روز دوم
امروز ان شاءالله به نیابت از
#شهید مهدی زین الدین ۲
نفری صد صلوات ختم می کنیم✋
#شهید_جمال_و_محمد_ذکائی_مهر
🌷🌷🌷🌷🌷
#محمد_ذکایی_مهر
متولدپانزدهم دی ماه سال۱۳۴۷ دراندیمشک
عضو سپاه بودوبه عنوان پاسدار درجبهه حضورپیداکرد. مسئول مخابرات گروهان و بیسیم
چی بود و هم تیربارچی و نیز آموزش غواصی دیده بودو هم در چند عملیات شرکت داشت .
حقوق شش ماه خود را نگرفت تا کمکی برای جبهه و رزمندگان باشد.
در اردوگاه پادگان کرخه,مشغول تمرینات قبل از عملیات کربلای 4 بودیم،
او همه شب عضو غایب چادر گروه ما بودو همین امر ما را سخت حساس کرد.
یکروز برای ارضای کنجکاوی او را تعقیب کردیم که کجا می رود، در اطراف اردوگاه تپه های بلندی وجود داشت که او در بین آنها قرار می گرفت،
و اقامه عشق می بست
و به راز و نیاز با خالق سبحان می نشست، این حال حکایت
از سفری داشت که شهید محمد ذکائی مهر
آغاز کرده بود و عاقبت به مقصود خود رسید و به دیدار یار نائل آمد و بهشتی شد👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
🗓 خسته شدم از این جمعهها نمیآیی؟
🙏 اللهم عجل لولیک الفرج
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
◽️ این همه چشمبهراهی نگرانم کرده آقا...
🙏 اللهم عجل لولیک الفرج
ZiyaratAleYasin1399.mp3
10.28M
🤲 قرائت زیارت #آل_یاسین
🎙 بانوای: #حاجمیثممطیعی
💠 قرار عاشقی در هیأت مجازی
سفیران فاطمیه
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۶۰ *═✧❁﷽❁✧═* بی تاب یک نگاه دیگر به آن دختر🧕 شده بو
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۶۰
*═✧❁﷽❁✧═*
بی تاب یک نگاه دیگر به آن دختر🧕 شده بودم. دلم میخواست می توانستم دوباره برگردم و بیشتر نگاه 👀کنم اما هنوز صدای سیلی دکتر سعدون در گوشم👂 زنگ میزد.
پرسید:چرا آمدید جبهه؟ میخواهید با ما بجنگید؟
نمیتوانستم به عربی صحبت کنم. صدا زدند: حامد، حامد...ترجم(ترجمه کن)
گفتم: مادر شهری که زندگی میکردیم اسیر 🙌شدیم.
گفت: دیچ المدینه چانت بحالت حرب( ان شهر در حال جنگ📛 بود)
گفتم: شما وارد شهر ما شدید و مارا دزدید و به اینجا اوردید.
مثل اینکه وجدان درد گرفته باشد با عصبانیت😡 همه را متفرق کرد و دستور داد ما را به سمت اتاق همان خواهری که حرس الخمینی(پاسدار) بود هدایت کنند و با تاکید
گفت: الچی ممنوع( صحبت کردن ممنوع)🚫
هرچه به اتاق نزدیک تر میشدم چهره ی محو دختری که از فاصله پانصد متری دیده 👁بودم واضخ تر میشد. نمیدانستم او کیست؟ دختری با قامت بلند، بیست و شش تا بیست و هفت ساله، سفیدرو با مانتو و شلوار خاکی همرنگ و فرم لباس خودم. چشمانی روشن اما مضطرب😨 داشت.
هنوز در باز نشده بود که از پشت پنجره گفت: سلام✋
هنوز جوابش را نداده بودیم که نگهبان با تحکم گفت: ممنوع🚫
گفتم: یعنی چی ! سلام هم ممنوع است؟
در را باز کردند و ما سه دختر ایرانی در کنار هم قرار گرفتیم.
محال است سه خانم کنار هم باشند و حرف نزنند👌 فارغ از همه ی مقررات ممنوعه از هم پرس و جو کردیم. همه چیز را با اعتماد تمام به هم میگفتبم، او خودش را اینطور معرفی کرد: من فاطمه ناهیدی، ماما 👩⚕هستم. بعد از اینکه درسم تمام شد به مناطق محروم رفتم چون احساس میکردم وجودم انجا لازم تر است💯
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️