🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_بیست ســه نفرمان مثل شــاگرد، به تحلیل حســین از لایه های پ
#خداحافظ_سالار
#شهید_حسین_همدانی
#صفحه_بیست_ویک
صدای بسته شدن در که آمد و ابوحاتم رفت، مثل اینکه تمام خاطرات امروز از جلوی چشمم گذشته باشد، دیدم که چقدر
ابوحاتم به ما خدمت کرده بود، نگاهی به ظرف غذا انداختم، برای لحظهای تلخی خجالت تمام وجود مرا فرا گرفت.
دور ســفره کــه نشســتیم انــگار حســین هــم غصــه ای تــوی ســینه اش داشــت و علیرغم آنکه ســعی می کرد تا خودش را خوشــحال جلوه بدهد اما دســتش به غذا نمی رفت. چند لقمهای از سر بیمیلی خورد و کنار کشید.
برای اینکه کمکش کرده باشم و نگذارم بچهها از غصه اش خبردار شوند، سر صحبت را با او باز کردم و پرسیدم:«چرا اینقدر پیر شدی؟!»
حســین آدم تــوداری بــود امــا تــوی همیــن چنــد ســاعت به نظرم آمــد که خیلی ساکتتر و راز آلودتر از گذشته شده است آنقدر که حتی به سؤالی همینقدر ســاده هم پاســخ درســت ودرمانی نداد. هیچ انگار نمیخواســت ســفرۀ دلش را بــاز کنــد. چشــمان خســته وخــواب زده اش را مالیــد و بــه شــوخی گفــت:«از دوری شما.»
خودم را آماده کرده بودم تا از ســؤالم گفتوگوی مفصلی با حســین بســازم اما پاســخ او تمام برنامه ریزی هایم را به هم زد، انتظار چنین جواب کوتاه و ســرهم شده ای را نداشتم. دیگر دلودماغ ادامۀ بحث برایم باقی نمانده بود، از طرفی هم اگر ادامه نمی دادم واقعا فضا خیلی سنگین میشد. اما هرچه سعی کردم حرفی بزنم، نتوانســتم. توی دلم از حســین گلایه داشــتم که چرا فکر بچهها را
نمیکند؟ چرا همه اش توی خودش اســت؟ توی همین فکرها بودم که ســارا با کاسه ای انار وارد اتاق شد، کاسه را جلوی حسین گذاشت وگفت:«بفرمایید، چون خیلی انار دوست دارید، چند تایی مخصوص شما از ایران آوردیم.»
بوی مفرحی به مشامم رسید، دقیق که شدم بوی گلاب بود، گلابی که دخترها روی انــار ریختــه بودنــد تــا حــال پدر را جا بیاورد، شــکر خــدا توی این اوضاع نابسامان و قاراش میش هم حس دخترانگی شان را به خوبی حفظ کرده بودند و یادشان مانده بود که ظاهر کارهایی هم که میکنند باید شیک ودلربا باشد!
ادامه دارد...
نویسنده:حمیدحسام.
@sadrzadeh_ir