌گیری‌ها!» حسین خودش را زد به بی‌خیالی و گفت:«چه اهمیتی داره! حالا این غذا رو که ابوحاتم آورده، بیارید بخوریم تا از دهن نیفتاده!»بعدش هم لبخند معنی‌ داری زدو ادامه داد:«اگه زود بیارید زخم معده هم نمی‌گیریم!» چیزی نگفتم، رفتم و از توی وسایل دوتا چفیۀ بزرگ عربی را آوردم تا به‌ جای ســفره از آن‌هــا اســتفاده کنیــم. دختر هــا هــم بــدون معطلی دنبالــم راه افتادند. درکشــان می‌کــردم، دوری چهار ماهه‌ شــان از پــدر باعــث شــده بــود کــه منتظر فرصتــی باشــند تــا کاری بــرای او بکننــد و حــالا کــه قضیــۀ روزه بــودن و افطــار نکردنش را فهمیده بودند، انگار بهانۀ خوبی دستشــان آمده بود. برای اینکه مجال ابراز احساسات را بهشــان داده باشــم، اشــاره‌ ای به ظرف مواد غذایی کــردمو گفتــم:«چند تــا انــار یزدی توی خوراکی هایی که از ایران آوردیم هســت، برید اونا رو دون کنید.»خودم هم رفتم تا با‌‌ آن دو چفیۀ عربی، دوتا سفرۀ جدا پهن کنم که دیدم ابوحاتم دارد با‌‌ حسین خداحافظی می‌کند، به حسین گفتم:«تعارفشون کن بمونن، زحمت غذا رو هم که خودشون کشیدن!» جواب داد:«گفتم بهش، قبول نمی‌کنه. می‌خواد بره پیش زن و بچش.» از شــنیدن این پاســخ لحظه‌ ای خوشــحال شــدم، خوشــحالی‌ای که بلافاصله تبدیل شد به خجالتی عمیق. اولش با‌‌ خودم فکر کردم بالاخره بعد از این‌ همه جدایی، فرصتی پیش می‌آید تا باز هم همه دور یک سفره، کنار هم بنشینیم اما خوشحالی ام طولی نکشید. ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
-مکتبِ‌مصطفی-🌱
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_بیست ســه نفرمان مثل شــاگرد، به تحلیل حســین از لایه‌ های پ
صدای بسته شدن در که آمد و ابوحاتم رفت، مثل‌ اینکه تمام خاطرات امروز از جلوی چشمم گذشته باشد، دیدم که چقدر ابوحاتم به ما خدمت کرده بود، نگاهی به ظرف غذا انداختم، برای لحظه‌ای تلخی خجالت تمام وجود مرا فرا گرفت. دور ســفره کــه نشســتیم انــگار حســین هــم غصــه‌ ای تــوی ســینه‌ اش داشــت و علی‌رغم آنکه ســعی می‌ کرد تا خودش را خوشــحال جلوه بدهد اما دســتش به غذا نمی‌ رفت. چند لقمه‌ای از سر بی‌میلی خورد و کنار کشید. برای اینکه کمکش کرده باشم و نگذارم بچه‌ها از غصه‌ اش خبردار شوند، سر صحبت را با‌‌ او باز کردم و پرسیدم:«چرا این‌قدر پیر شدی؟!» حســین آدم تــوداری بــود امــا تــوی همیــن چنــد ســاعت به نظرم آمــد که خیلی ساکت‌تر و راز آلودتر از گذشته شده است آن‌قدر که حتی به سؤالی همین‌قدر ســاده هم پاســخ درســت ودرمانی نداد. هیچ‌ انگار نمی‌خواســت ســفرۀ دلش را بــاز کنــد. چشــمان خســته وخــواب‌ زده‌ اش را مالیــد و بــه شــوخی گفــت:«از دوری شما.» خودم را آماده کرده بودم تا از ســؤالم گفت‌و‌گوی مفصلی با‌‌ حســین بســازم اما پاســخ او تمام برنامه‌ ریزی‌ هایم را به‌ هم‌ زد، انتظار چنین جواب کوتاه و ســرهم شده‌ ای را نداشتم. دیگر دل‌ودماغ ادامۀ بحث برایم باقی نمانده بود، از طرفی هم اگر ادامه نمی دادم واقعا فضا خیلی سنگین می‌شد. اما هرچه سعی کردم حرفی بزنم، نتوانســتم. توی دلم از حســین گلایه داشــتم که چرا فکر بچه‌ها را نمی‌کند؟ چرا همه‌ اش توی خودش اســت؟ توی همین فکرها بودم که ســارا با‌ ‌کاسه‌ ای انار وارد اتاق شد، کاسه را جلوی حسین گذاشت و‌گفت:«بفرمایید، چون خیلی انار دوست دارید، چند تایی مخصوص شما از ایران آوردیم.» بوی مفرحی به مشامم رسید، دقیق که شدم بوی گلاب بود، گلابی که دخترها روی انــار ریختــه بودنــد تــا حــال پدر را جا بیاورد، شــکر خــدا توی این اوضاع نابسامان و قاراش‌ میش هم حس دخترانگی‌ شان را به‌ خوبی حفظ کرده بودند و یادشان مانده بود که ظاهر کارهایی هم که می‌کنند باید شیک ودلربا باشد! ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
