🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_بیست_وسه زهرا و ســارا که دوســت داشــتند این لحظات تا ابد ا
#خداحافظ_سالار
#شهید_حسین_همدانی
#صفحه_بیست_وچهار
با لحنی که بوی مهر و امید داشت، گفت:«به روی چشم حاجخانم، اما حالا نه. شــما برید بســاط اســتراحت تون رو آماده کنید، منم میرم و صبح میآم تا باهم بریم حرم خانم رو زیارت کنیم و بعدش آمادۀ رفتن به لبنان بشید!»
با تعجب پرسیدم:«یعنی شما این وقت شب میخوای بری؟! پس کی استراحت میکنی؟!»
رو به من خندید و خیلی سرخوش جواب داد:«وقت برای استراحت زیاده!»
شب از نیمه گذشته بود که حسین رفت. با آنکه روز سخت و پرحاشیه ای را گذرانده بودیم اما خواب به چشمان مان نمیآمد. دوباره غرق در افکار خودم شــدم: چقدر اینجا همه چیزش شــبیه ایران دوران دفاع مقدس اســت. همان ســالها کــه ســه فرزنــدم، وهــب، مهــدی و زهــرا کوچک بودند و همراه حســین
از ایــن شــهر جنگــی بــه آن یکــی میرفتیم. همــان وقتها هم یکی از مهم ترین ســؤالاتی کــه در ذهنــم بــود وضعیــت خــواب و اســتراحت او بــود، خیلی برایم عجیب بود او که غالبا شبها برای شناسایی و جلسه و اینجور کارها بیدار بود کی میخوابید که صبحها کاملا سرحال و با نشاط بود. یادم میآید یک بار هم از او پرســیدم:«تو کی و کجا میخوابی؟» دســت بر قضا آن روز هم همین
جوابی را داد که امشب داد:«خوابها رو گذاشتم برای وقتش!»
ادامه دارد...
نویسنده:حمیدحسام.
@sadrzadeh_ir