آقاجون همیشه میگفت:
صبح ها روزی تقسیم میشه،
بین تاریک و روشن هوا
بین دو طلوع!
طلوع فجر
و
طلوع صبح.
میگفت این یک و ساعت اندی، ساعت زمینی نیست، حسابش از بقیه ی روز جداست.
میگفت ساعت بهشتیه... توی این لحظه ها کلی فرشته بین زمین و آسمون در رفت و آمدن، صف به صف...
هرکی خواب باشه نه فرشته ای میاد سراغش، نه روزیِ بهشتی!
آقاجون تسبیح میچرخوند و با صدای بم دورگه، که این اواخر دوست داشتی چشمهاتو ببندی و فقط به نجواهاش گوش بدی و قاتی حس و حال کلماتش بشی، می گفت: ساعتی که بهشتیه، بین الطلوعینه... زمینی که بهشتیه، کربلاست
شبی که بهشتیه، شب قدره. اینها هدیه های خدا به اهل زمین هستند... بعد دست به زانوش میکشید و یا اللهی میگفت و بلند میشد از پای سجاده... یه نگاه به قاب عکس روی دیوار می کرد و میگفت: بین این همه بنده ی سیاه و سفید خدا، توی این زمین شلوغ، بعضی آدم ها هم بهشتی ان... بعد دست می کشید روی شیشه ی قاب و صدای آهش خیلی بلند از سینه اش بیرون میریخت...آقاجون قد تا نمی کرد، ازون آدم هایی که فقط توی رکوع و سجود نماز، خم شدنش رو می شد دید، هیچ وقت نمی شکست... یا شاید هم پیش ما نمی شکست... می گفت و رد می شد.... بی اینکه لرزشی توی صداش باشه، یا خمی بیفته به چروک های پیشونی اش...
اون روز اما هم دستش می لرزید، هم صداش... قاب رو برداشت و گرفت جلوی صورتش... گفت بعضی چشم ها هم بهشتی ان، علی جان!
اینا رو خدا یه چند صباحی میذاره توی بعضی خونه ها، که زمین خدا برهوت نشه توی این روزگار دروغ و نامردی، بعدم خیلی زود برمیداره برای خودش... انقدر که حسرتش یه عمر می مونه سر دلت... علی بابا! یه وقتایی دلت میخواد همه چیز زندگیتو بدی، یه بار دیگه تاریک روشن اول صبح ببینی اون چشم ها توی اتاق خونه ت، آروم خوابیده...
اولین بار بود که دیدم خش صدای دورگه ی پیرمرد لرزید... دلم میخواست همه چیز زندگیمو و بدم و دریای این صدا همیشه آروم باشه، هیچ موجی نیاد و دلشو بلرزونه... دریای دل آقاجون هیچ وقت طوفانی نشده بود، نه اون روز که فقط یک ساک از محمدمهدی آوردن و شرمنده رفتن، نه اون روز که تفحص تموم شد و گفتن هرچقدر جای افتادن پسرت رو گشتیم، نبوده که نبوده، انگار پر کشیده رفته آسمون. هیچ کدوم بغض پیرمرد رو باز نکرد... قدش رو تا نکرد
فقط سجده هاش طولانی تر شده بود... و موندن نگاهش به در کشدار تر... به بهانه هایی که خودش هم میدونست جاوندار نیستن، میرفت در رو باز میکرد، دو طرف کوچه رو نگاه میکرد و می اومد... عکس محمدمهدی رو گذاشته بود روی دیوار و تسبیح فیروزه ای مادرجون رو انداخته بود لبه ی قاب. کل دلخوشی اش این عکس بود که از هر طرف نگاهش میکردی، از روی دیوار بهت میخندید...
اون روز اما پیرمرد صداش لرزید، دستش لرزید، اولین بار بود که دیگه دلم نمیخواست چیزی بگه...صدای بم محکم پیرمرد، لرز برداشته بود... یه شیشه ای ته دلم شکست، نمیدونم پشت این شیشه چی بود، اما یخ کردم... سردم شد... پتو رو بیشتر کشیدم روی سرم تا دستی که به لرز داشت قاب رو میذاشت روی دیوار نبینم... آروم گفت: علی جان بابا نگاه کن، محمدمهدی من نگاهش بین الطلوعین بوده... ازون نگاهای بهشتی که حتی وجبی از زمین رو هم اشغال نکرده... دیشب خواب مهدیمو دیدم ! لباس بسیج تنش بود علی جان...گفت دیگه چشم انتظار نباش بابا... انقدر چشمت به در نباشه...من روی زمین نیستم... زیر خاک نیستم... من همون موقع که ترکش خوردم پریدم و رفتم،عین تیکه نور... زیرگلوش زخمی بود علی جان! مهدی مو میگم...
آروم آروم رفت سمت کمد، صدای خش خش وسایل می اومد و قامتی که روی یک ساک خاکی خم شده بود...تا شده بود...بی حرکت... بی صدا...
نفسم حبس شده بود... سر بیرون برگشتن هم نداشت... نمیخواستم برگردم... نمیخواستم بشنوم... میخواستم همون لحظه دنیا تموم بشه... یا من بیدار شم و ببینم خواب بودم و آقاجون مثل هرروز داره سر سجاده، تسبیح سبزی که محمدمهدی براش از سفر مشهد خریده بود لابه لای انگشتانش میچرخونه و میگه: علی جان پسرم پاشو بین الطلوعین ساعت بهشتیه، فرشته های خدا رو ناامید نکن...پاشو بابا...
#فرشتههایخاکی
#اولینانتشار
#سحر_شهریاری
@saharshahriary
هوالشهید🇵🇸🇮🇷
آقاجون همیشه میگفت: صبح ها روزی تقسیم میشه، بین تاریک و روشن هوا بین دو طلوع! طلوع فجر و طلوع صبح.
دلم تنگ کسانی است که عمری بوی ناب معرفت و مهربانی می دادند و حالا خاک، به اندازه یک دنیا بین مان فاصله انداخته است...
#سردارشهیدحاجمحمودتوکلی
#شهادتمهر۹۸
#فرشتههایخاکی
#سحر_شهریاری
@saharshahriary