.
کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦.
شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦.
#پـــــــارت_هجدهم🌸/#بـــــازار🛍
هادی بعد از دورانی که در فلافل فروشی کار می کرد، با معرفی یکی از دوستانش راهی بازار شد. در حجره ی یکی از آهن فروشان پامنار کار را آغاز کرد. او در مدت کوتاهی توانایی خود را نشان داد صاحب کار او از هادی خیلی خوشش آمد. خیلی به او اعتماد پیدا کرد. هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود که مسئول کارهای مالی شد. چک ها و حساب های مالی صاحب کار خودش را وصول می کرد. آنها آن قدر به هادی اعتماد داشتند که چک های سنگین و مبالغ بالا را در اختیار او قرار می دادند. کار هادی در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت. هادی عصرها بعد از پایان کار سوار موتور خودش میشد و با موتور کار می کرد. درآمد خوبی در آن دوران داشت و هزینه ی زیادی نداشت. دستش توی جیب خودش بود و دیگر به کسی وابستگی مالی نداشت. یادم هست روح پاک هادی در همه جا خودش را نشان می داد. حتی وقتی با موتور مسافر کشی می کرد.دوستش می گفت: یک بار شاهد بودم که هادی شخصی را با موتور به میدان خراسان آورد. با اینکه با این شخص مبلغ کرایه را طی کرده بود، اما وقتی متوجه شد که او وضع مالی خوبی ندارد نه تنها پولی از او نگرفت، بلکه موجودی داخل جیبش را به این شخص داد! از همان ایام بود که با درآمد خودش گره از مشکلات بسیاری از دوستان و آشنایان باز کرد. به بسیاری از رفقا قرض داده بود. بعضی ها پول او را پس میدادند و بعضی ها هم بعد از شهادت هادی ..... من از هادی چهار سال بزرگ تر بودم وقتی هادی حسابی در بازار جا باز کرد، من در سربازی بودم. دوران خدمت من که تمام شد هادی مرا به همان مغازه ای برد که خودش کار می کرد. من این گونه وارد بازار آهن شدم.
#ادامه_دارد🦋همراهمون باشید😉
🆔 @safiran_isAr