-مکتبِ‌مصطفی-🌱
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_بیست_ویک صدای بسته شدن در که آمد و ابوحاتم رفت، مثل‌ اینکه ت
این حرکاتشان که حکایت از ریزه‌ کاری‌ های زنانه بود، خیلی برایم مهم و نشاط برانگیز بود چون گاهی که آن سر نترسشان را می‌دیدم، نگران می‌شدم نکند روحیۀ پسرانه پیدا کرده باشند. حسین با لبخند کاسۀ انار را جلوی صورتش گرفت و چشمانش را بست، بوی گلاب را توی بینی‌ اش کشید و سبک بال گفت:«بو‌ی ایران می‌ده، بوی آرامش و امنیت.»لحظه‌ ای انگار که در افکاری شیرین فرو رفته باشد مکث کرد و با لبخندی پر از آرامش ادامه داد:«هیچ نعمتی بالاتر از امنیت نیست. الحمدالله الان مــردم ایــران بــا‌‌ خیــال راحــت دور هم جمع می‌شــن، می‌گن، می‌خندن، خب گاهی هم مشــکلاتی دارن، اما در امانن!»دوباره مکث کرد. کاســۀ انار را زمین گذاشت و کمی بهش خیره شد. سرش را که بالا گرفت پرده‌ ای از اشک روی چشــم‌ هایش را گرفتــه بــود و در حالی‌ کــه می‌خواســت بغــض فرو خفتــه‌ اش را در صدایش بروز ندهد، ادامه داد:«اما مردم مظلوم ســوریه آوارۀ بیابونن. نه خواب درســتی دارن و نه خوراکی، چون‌ که امنیت ندارن، هر روز توی کوچه‌های همین دمشــق، صدای گریۀ بچه‌هایی میاد که تازه یتیم شــدن یا مادرشــون رو مســلحین به اسارت بردن.» به نظرم حالا حالا ها، حرف برای گفتن داشت اما دیگر توان کنترل احساساتش را نداشت به همین خاطر سکوت کرد و ادامۀ صحبت‌هایش را فرو خورد. نگاهی به‌ صورت‌ درهم‌ رفته‌اش کردم، نجابت نگاهش لالم کرد. احساس کردم، هیچ دلگیری‌ ازش ندارم. اصلا حق می‌دادم به او که با‌‌ آن همه مصیبت و فجایعی که در اطرافش اتفاق می‌افتد و می‌بیند این‌قدر توی خودش رفته باشد. ســارا کــه طاقــت غــم و غصــۀ پــدر را نداشــت، خــودش را جلو کشــید تا اندک فاصله‌شان هم از بین برود و بعد کاری کرد که پدرها در مقابل آن نمی‌توانند بی‌تفــاوت باشــند. کاســۀ انــار را برداشــت و چنــد قاشــق تــوی دهــان حســین گذاشــت. گرۀ ابروهای پدر باز شــد، دســت‌هایش را روی شــانه‌های سارا و زهرا گذاشت و با لحنی که حکایت از عمیق‌ ترین احساسات پدرانه داشت گفت:«خیلی خوشحالم که شما اومدین دمشق.» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
-مکتبِ‌مصطفی-🌱
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_بیست_ودو این حرکاتشان که حکایت از ریزه‌ کاری‌ های زنانه بود،
زهرا و ســارا که دوســت داشــتند این لحظات تا ابد ادامه داشــته باشــد، ساکت ماندند تا پدر ادامه دهد:«دلم می‌خواست بیاید اینجا و همه‌ چیز رو از نزدیک ببینید، جوونای بســیجی و رزمندۀ ســوری رو ببینید، ایثار و فداکاری هاشــون رو ببینید، ظلم و ستمی رو که به نام اسلام به این سرزمین و مردم مظلومش می‌شه، ببینید و زینب‌ وار پیام مقاومت رو تا هرجایی‌ که می‌تونید، ببرید و زنده‌ نگهش‌ دارید!» ناگهان زهرا انگار که کشف تازه‌ای کرده باشد، پرید توی حرف‌های حسین و گفت:«خب پس چرا می‌خواید ما بریم لبنان؟