eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
؟ 🍁 مادر سیبی را پوست کند.چند برش داد. برشی را به پدر بزرگ تعارف کرد. پدر بزرگ دست مادر را پس زد. گفت:«عروس من که دندان ندارم.» 🍁 مادر جواب داد:«آقا جان، دندان ندارید. دندان مصنوعی که دارید. تازه سیب از دست عروس خوردن طعم دیگری دارد. بفرمایید.» این جملات را چنان با ناز و غمزه ادا کرد که پدر بزرگ نرم شد و سیب را گرفت. برشی را هم به مادر بزرگ تعارف کرد. مادر بزرگ زرنگی کرد و گفت:«ممنون عروس گلم، نیاورده ام که به خودمان بخورانی. قبل از اینکه میوه ها را بچینم و برایتان بیاورم خودم خورده ام بده پسرم بخورد.» 🍁 مادر خنده ای کرد. برش سیب را رو به پدر گرفت و گفت:«می گویند مادر پسر دوست است. آقا داشته باش.» 🍁 پدر تشکر کرد و برش سیب هنوز از سر چاقو جدا نشده، نیمی از راه قوای هاضمه را پیمود. مادر بقیه سیب را به بچه ها داد و سیب دیگری برداشت تا پوست بگیرد. بچه ها درون خیالشان سعی می کردند شهر زمان پدر بزرگ را تصور کنند؛ شهری خاکی، بدون ماشین، بدون آب لوله کشی. اما برای تصور کامل هنوز باید اطلاعات بیشتری از پدر بزرگ می گرفتند. برش های سیب را خورده و نخورده نگاه هایشان به طرف پدر بزرگ و مادر بزرگ چرخید. یکی از بچه ها دستش را به طرف لامپ وسط سقف نشانه رفت و پرسید:«زمان شما آب لوله کشی نداشته اید و از آنجا که گفتید بچه هایتان به خاطر نبود ذغال مردند، پس گاز هم نداشتید. یعنی برق هم نبود؟ بخاری برقی نداشتید؟» 🍁 مادر بزرگ چنان آهی کشید که غم بر محیط اتاق سایه افکند. گفت:«برق کجا بود. آنجا بالای سرت آن طاقچه را می بینی یک چراغ موشی رویش می گذاشتیم. الان نبین رنگش سفید است. آن موقع دیوارها کاه گلی بود و از بس چراغ بر سینه دیوار دوده بسته بود، از دیدن اتاق چشم سیاهی می رفت. این برای روشنایی اتاق بود. برای گرم شدن اوایل که فقط کرسی بود. چند سال بعد چراغ های نفتی آمد که هم رویش غذا می پختیم و هم اتاق را گرم می کرد. اوایل از بوی نفت تا صبح سرمان درد می گرفت و سرگیجه امانمان را می برید. اما جز تحمل چاره دیگری نداشتیم. بعد از مدتی به بویش عادت کردیم و آن هم جزئی از زندگیمان شد.» 🍁 کوچک ترین نوه وسط حرف های مادر بزرگ پرید و گفت:«شهر به بزرگی الان بود؟» 🍁 مادر با خشم چشم و ابرویی برایش رفت و گفت:«مادر بزرگ ناراحت شدند. چرا وسط حرفش پریدی؟» 🍁 مادر بزرگ لبخندی بر لبانش نشست و گفت:«اشکال ندارد. بچه است. بزرگ شود یاد می گیرد، چه کاری درست و نادرست است.» 🍁 پدر بزرگ مزاح پرانی اش گل کرد و گفت:«هنوز هِر را از نِر تشخیص نداده است.» ادامه دارد... @sahel_aramesh