`
نحن کهف لمن اِلتجاَ الینا..
ما پناهگاهیم برای هرکس که به ما پناه آورد..
کهفالوری...پناه بیقراریهای مردم، سـلام🌱
#امام_هادی علیهالسلام💚
#سلام_امام_زمانم♥
سلامی از ژرفای قلب مضطربم
از اعماق روح بیقرارم
از جان دردمند و تنهایم ...
سلامی از من به شما که دوستتان دارم
شما که تمام امید و پناهم هستید
شما که همهی بود و نبودم شدهاید …
🌤أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🌤
✍
گوشهای از عظمت سپاه امام هادی عليهالسلام
در روایت آمده است:
متوكل به سپاهيان خود كه تعداد آنها نود هزار سواره بود، دستور داد هر كدام توبره اسب خود را از خاک قرمز پُر كنند و همه بياورند در وسط بيابانى روى هم بریزند.
این كار را كردندو یك تپه بلند شد كه نام آن را "تلّ المخالى" ناميد.
🔻متوكل بالاي تپه رفت و حضرت إمام هادى عليهالسلام را نيز خواست و به آن حضرت گفت:
شما را خواستم تا تعداد سپاه مرا مشاهده كنى.
دستور داده بود سپاهيان غرق در اسلحه با خود و زره به عالی ترین صورت با كمال هيبت و اهميت از كنار تپه عبور كنند .
منظورش ترسانيدن كسانى بود كه احتمال ميداد بر او بشورند از همه بيشتر ترس از امام هادى عليهالسلام داشت كه مبادا یكى از خویشاوندان را امر كند بر او قيام نمایند.
🔻امام ابو الحسن هادى عليه السلام فرمود:
ميل دارى من هم سپاه خود را به تو نشان دهم؟
گفت: آرى.
امام علیه السلام دعایی زیر لب خواندند و به متوکل فرمودند:
به آسمان خیره شو.
فَإِذَا بَیْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ مِنَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ مَلَائِکَةٌ مُدَجَّجُونَ فَغُشِیَ عَلَی الْخَلِیفَةِ
🔹ناگهان متوكل دید ميان آسمان و زمين را از مشرق تا مغرب فوج هائى از ملائکه غرق در سلاح گرفتهاند. سرش گیج رفت و افتاد بر روى زمين و بيهوش شد.
وقتى به هوش آمد،امام علیه السلام فرمود:
ما در دنيا با تو سر ستيز نداریم ما مشغول به امر آخرت هستيم. از گمانى كه برایت پيدا شده نترس.
📚 الخرائج و الجرائح، ج۱ ص۴۱۴
#میلاد_امام_هادی (علیه السلام)
#ولادت_امام_هادی (علیه السلام)
#امام_هادی (علیه السلام)
@girl_313
مسیحیها #بابانوئل درست میکنند و به بچه هایشان میگویند: «او برای تو #هدیه را آورده؛ مسیح برای تو این هدایا را آورده». بچه از اول ذهنش با عیسی علیهالسلام انس میگیرد، رفاقت میکند.
قولهایی که میخواهید به بچه ها بدهید، عید غدیر بدهید. هدایایتان و وعدههایتان را بگذارید در این روز تا اینها با عید غدیر جوش بخورند.
|آیت الله حائری شیرازی|
#عید_غدیر 🌺
سبک زندگی شاد 47.mp3
10.41M
#سبک_زندگی_شاد ۴۷
برای رسیدن به کمالِ انسانی؛
فقط یه راه داری؛
👈اونم اینکه بتونی شاد زندگی کنی!
پس اولین مهارتی ک باید بیاموزی؛👇
مبارزه با غمهایی هست، که شیطون به دلت تزریق میکنه!
آدمای غمگین، بدرد آسمون نمیخورن
📌باید مردم شادی کنند!
✍کسانی ممکن است وانمود کنند که «آقا شما بايد تابع علی علیه السلام باشيد و در رفتارتان عدل داشته باشيد. اين مهمانی و چراغانی و اين حرف ها [چیست؟] اين از همان وسوسه های شيطانی است که می خواهند پوسته [ولایت] را بگيرند تا کمکم مغز هم از بين برود.
👈اگر مغز [ولایت] را بخواهيم، بايد اين پوسته [ولایت] حفظ شود. بايد چراغانی شود. بايد عيدی داده شود. بايد پذيرايی شود. بايد مردم شادی کنند. تبريک بگويند: «الحمدلله الذی جعلنا من المتمسكين بولايه علی بن ابی طالب...
