شهیدیکهبرایآبنامه مینوشت!!
شهید غواص، یوسف قربانی در این دنیای فانی هیچکس را ندارد
در ۶ ماهگی پدرش را
در ۶ سالگی مادرش را
در ۸ سالگی مادر بزرگش را
و برادرش را هم در سانحه رانندگی از دست داد...
زمان شهادتش هم غریبانه دفنش می کنند🖤🥀
همرزم یوسف میگوید:
هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هرروز؟
یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟
دست مرا گرفت و کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم ، کسی را ندارم که..
بیاییم برایش ، پدری ، مادری ، برادری و خواهری کنیم و به هرکس که میتوانیم ارسال کنیم تا سِیلی از فاتحه و صلوات به روح مطهرش هدیه کنیم
تا ابد مدیون شهداء هستیم..
#شهــیدانه🥀📿
🌹وصیت شهدا🌹👇
https://eitaa.com/sahdah
#شهیدانه
#ما_از_اینها_غافلیم
#دانشمند_هسته_ای
#شهید_والامقام
#مصطفی_احمدی_روشن
دستم را گرفت، از خوابگاه برد بیرون. روبهروی خوابگاه زنجان خانههایی بود که معلوم بود از قدیم مانده؛ از زمان آلونکنشینها.
همیشه چشمم به این خانهها میافتاد، اما هیچوقت فکر نکرده بودم به آدمهایی که توی این آلونکها زندگی میکنند. اوضاعشان خیلی خراب بود. رفتیم جلوتر. از یکی از خانهها خانمی آمد بیرون، سه تا بچه قد و نیم قد هم پشت سرش.
مصطفی تا چشمش به بچهها افتاد، قربان صدقهشان رفت. خانه درواقع، یک اتاق خرابه نمناک بود. در نداشت؛ پرده جلویش آویزان بود. از تیر چراغبرق سیم کشیده بودند و یک چراغ جلوی در روشن کرده بودند.
مصطفی گفت: «ببین اینا چطوری دارن زندگی میکنن. ما ازشون غافلیم.» چند وقتی بود بهشان سر میزد. برنج و روغن میخرید و برایشان میبرد. وقتی هم که خودش نمیتوانست کمک کند، چندتا از بچهها را میبرد که آنها کمک کنند .
🌹 #سالروز_شهادت🕊
۲۱دی ماه سالروز شهادت دانشمند عزیز و گرامی کشورمان شهید مصطفی احمدی روشن گرامی باد.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
شادی روح پرفتوح این شهید بزرگوار فاتحه مع الصلوات.🌹
😍=======🌹🇮🇷🌹========😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌹وصیت شهدا🌹
سلام بر آنهایی که
رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند
تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم
السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)
https://eitaa.com/sahdah
🦋روایت عشق:
●همیشه نمازهای شبش را با گریه میخواند. در مأموریت و پادگان هم که مسئول شب بود نماز شبش را میخواند. هیچ موقع ندیدم نماز شبش ترک شود. همیشه با وضو بود. به من هم میگفت داری دستت را میشوری وضو بگیر و همیشه با وضو باش. آب وضویش را خشک نمیکرد. در کمک کردن به دیگران هم نمونه بود. حتی اگر دستش خیلی خالی بود و به او رو میزدند نه نمیگفت.
●گاهی اوقات نمیگذاشت من متوجه کمکهایش شوم ولی به فکر همه بود. احترام زیادی به خانواده و پدر و مادرش میگذاشت. پدر و مادر خودش با پدر و مادر من از لحاظ احترام گذاشتن برایش یکی بودند. شدت احترام گذاشتن به من و دخترمان به حدی بود که در جمعهای خانوادگی میگفتند مسلم خیلی به زن و بچهاش میرسد. اگر مبینا گریه میکرد تا نیمه شب بغلش میکرد و راه میرفت تا خوابش ببرد. هیچ موقع نمیگفت من خسته هستم. خیلی صبور بود.
✍راوی :همسرشهید
#شهیدانه 🕊https://eitaa.com/sahdah
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈
یك شماره رو انتخاب
و هدیہتون رو دریافت کُنید :)🌱.
- پنجم : digipostal.ir/c87kide .
- ششم : digipostal.ir/ceiv42d .
-هفتم :☜ ادامه دارد....
#شهیدانه
#مثل_پدر
#شهیدانه🌿
📺 داستانی زیبا از شهید شاهرخ ضرغام
فراموش نمیکنم یکبار زمستان بسیار سردی بود. باهم در حال بازگشت به خانه بودیم.پیرمردی مشغول گدایی بود و از سرما میلرزید. فورا کاپشن گران قیمت خودش را درآورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دستهای اسکناس از جیبش، به آن مرد داد و حرکت کرد. پیرمرد که از خوشحالی نمیدانست چه بگوید، مرتب میگفت: جوون، خدا عاقبت به خیرت کنه.
برگرفته از کتاب حر انقلاب
#شهیدانه
https://eitaa.com/sahdah
🌹شہیدمحمدابراهیمهمت:
مۍخواهید خدا عاشقِ شما شود..؟!
قلم مۍزنید براۍ خدا باشد✏️
گام برمۍدارید برای خدا باشد🚶♂
سخن مۍگویید برای خدا باشد🗣
همہ چی و همہ چی برای خدا باشد 💔
#شهیدانه✨
#شهید_محمد_ابراهیم_همت🌱
#صبح و عاقبتمون شهدایی 🤲 🌷
📌 مجید بربری کربلا که رفت ، متحول وحر مدافعان حرم شد
🔹️ هشت روز مانده به اربعین سال ۹۳ ساعت یازده شب بود که مجید سراسیمه آمد خانه:
«وسایلم را جمع کنید که عازم کربلا هستم.» گفتم: «زودتر می گفتی که به چند تا از فامیل و آشنا خبر می دادیم.» عجله داشت و رفقایش داخل ماشین منتظرش بودند.
🔸 چه رفقـایی و چه سفر اربعیـنی! تا برسند مرز مهران، صدای آهنگ و بگو بخندشان بلند بود؛ گویا کارناوال شادی راه انداخته بودند.
🔹 مجید اولین بار که رفت داخل حرم حضرت علی (ع) کمی تغییر کرد و کم حرف شد. هر بار هم که می رفت حرم، دیر برمی گشت؛ آنهم با چشم های قرمز. رفقا مانده بودند که این خود مجید است یا نقش بازی جدیدش.
🔸 پیاده روی که شروع شد، مجید غرق در خودش بود. نه می گفت و نه می خندید.
◇ پایش که رسید بین الحرمین، از درون شکست. دیگر دست خودش نبود. ذکـر لبـش یا حسـین یا حسـین بود و مشغول اشـک و نـالـه.
🔹 وقتی می خواستند برگردند، به صمیمی ترین دوستش گفت: «توی این چند روز از امـام حسین ع خواستم که آدمم کند. اگر آدمم کند دیگر هیچ چیز نمی خواهم.»
🌹 او حـرّی دیگری از نوع مدافعان حرم شده بود که فاصله بین توبه و شهادتش ۱۳ ماه بیشتر نبود.
📚 برگرفته از کتاب " مجید بربری "
بقلم کبری خدابخش
#شهید_مجید_قربان_خانی
#شهیدانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید باکری ؛
برید دعا کنید شهید شید..
#شهیدانه
🌴💎🌹💎🌴