بذارید اینجا بمونیم!» حســین نگاهــی بــه زهــرا انداخــت و گفــت:«زهرا جان! اونجایی که شــما میرید از ســوریه هــم مهم‌ تــره، اصــلا اهمیــت ســوریه اینــه کــه شــاه راه اتصال ما بــه لبنانه. صهیونیست ها می‌خوان با راه انداختن این جنگ وخدای نکرده تصرف سوریه، راه ارتباط ما رو با‌‌ خط مقدم مون که لبنان و فلسطینه قطع کنن. شما برید اونجا و لحظه‌ ای رسالت خودتون رو فراموش نکنید و راضی باشید به رضای خدا.» حرف‌های حسین کار خودش را کرد، دخترها علی‌ رغم میلشان به رفتن راضی شدند، سکوت کردند و تسلیم شدند. اما می‌شــد بدون زیارت خانم زینب، دمشق را ترک کرد؟ ملتمسانه پرسیدم:«می‌شه الان ما رو ببرید حرم؟» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
-مکتبِ‌مصطفی-🌱
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_بیست_وسه زهرا و ســارا که دوســت داشــتند این لحظات تا ابد ا
با لحنی که بوی مهر و امید داشت، گفت:«به روی چشم حاج‌خانم، اما حالا نه. شــما برید بســاط اســتراحت تون رو آماده کنید، منم می‌رم و صبح می‌آم تا با‌‌هم بریم حرم خانم رو زیارت کنیم و بعدش آمادۀ رفتن به لبنان بشید!» با تعجب پرسیدم:«یعنی شما این وقت شب می‌خوای بری؟! پس کی استراحت می‌کنی؟!» رو به من خندید و خیلی سرخوش جواب داد:«وقت برای استراحت زیاده!» شب از نیمه گذشته بود که حسین رفت. با‌‌ آنکه روز سخت و پرحاشیه ای را گذرانده بودیم اما خواب به چشمان مان نمی‌آمد. دوباره غرق در افکار خودم شــدم: چقدر اینجا همه‌ چیزش شــبیه ایران دوران دفاع مقدس اســت. همان ســال‌ها کــه ســه فرزنــدم، وهــب، مهــدی و زهــرا کوچک بودند و همراه حســین از ایــن شــهر جنگــی بــه آن یکــی می‌رفتیم. همــان وقت‌ها هم یکی از مهم‌ ترین ســؤالاتی کــه در ذهنــم بــود وضعیــت خــواب و اســتراحت او بــود، خیلی برایم عجیب بود او که غالبا شب‌ها برای شناسایی و جلسه و این‌جور کارها بیدار بود کی می‌خوابید که صبح‌ها کاملا سرحال و با نشاط بود. یادم می‌آید یک‌ بار هم از او پرســیدم:«تو کی و کجا می‌خوابی؟» دســت بر قضا آن روز هم همین جوابی را داد که امشب داد:«خواب‌ها رو گذاشتم برای وقتش!» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
-مکتبِ‌مصطفی-🌱
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_بیست_وچهار با لحنی که بوی مهر و امید داشت، گفت:«به روی چشم ح
آن‌قدر خسته بودم که بعد از نماز صبح خوابیدم اما با‌‌ صدای دعوای گربه‌ها بیدار شدم. زهرا و سارا پتوها را از رویشان کنار زدند و به صدای گربه‌ها گوش تیز کردند. خندیدند، پلکشان گرم شد و دوباره خوابیدند. تا صبحانه را حاضر کنم حســین رســید. دخترها هم بیدار شــدند. بی‌هیچ صحبتی، از ســر و وضع ژولیــده و درهــم و غبــاری کــه روی صورتــش نشســته بود، فهمیــدم از منطقه‌ای کــه درگیــری بــوده، برگشــته اســت. وقتــی دســت بــه ســر و صورتش نمی‌کشــید و موهای جوگندمی اش در هم می‌شد، آشفتگی قشنگی پیدا می‌کرد که به دلم می‌چســبید. شــاید که این آشــفتگی و این چهره به گذشــته‌ های تلخ و شــیرین دوران جنــگ خودمــان برمی‌گشــت و مــرا بــه یــاد آنروزها کــه از جبهه می‌آمد، می‌انداخت و می‌دیدم که آن روزها با‌‌ همۀ سختی‌اش گذشت. پس حالا هم هرچقدر سخت باشد، مثل آن روزها می‌گذرد. تــا بچه‌هــا بیاینــد و ســفرۀ صبحانــه پهن شــود، حســین دوش گرفــت و لباس نو پوشــید. ســر ســفره کــه نشســت، انگار نه‌ انــگار کــه