#علامه_مصباح
#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۶۸
*═✧❁﷽❁✧═*
و بغض راه گلوم رو سد کرد ... حس وحشتناکی 😰داشتم ... نمی دونستم باید چه کار کنم ... توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود ... همین حکایت بود و بس ...
بهش نگاه نمی کردم ... ولی می تونستم حالاتش رو حس کنم ... گیج و سر درگم بود ... با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود ... اما حالا... درد بدی وجودم رو پر کرده بود ... حتی روحم درد می کرد... درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود 😣...
به خدا التماس می کردم هر چه زودتر بره ... اما همین طور نشسته بود ... نمی دونم به چی فکر می کرد ... چی توی ذهنش می گذشت ... ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم ... ناخودآگاه اشک از چشمم فرو ریخت 😭...
سریع خودم رو کنترل کردم ... اما دیر شده بود ... حالم دست خودم نبود ... نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود...
ـ ما واسه وجب به وجب این خاک جوان دادیم ... جوان هایی که جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط ... اونها هم جوان بودن ... اونها هم شاد بودن ... شوخ بودن ... می خندیدن ... وصیت همه شون همین بود ... خون من و ...
با حالتی بهم نگاه می کرد👀 ... که نمی فهمیدمش ... شاید هیچ کدوممون همدیگه رو ...
مثل فنر از جا پریدم و کوله 🎒رو از روی زمین برداشتم ... می خواستم برم و از اونجا دور بشم ... یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم ... یه حسی می گفت ...
ـ با این اشک ریختن ... بدجور خودت رو تحقیر کردی ..
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان ... که نزاره حرفم رو بزنم ...
هنوز قدم از قدم👣 برنداشته ... صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد ...
ـ مهرااااان ... کوله رو بیار بالا ... همه چیزم اون توئه ...
راه افتادم ... دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ...
آتیش🔥 روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن ... به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم ...
اومد سمتم ... و کوله رو ازم گرفت ...
ـ تو چیزی از توش نمی خوای؟ ..
اشتها نداشتم ...
- مامان چند تا ساندویچ🍔اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... علی الخصوص به فرهاد ...
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده ..
ـ خوب واسه خودت حال کردی ها ... رفتی پایین ... توی سکوت ...
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم🤐 ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...
ـ ااا ... زاویه، پشت درخت🌲 بودی ندیدمت ...
سریع کوله رو از سعید گرفتم ... و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش ..
- بسم الله ...
جا خورد ...
ـ نه قربانت ... خودت بخور ...
این دفعه گرم تر جلو رفتم ...
ـ داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی ... عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه ... به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه ... نمک گیر نمیشی ...
دادم دستش و دوباره برگشتم پایین ...
کنار آب🌊 ... با فاصله از گل و لای اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم ... هر چند آفتاب هم ملایم بود ...
خوابم نمی برد ... به شدت خسته بودم ... بی خوابی دیشب و تمام روز ... جمعه فوق سختی بود ... جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد ...
صدای فرهاد از روی بلندی اومد ... و دستور برگشت صادر شد ... از خدا خواسته راه افتادم ... دلم❤️ می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که... نباید استخاره می کردم ... چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ... آزمون و امتحان؟ ... یا ...
کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت ... همون گروه پیشتاز رفت ... زودتر از بقیه به اتوبوس🚌 رسیدن ...
سعید نشست کنار رفقای تازه اش ... دکتر اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من، تنها ...
برگشت هم همون مراسم رفت ... و من کل مسیر رو با چشم های بسته ... به پشتی تکیه داده بودم ... و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم ... که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد ... و با فاصله کمی صدای🗣 فرهاد بلند شد ..
- بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم ... یه راهی برید ... قدمی بزنید ... اگر می خواید برید سرویس ...
چشم هام رو که باز کردم ... هوا، هوای نماز مغرب بود ...
ساعت از 9 گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی ... بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ...
خانم ها که پیاده شدن ... منم از جا بلند شدم ... دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم ... نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم ... و همین داشت دیوونه ام می کرد... و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت ...
- این بار بد رقم از شیطان 👿خوردی ... بد جور ... این بار خدا نبود ... الهام نبود ... و تو نفهمیدی ...
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══