ایــن همــان مردی اســت که چند‌ لحظه پیش، از صحنۀ نبرد بازگشته بود، شیک و مرتب، با رویی گشاده کنار مــان نشســت. صبحانــه را کــه خوردیــم بــه شــوق زیــارت حضــرت زینــب،ساک‌ های مان را تند و سریع بردیم دمِ در خانه. توی کوچه دوتا ماشین ایستاده بودند، یکی همان ماشین دیروزی بود و دیگری یک تویوتای به نظرم مدل‌ بالا که پشــتش دوشــکا بســته بودند و دو نفر که شــلوار معمولی و پیراهن نظامی به تن کرده بودند و علی‌ رغم کلاه لبه‌ داری که روی ســر گذاشــته بودند صورت آفتاب‌ ســوخته‌ ای داشــتند، خیلی جدی و با‌ حالت کاملا آمادۀ نظامی، کنار آن دوشکا‌ ایستاده بودند و حواسشان به‌ طور محسوسی به اطراف بود. حســین آمد و‌ پشــت‌ فرمان نشســت. ابوحاتم هم اســلحه به‌ دســت در کنارش. مــن و ســارا و زهــرا هــم رفتیــم و روی صندلی‌ هــای عقــب ماشــین نشســتیم. هــم ماشــین ما و هم آن تویوتا، هر دو روشــن بودند و بلافاصله پس از ســوار شــدن مــا، با شــتاب راه افتادنــد. ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
-مکتبِ‌مصطفی-🌱
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_بیست_وپنج آن‌قدر خسته بودم که بعد از نماز صبح خوابیدم اما با
خیابان‌ هــا در عیــن اینکه نیمه‌ ویــران بودند اما کاملا خلوت و آرام به نظر می‌آمدند، هیچ اثری از جنگ و درگیری به‌ جز خرابی ها وجــود نداشــت و همیــن تعجــب ســارا را بر می‌انگیخت که چــرا در این اوضاع آرام، پدرش آن‌قدر باشــتاب می‌راند؟! کیلومتر ماشــین که روی 180 رســید، با دست، عقربه را نشانم داد. منو زهرا هم خیلی تعجب کرده بودیم چرا که نوع رانندگی حســین و حالت ابوحاتم که اســلحه‌ اش را مســلح کرده بود و به چپ و راســت جاده نگاه می‌کرد هیچ همخوانی ای با شـرایط آرام و خلوت محیط نداشــت. ســارا دســتش را توی دســت من حلقه کرده بود. متعجب بود. آهسته و درگوشی بهم گفت:«مامان! کیلومتر رو ببین!» باز هم به‌ حکم وظیفۀ مادری، با‌‌ آنکه خودم هم، پر از تعجب و پرسش بودم، طوری‌ که شاید آرام‌ تر شود گفتم:«چیزی نگو!» حسین توی آینه ما را دید و نمی‌دانم با غریزۀ پدرانه اش یا با‌‌ تیز بینی و فراست همیشــگی‌اش، حال ما را به‌ خوبی فهمید و بدون اینکه پایش را حتی ذره‌ای از روی پدال گاز شل کند، گفت:«اینجا خیلی نا امنه.» فکــر کنــم حرفــش ادامـه داشــت اما صدای شــلیک چند گلولــه، لحظه‌ای ما را کاملا مشــغول اطــراف و البتــه او را متمرکــز در رانندگــی‌اش کــرد، لحظــه‌ای بعد خطاب به ما، اما انگار که با‌‌ خودش حرف بزند، شــاد و ســرحال گفت:«اینم شــاهدخدا!» هم‌ زمان با بیان این کلمات، درحالی که هیچ اثری از ترس یــا اضطــراب در چهــره وحرکاتــش ظاهــر نبــود، بــا‌‌ چند حرکت ســریع، ماشــین را از شــعاع دیــد تک‌ تیرانداز هایــی کــه معلــوم بــود تــوی یکــی از آپارتمان های اطــراف خیابــان کمیــن کــرده بودنــد، دور کرد و آرام‌ آرام گاز ماشــین را کم کرد. از توی آینه نگاهی به ما انداخت و درحالی‌که به سمت چپ مان اشاره می‌کرد گفت:« ساختمان‌ های این سمت، دست مسلحینه و تک‌ تیراندازاشون توی این ساختمونا مستقرن.» موضوع این گفت‌ و شنود‌ها و سر نترس دخترها، آن‌قدر برای ابوحاتم جذاب بود که به حرف آمد. او که تا آن لحظه، از ورود به بحث ما خجالت می‌کشید، رو به ما کرد و پرسید:«می‌ دونید اینا کیان؟» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir